جدال سنت و مدرنیسم؛قسمت چهارم

محمود طوقی  :

حمله اعراب مسلمان به ایران

برای درک درست این واقعه تاریخی باید سه وجه قضیه را از هم تفکیک کرد:
۱-چرا اعراب به ایران حمله کردند.
۲-واکنش ایرانیان در برابر این حمله چه بود.
۳-چرا امپراتوری ساسانی فرو ریخت.
بعد از فوت رسول گرامی اسلام حکومت اسلامی با سه بحران روب‏رو شد:
۱-بحران جانشینی
۲-بحران ایدئولوژیک
۳-بحران نظامی
بحران جانشینی که با شکل ‏گیری هسته‏ های انشعاب و انشعاب طرفداران علی و نفوذ کلام عمر موقتاً حل شد. می‏ گویم موقتاً چرا که تا ابدالاباد این بحران اسلام را دو شقه و چند شقه کرد.
 در مورد بحرن ایدئولوژیک، که بازگشت بخش زیادی از مسلمین به دین اجدادی خود بود و به «اهل رده» معروف شدند، ابوبکر با فرستادن سپاه، آنان را دوباره به اسلام درآورد هرچند اسلام نخست به نفوذ کلام پیامبر اسلام بود. اما اسلام دوباره به ضرب شمشیرسپاهیان حکومت اسلامی بود. و عرب در واقع دو نوبت مسلمان شد. نوبت اول به طیب خاطر نوبت دوم به زور.
اما بحران سوم بحران نظامی و بهتر بگویم بحران نظامیان بود که انقلاب را به‎پیروزی رسانده بودند و حالا سهم و حصة خود را از انقلاب می‏ خواستند.
این بحران خاص انقلاب دینی محمد نبود و نیست خاص هر انقلابی است که با جنگ و قتال به پیروزی برسد. آنانی که در طی سال‏ ها نبرد کرده ‏اند و از جان مایه گذاشته ‏اند در فردای پیروزی انقلاب سهم خود را می‏ خواهند. قرار نیست که عده ‏ای کشته بشوند و یا بکشند و عده ‏ای دیگر به نان و نوایی برسند.
درایت ابوبکر و عمر این بحران را با صدور بحران حل کرد. فرستادن ارتش با انگیزه وبا تجربه اسلامی به مرزهای ایران و روم شرقی.

ایران در آستانة هجوم اعراب

امپراتوری ساسانی در آستانة هجوم اعراب با سه بحران ساختی روب‏رو بود:
۱-بحران مشروعیت
۲-بحران ایدئولوژیک
۳-بحران قدرت
چند قرن حکومت طبقاتی ساسانی با جنگ‏های طولانی مدت و بی ‏حاصل با روم شرقی در حالی‏که حاصل پیروزی از اشراف و طبقه آذربانان بود و خراج و مالیات و بیگاری و کشته شدن از طبقة فرودستان و ظلم و فساد شاهان ساسانی مشروعیت سیاسی حکومت را در نزد مردم به صفر رسانده بود.
از سویی دیگر حکومت از نظر ایدئولوژیک هم دچار بحران بود. دینی آزاده و پر تساهل آشو زرتشت در دست مشتی آخوند حکومت‏گر زرتشتی به ارتجاعی تام و تمام تبدیل شده بود و مغان خود بزرگ برده ‏داران و بزرگ زمین ‏دارانی هم ‏وزن شاهان ساسانی بودند.
پیدایش دو رفرمیست بزرگ اجتماعی ـ مذهبی نمودار بزرگ‏ترین بحران مشروعیت و ایدئولوژیک نظام بود. اما این دو فرصت بزرگ و تاریخی با خدعه و نیرنگ و دسیسه روحانیت زرتشتی و شاهان ساسانی برباد رفت و مانی و مزدک بزرگ در خون خود غلطیدند.
بحران سوم، بحران قدرت بود. تصفیه حساب‏ های خونین درون خاندان شاهی دیگر تاب و توانی در تن رو به زوال ساسانی باقی نگذاشته بود. کودتای بهرام چوبین و حکومت یک ساله او و فرار خسرو پرویز به روم و کمک گرفتن او از رومیان برای باز پس گرفت تاج و تخت نمود اوج همین بحران قدرت است و به دنبال آن کودتای شیرویه پسر خسرو پرویز بر علیه پدر و دستگیری پدر و کشتن هفده برادر. و آن‏قدر این کودتاهای خانگی ادامه می‏ یابد تا برای سلطنت اولاد ذکوری نمی‏ یابند و متوسل به‎زنان خاندان شاهی می‏ شوند، پوراندخت و آذر میدخت.
 اما آیا آن‏گونه که جلال مدعی است اسلام لبیکی بود به اصلاحات مانی و مزدک و یا پاسخی بود به شهرنشینان واسط فرات و شام که از جنگ‏ های بی‎حاصل ایران و روم خسته شده بودند.؟ جلال اگر تاریخ حکومت امویان و عباسیان را در ایران می‏ خواند، نه با بی‏ حوصلگی و تعجیل که خاص او بود. بلکه به دقت می‎دید که ایرانی اگر در نظام طبقاتی ساسانی هویت طبقه خود را داشت در حکومت خلفای اموی و عباسی به عجم یعنی گنگ و کور و به‎موالی یعنی شهروند درجه دو تبدیل شد و دهه ‏های بسیار مبارزه کرد تا بازگردد به‎همان حکومت طبقاتی گذشته.
و اما با جنگ‎ها و شورش‏ ها و قیام‏ هایی که با آمدن عرب به ایران آغاز شد فکر نمی ‏کنم تقاضای شهرنشینان واسط فرات و شام برآورده شده باشد و آنان دوران آرامی به خود دیده باشند. ورق بزنیم و ببینیم در این چند قرن حکومت خلفا بر ایران کدام لحظه ایران در آرامش و صلح بوده است. تاریخ را که نمی‏ شود واژگونه ورق زد. خود عرب مگر روی آرامش را دید که ایرانی مغلوب ببیند. نگاه کنیم به تاریخ شیعه که تمامی امامان شیعه یا در جنگ به شهادت رسیدند یا مسموم شدند و یا در زندان مردند. آنانی که فرزندان رسول بودند. و از جاه و حشمت و شوکت در بین عرب برخوردار بودند دیگر شهرنشینان واسط فرات و شام چه محلی از اعراب دارند.

