از انقلاب تا حاکمانِ انقلابی

 

محمد برقعی :

چند سالی از انقلاب نگذشته بود که دکتر فریدون کشاورز، عضو کمیته مرکزی حزب توده، برای دو هفته  به شهر ما واشنگتن دی سی آمده بود. تمام مدت مشغولیات ذهنی وی افشای یک راز بود.

شب ها که یاران به دیدارش می‌آمدند بحث اساسی بر سر آن بود که ایشان این راز را برملا کند و چوب اتهامات فراوان را بخورد، زیرا اعتبار یکی از قهرمانان ملت زیر سوال می‌رفت و هضم آن برای ذائقه ملت سنگین بود.

بسیاری بر آن بودند که این افشاگری بی‌اعتبار کردن یکی از قهرمانان ملی‌ست و به باور مردم به مبارزات شهدای ملت خدشه وارد می‌کند. اندکی هم بر آن بودند که بیان حقایق تاریخی هر چه قدر هم تلخ باشد برای رشد جامعه و وسعت یافتن نطر آنان مفید است.

آن راز چنین بود که بر خلاف تصور عموم محمٰد مسعود، روزنامه نگار شجاع و مبارز سرسخت و بی‌باک، به دستور شاه و به دست ایادی وی کشته نشده بود، بلکه خسرو روزبه، یکی دیگر از مباران نستوه، به دستور حزب توده او را ترور کرد ه بود. پس آن حزب گناه آن جنایت را به گردن شاه انداخته بود.

در آن زمان شهیدان مقدسانی بودند که کسی خطایی در حقشان متصور نمی‌شد. مثلا نمی‌شد که اندیشه‌های  بیژن جزنی و پرویز پویان و احمد زاده‌ها و بسیاری دیگر٬ بر خطا باشد و یا تمام دانش فدائیان خلق در مورد روستا و روستاییان محدود به جزوه کوچکی باشد که یکی دوجوان خام طبع جانباز، که بزرگترین تلاششان برای زنده ماندن بود، در سفرهای مخفی در حال جنگ وگریزشان، چندین روستا را سطحی دیده بودند و با همان بینش سیاه و سفید دیدنشان امکان دیدن تاثیر عظیم اصلاحات ارضی، نه تنها بر روستاها ،که بر کل کشور، را نداشتند.

این تقدس شهیدان٬ امکان نقد آنان و برملا کردن خطاهای آنان را نمی‌داد و نمی‌گذاشت جامعه فضای خاکستری را ببیند. اما انقلاب چنان این فضا را دگرگون کرد و چنان رشد فکری ایجاد کرد که امروز خوانندگان این سطور از شنیدن آن جریانات فکری چنان به شگفت می‌شوند که آن راباور نمی‌کنند.

زیرا در جریان انقلاب مردم بار ها و بارها شاهد شدند که چه بسیار شهیدان در برابر یک دیگر صف آرایی کرده‌اند، و در هر دو جناح متخاصم پاکان  ایثار گر و جان‌بازان را دیدند که  بر خطا میروند. این یعنی ورود به عرصه تجدد و زودن تدریجی تعصبات.

اگر در گذشته قهرمانان، حتی چاقو کشان و قمه کشان، در شمایل قیصر و داش آکل و رضا موتوری و فیلم گوزن ها پاکانی بودند در برابر ناپاکان، حال قهرمانان فیلم‌ها نقاط ضعف دارند٬ خطا می‌کنند و ضد قهرمانان‌ها رگه‌های از پاکی و انسانیت دارند. زنی که کارش فریب دختران است و کشاندن آنان به روسپیگری و فروش موادمخدر، حتی به دانش آموزان،  از خواهر علیلش با همه وجود نگهداری می‌کند و غم معالجه و رفاه او رادارد. این خاکستری دیدن محدود به کارهای اصغر فرهادی نیست، که در کمتر فیلمی نشانی از آن نیست.

آگر در مدیر مدرسه آل احمد و سووشون سیمین دانشور، این فضای سفید وسیاه حاکم است در کارهای  فریده وفی، شهریار مندنی پور، رویا پیرزادهمه جا فضاها خاکستری است.

این فضا در میان فعالان سیاسی چنان حاکم شده که به آسانی  رشد فکری آنان در مقایسه با سیاسیون خارج از کشور مشهود است. این پختگی حاصل تجربیانت و لمس واقعیات است. در حالی که در خارج از کشور، که افراد در جهان انتزاعی زیست می‌کنند، با آن که در جامعه متکثر با آزادی بیان زیست می‌کنند و بسیار از نظر دانش آکاهتر از داخل کشورند، اما چون در دنیای انتزاعی مهاجر زیست می‌کنند و مجبور به درک ولمس مخالف و زیست در کنار وی  نبستند، کمتر به آن فضای خاکستری پا  می‌گذارند.

آنان مثل کسانی می‌شوند که چنان شیفته ورزش هستد، که برای باده‌نوشی هم به بارهای ورزشی می‌روند.  اما به جای دویدن در میدان ورزش، روی مبل لمیده و بطری آبجو به دست و سیگار بر کوشه لب، به تشویق تیم‌های مطلوبشان می‌پردازند. اما همین شیفتگان ورزش که دریایی از اطلاعات از ورزشکاران دارند، قادر به دویدن  چند صد متر نیستند.

