آتشی که ناگزیریم آن را زنده نگاهداریم

 

شکوه میرزادگی :

به دوست عزیزم مهدی و با تسلیتی دوباره به او

دیروز با دوست عزیزی سخن می گفتم که به تازگی مادرش را از دست داده است، و شش ماه پیش پدرش را. حال خوشی نداشت و با صدایی گرفته از لحظه های آخری می گفت که با مادر گذرانده بود. به عادت بیشتر آدم ها نپرسیدم: «مادر چه سنی داشتند» چرا که همیشه مرگ مادر و پدر، در هر سنی که باشند و باشیم ما را به کودکی می برد و از منطق سن و تجربه دور  می کند؛ و چنین است که مرگ آن ها چون زخمی جوان و سوزنده بر جان ما می نشیند.

یادم می آید سال ها پیش وقتی خبر رفتن پدر هفتاد و چهارساله ام را شنیدم  دیوانه وار به طبیعت معترض شدم که: «خیلی زود من چهل ساله را بی پدر کردی». و وقتی مادر نود و سه ساله ام را از دست دادم روزهای متمادی چون کودکی مادر گم کرده، «مامان مامان» گویان می گریستم.

دیروز دوستم هم همین حال و هوا را داشت. مرتب از شصت سالگی به سه سالگی، هفت سالگی، دوازده سالگی و .. و.. می رفت  و برمی گشت و همین طور قصه های مهربانی های مادر و آموزش های پدر را می گفت. و من که با چهل سال در تبعید بودن و از دست دادن پدر، مادر، برادرها، دوستان و عزیزان خودم و دیگران آموخته ام که باید صبورانه به ناله های کسانی گوش داد که، دور از وطن، عزیزان شان را از دست می دهند، به دوستم گوش می دادم و گاه با او می گریستم.

تجربه تبعید به من می گوید که خیلی فرق می کند در وطن کسی را از دست بدهی یا در غربت. در وطن تو در خانه ای نشسته ای که نه تنها قوم و خویش ها، که همه ی همسایه ها و شهروندان درد تو را به خوبی درک می کنند. وقتی به زبان مادری به یاد کودکی ات ناله سر می دهی. همان «نی ای هستی که از جدایی ها شکایت می کند» و مردمان زبان این «نی» را قرن های قرن است که آموخته اند.

اما در غربت و یا تبعید تو ممکن است بتوانی خبر از دست دادن عزیزت را به شهروندان میزبانت بگویی و آن ها هم متمدنانه، مودبانه و حتی دلسوزانه خود را در غمت سهیم بدانند، اما چگونه می توانی قصه های کودکی ات را، که هم، زبانی متفاوت دارد و هم فضایی متفاوت، به آن ها  انتقال دهی؟

در غربت تو همان «از نیستان ببریده ای» هستی که حتی ممکن است «نفیر»ت مردمان را آزار دهد. و پس ساکت می مانی و بیشتر اوقات در خودت و با خودت می نالی.

پدر و مادر دوستم را، در سفرهایی که به شهرشان داشتم، چندین بار دیده بودم. پدر سرلشگری بود شریف و منزه که بی آن که مورد تعقیب انقلابیون تندخوی مسلمان باشد، تحملِ بودن در وطنی را نداشت که به قول خودش در تصرف «اشغالگرانی بی وطن» باشد.

او مثل بیشتر نظامی های قبل از انقلاب تحصیل کرده، مودب، آداب دان و عاشق ایران بود. هنوز پس از چند دهه دوری از ایران چنان از جزییات خاطراتی که در شهرها و مناطق مختلف داشت می گفت که گویی دیروز آنجا را ترک گفته باشد. و مادر مثل بیشتر زنان آموزش دیده ی قبل از انقلاب، آزاده، سربلند و با قدرت و با فرهنگ بود. زنی که با همه ی مهربانی و وفاداری سعی می کرد همدوش همسرش باشد و نه زیردست او. و مثل بیشتر زنان ایرانی چتری حفاظتی بود بر سر همه ی افراد خانواده.

دوستم پس از درددلی غمگنانه، خنده ای کرد و گفت:

مادرم در وصیت نامه اش از ما خواسته که شاد باشیم و غم و غصه را از خودمان دور کنیم…. هم مادر و هم پدر همیشه از گریه و زاری بدشان می آمد و می گفتند در فرهنگ ما گریه و زاری گناه است.