واکنش مردم چه بود

حمله اعراب از سال۱۲ هجری شروع شد و در سال ۳۱ هجری با کشته شدن یزدگرد و انقراض حکومت ساسانیان به اوج خود رسید. یعنی چیزی حدود نوزده سال. زمان زیادی است برای مقاومت و مقابله و هنوز تا آن زمان اعراب نتوانسته بودند تمامی ایران را تسخیر خود کنند پس این جمله معترضة جلال «که این ما بودیم او را دعوت کردیم» و «اهل مداین و تیسفون نان و خرما به دست در کوچه ‏ها به پیشواز اعرابی ایستاده بودندکه به غارت کاخ شاهی می ‏رفتند.» با واقعیات تاریخی هم ‏خوانی ندارد. اما می ‏تواند بخشی از حقیقت باشد.
ایرانیان بیشتر در قرن‏ های بعد مسلمان شدند.
به ‏هرروی جلال همان‏ قدر یک‏ طرفه تاریخ را می‏ بیند که راست نوستالژیک می‏ بیند. و اسلام آوردن ایرانیان رابا شمشیر تیز و خون‏چکان عرب می‏ بیند. آنان نیز بخش‏ هایی از تاریخ را تمامی تاریخ می ‏بینند.
اما ببینیم برخورد مردم چگونه بود:
۱-عده ‏ای مقاومت کردند در طی این نوزده سال و دهه ‏ها و سده‏ های بعد. بدون شک حکومت ساسانی درست است که پایگاه مردمی ‏اش را از دست داده بود اما بخش‏ هایی هنوز در پشت سر حکومت بودند.
دیگر آن‏که طبیعت هر تهاجم خارجی بسیج و مقاومت داخلی است. بخش‏ هایی که با حکومت ساسانی مخالف بودند اما با تهاجم عرب هم مخالف بودند. پس آن‏ها نیز مقاومت کردند.
۲-بخش‏ هایی بی ‏تفاوت ماندند. درجنگ قادسیه۶هزار سوار دیلمی ایستادند و شکست سپاه ایران را نظاره کردند.
این نیز قابل فهم است. در حکومت‏ های خودکامه به ویژه در دوران برده‏ داری و فئودالیسم که مردم امکان تغییر حکومت را ندارند. با تهاجم خارجی در کناری می ‏ایستادند و سقوط حکومت خودکامه را نظاره می‏ کردند.
۳-بخش‏ هایی نیز با نان و خرما به استقبال عرب رفتند. آن‏ هایی که ازظلم و فساد مذهب و حکومت ساسانی به تنگ آمده بودند و فکر می‏ کردند اسلام می ‏تواند به‎عنوان دینی رهایی‏ بخش آنان را از ظلم و ستم مغان و سلاطین ساسانی نجات دهد. «لااکراه فی‏ الدین» و« انم المؤمنون اخوه» دو شعار بزرگ و پرجاذبه اسلامی بود که تأثیری شگرف روی بخش‏ هایی از مردم داشت.
۴-عده ‏ای نیز مات و مبهوت وقایع و فروپاشی حکومت ساسانی بودند. و از آنجا که وضعیت مالی خوبی داشتند به هند گریختند.