این خاکستری دیدن نخستین گام ورود به دنیای تجدد است. جایی که فرد محترم و مورد توجه می‌شود نه جزیی از جامعه توده وار.

این که هر که ریش دارد مذهبی است و هر صاحب سبیل پر پشت کمونیست یا درویش و یا حاجی آقا همان موجود زشتی است که صادق هدایت با خیالبافی خود و در اثرتلقینات تنگ نظرانه حزبش تصویر کرده است؛ بر خلاف آقای مهندس و دکتر که انسانی  مترقی و متجدد و نو آور است.

اوایل انقلاب برای بررسی پذیرش سمت استانداری به سیستان و بلوچستان رفته بودم. مطلع شدم که قاضی شرع حکم اعدام چراغ محمدی٬ دانشجوی دانشگاه زاهدان را صادر کرده است. غمگین و برآشفته به دیدارش رفتم و شرح دادم که چند سال پیش که او در کنکور قبول شده بود  تنها دانشجوی  نزدیک به صد وبیست روستا و کپرنشین منطقه بنت و دهان بود. در آن زمان من هم مثل همه آن جماعت امید داشتیم او برود و درس بخواند و برگردد و منطقه را آباد کند. اهالی گل‌ریزان کردند تا مخارج او در زاهدان را تامین کنند، هزینه‌ای که از عهده یک خانواه به تنهایی بر نمی‌آمد.  او رفت و انقلاب شد و گروه‌های مارکسیست از جمله گروه افراطی اشرف دهقانی در آن دانشگاه فعال شدند. آنان به این جوانان آموخته بودند که بلوچستان در دوران برده‌داری و فئودالیست به سر می‌برد. سخنانی بی سر وته از زبان کسانی که  نه آن جامعه را می‌شناختند، و نه سوادشان از مارکسیست بیشتر از چند جزوه ساده لوحانه حزبی بود و نه فهمی از برده داری و فئودالیست داشتند.

به قاضی شرع جوان گفتم امثال چراغ جوانان پر شور و پاک اندیشی هستند که از ساختار عقب‌مانده جامعه سراسر تبعیض و محرومیت خود و ظالمان حاکم بر آن خشمگین هستند. آنان می‌خواهند ظلم خان و نظام طبقاتی از بین برود و چون ناآگاهند در دام تبلیغات و سخنان پر زرق و برق جوانانی بی‌سواد تر از خود می‌افتند، در دام کسانی که به عنوان مبارز و چریک نام ونشانی دارند، و از پایتخت می‌آیند. اینان مارکسیست نیستند، بلکه بومیان عدالت خواه هستند. این جا تهران نیست که هزاران دانشجو باشند که کشتن یکی پایان امید توده‌ای بسیاری باشد. اینجا زمین سر سبزی با هزاران درخت نیست، بلکه کویری است که تصادفا در گوشه‌ای از آن روییده است. باید با همه وجود پاسش داشت. به امید آن که هر یک از این تک درختان واحه سبزی را ایجاد کنند. قطع هر یک از آنان ظلمی است بر جامعه که خدا نخواهد بخشید.

قاضی هم چنان به سخنان من که سخت بغض آلود و احساساتی بود گوش داد. به نظر می‌رسید آتش نفس من بر دل آهنین او اثر کرده باشد. مدتی سکوت کرد اما وقتی از خود به در آمد گفت احساسات شما را می‌فهمم اما اینان ابلیس هستند و وجودشان سبب انحراف جامعه و مانع برقراری حکومت مطلوب امام زمان خواهد شد. متوجه شدم در جهان او انسان‌ها دو دسته بیشتر نیستند٬ یا روندگان راه درست حق، یا گمراهانی سزاوار مرگ. از سفر که برگشتم به امید نجات چراغ  به چند مقام متوسل شدم و درست فردای روزی که آیت‌الله منتطری قول مساعدت داد، خبر رسید که چراغ اعدام شده است. با چنین بینشی بود که اعدام‌های خیابانی می‌شد وقتل عام زندانیان و آیت‌الله خلخالی با آن احکام اعدام چند دقیقه‌ای برآن بود که حکم اعدام بلافاصله باید اجرا شود، زیرا هر چند زمان که محکوم زنده بماند از بودجه مملکت اسلامی باید بیهوده خرج تغذیه او شود. اینان حتی آموزش دینی خود را قبول نداشتند که در وجود هر انسانی هم شیطان هست و هم ملایکه. این شرایط است که می‌تواند یکی را بر دیگری حاکم کند.

آمران کشتار سال ۶۷ هم چنان بر مسند قدرتند و حتی بر کرسی ریاست قوه قضائیه نشسته‌اند. خشونت‌های قضایی بیشتر می‌شود صدسال محکومیت برای فعالان کارگری و لجاجت در ممانعت از ورود زنان به ورزشگاه‌ها، ولی مادران قربانی ها و اعدام شدگان انجمنی تشکیل می‌دهند برای مبارزه با حکم اعدام. یا مادر یک قربانی در شمال با دست خود طناب دار را از گردن قاتل فرزندش بر می دارد و از انتقام گرفتن خود داری می‌کند تا از گردش  چرخ خشونت پیشگیری کند. از همین روی است که بر آنم انقلاب با همه خشونت ها و ستمگری هایش جامعه را از پایه می سازد. ساختنی تدریجی اما ریشه‌ای و بر گشت ناپذیر. لذا بر آن باورم  که  «حساب انقلاب را از حاکمان انقلاب جدا کنید».