و دوباره با بغضی که به سختی آن را کنترل می کرد گفت: دلم از این می سوزد که مادرها و پدرهای ما که این همه عشق به ایران و ایرانی داشتند باید دور از ایران و در کشورهای دیگر بمیرند. چرا باید مزار پدر و مادر من این جا باشد؟

درد او را می فهمم. سخت است زن ومردی عاشق ایران را به خاکی جز خاک ایران سپرد؛ در حالی که حاکمین مسلط بر ایران به گفته خودشان آرزو می کنند در خاک عراق و سوریه دفن شوند.

اما من در این سال های گذشته، و بیشتر در اوقاتی که خبر ویرانی های میراث فرهنگی و تاریخی ایرانیان را می شنوم، و یا وقتی می بینم که حکومت مستقیم و غیرمستقیم جشن ها و آیین های زیبا و شاد ایرانی مان را ممنوع می کند، و به جایش بساط اشک و اندوه و توی سر و سینه زدن راه می اندازد، به این فکر می کنم که در پی انقلاب اسلامی اگر میلیون ها ایرانی از ایران بیرون نیامده بودند، چه کسانی قرار بود که فرهنگ ایرانی مان را، به درستی، به نسل های بعدی منتقل کنند؟

به دوستم گفتم چرا فکر نمی کنی پدر و مادر تو، و تک تک عاشقان ایران و عاشقان فرهنگ زیبایمان همان پارسیانی هستند که در پی حمله اعراب تاب ویرانی سرزمین مان، و فرو پاشیدن فرهنگ آن را نیاوردند و به کشورهای دیگری پناه بردند. پارسیانی که به طور قطع توانستند بسیاری از جشن ها،آیین ها، و زیبایی های سرزمین مان را بر دوش کشند و به کشورهای دیگر بیاورند و آن را نسل به نسل و تا امروز حفظ کنند.

چرا به این فکر نمی کنی که اگر پدران و مادران ما، و یا حتی برخی از خود ما از ایران بیرون نمی آمدیم، حاکمین فرهنگ ستیزِ آزادی کش بیش از این ها می توانستند سرزمین مان را ویران کنند. و بیش از این ها می توانستند با آموزش های واپسگرای خود بر جان مردمان زهر فرهنگ های مرده را بپاشند.

چرا به این فکر نمی کنی که بسیارانی از مادر و پدر های ما، یا حتی خود ما دانسته یا ندانسته، خواسته یا ناخواسته آمده ایم تا صدای بی صدایی آن هایی باشیم که چون قهرمانان کتاب فارنهایت 451 داشته های فرهنگی مان را در ذهن شان ثبت می کنند و آن ها را گاه به بهای جان شان برای ما می فرستند. و ما خود را موظف کرده ایم که آن ها را برای ماندگار شدن در تاریخ حفظ کنیم.

چرا فکر نمی کنی که ما آمده ایم تا نوروزمان را در شهر شهر عالم برگزار کنیم، معنای عشق و مهربانی مهرگان مان را زنده نگاهداریم، با یلدایمان زشتی و «ظلمت حکام» را نشان دهیم، و درست هنگامی که دوستداران کوروش را به زندان می اندازند، روزی را برای کوروش مان در تاریخ ثبت کنیم

ما آمده ایم تا در زمانه ای که چهارشنبه سوری در ایران ممنوع است، هر سال آتش چهارشنبه سوری را در کوچه ها و خیابان های جهان برافروزیم، تا همچون همان آتشکده هایی که پارسیان قرن هاست روشن نگاهداشته اند، این آتش نیز روشن بماند.

*** 

و اکنون به دوستم و به بسیارانی از زنان ومردانی که پدر و مادر ایران دوست شان را در غربت از دست داده اند می گویم:  مغرور باشید به پدر و مادرهایی که درد غربت، درد دوری از وطن،  و درد بسیاری از کمبودها را بر دوش کشیدند تا آتش فرهنگ ایرانی را دور از چشم بی حیای حاکمین مسلط بر ایران،  و دور از دست های ویرانگر آن ها زنده نگاهدارند.

و شما و من و همه ی آن ها که به فرهنگ خردمدارِ، انسانمدارِ شادِ ایرانزمین باور داریم ناگزیریم که این آتش را برای فرزندان مان و نسل های آینده نیز زنده نگاهداریم.

دهم اکتبر 2020

بنیاد میراث پاسارگاد

http://www.savepasargad.com/