کله خری زرتشتیان

جلال از کله خری زرتشتیان یاد می‏ کند. که به جزیه اسلامی تن ندادند و به هند گریختند. در واقع باید می ‏ماندند جزیه می ‏داند و رنج سفر را به خود تحمیل نمی ‏کردند. اما چرا چنین شد.؟ آیا کله خری پدران ما در میان بود یا واقعیت چیزی بود فراتر از جزیه.
قومی بیابان‏گرد که به سلاح دین مجهز شده است به مدنیتی بزرگ و چند صد ساله حمله می‏ کند: آنان را کافر می ‏دانند جان و مال آن‏ها را طبق قوانین خود حلال.
 قومی که در طول دهه و سده ‏ها پدران ما آنان را سوسمارخورهایی صحراگرد بدوی می‏ دانسته اند. و حالا با شمشیر تیز و اسبانی تندپای در حوالی خانه و مزرعه و شهر او جولان می‏ دهند. و پادشاه جوان و نگون‏بخت ساسانی از جلو سربازان فاتح عرب می‏ گریزد. شیرازه زندگی از هم گسیخته شده است. نخستین واکنش چیست. برای عده ‏ای برداشتن جان و مال و رفتن به سرزمین دور از دسترس اسبان تندپای عرب.
بعد چه شد. تاریخ را که نمی‏ شود از دریچه امروز تحلیل کرد. عرب جدا از هر عقیده و راهی که داشت برای پدران ما اشغال‏گر بود. که بود. قبایل بزرگ عرب از صحراهای سوزان و بی‏ آب و علت می‏ آمدند و بهترین و خوش آب و هواترین و حاصل‏خیزترین زمین ‏ها را از آن خود می ‏کردند. و می‏ شدند حاکم و میر غضب و داروغه و فئودال و برده ‏دار. حکم شرعی ‏اش را هم که داشتند. جهاد با کفار ایرانی و حلال بودن جان و مال و ناموس.
تساهل مذهبی هم که نبود. شعارش بود. اما لااکراه فی‏ الدین ‏اش نبود. چرا که کسانی حکومت می‏ کردند که علی را با آن درجه از ایمان و تعبدش بر سر منابر کافر و بی ‏دین قلمداد می‏ کردند. اتفاقی نبود که وقتی علی کشته شد. و خبر به شام رسید که علی در مسجد کشته شد. مردم شام که تحت تأثیر تبلیغات معاویه بودند. از خود می‏ پرسیدند مگر علی هم نماز می‏ خواند که در مسجد کشته شود.

رستم فرخزاد

و اما ببینیم که آیا آن‏گونه که جلال مدعی است رستم فرخزاد از «فروسیت ساسانی و سنت متحجر زرتشتی» دفاع می‏ کرد. آن هم دفاعی مذبوحانه. یا داستان به ‏گونه ‏ای دیگر بوده است.

دو تحلیل در مورد شکست

۱-عده ‏ای شکست و فروپاشی حکومت ساسانی را اجتناب‏ ناپذیر می‏ دانند. و برآنند که جنگ ‏های بی‏ حاصل ایران و روم، ظلم و فساد اشراف ساسانی و رهبران دینی زرتشت جامعه را از درون پوسانده بود. و جامعه نیازمند تحولی اساسی بود. تا از شر ارتجاع مذهبی و استبداد ساسانی رها شود. هجوم ستیزه ‏جویان عرب کاتالیزور فروپاشی بود.
۲-عده‏ ای دیگر برآنند که علیرغم همه ضعف‏ها و کاستی ‏ها اگر بر رأس سپاه ایران فرماندهی لایق و کاردان چون بهرام چوبین بودند. شکست اجتناب ‏پذیر بود.
این تحلیل برمی‏ گردد به رستم فرخزاد و بر آن است که رستم فرماندهی لایق نمی‏ بود.  و قبل از جنگ خود به این نتیجه رسیده بود که از ستارگان فهمیده است ایران شکست می‏ خورد در حالی که یک فرمانده لایق تا آخرین لحظه نبرد به پیروزی فکر می‏ کند. و سعی می‏ کند این روحیه در سپاه خود تزریق کند.
اما قبل از آن‏که رستم فرخزاد رابه روایت استاد طوس مرور کنیم یک نکته قابل تعمق است که چگونه ممکن است حکومتی از درون پوسیده باشد، ارتش آن حکومت پویا و سرزنده و شاداب باشد. چگونه ممکن است رهبرانی نالایق بر مصدر امور باشند. اما در رأس سپاه فرماندهی کارآمد باشد با این همه غیرممکن نیست. و این بخت را ایران و سپاه ایران نداشت.
اما پیش ازهرگونه داوری نگاه کنیم به روایت استاد بزرگ طوسی، در نامه ‏ای که فرخزاد برای برادرش می ‏نویسد.

یـکـی نـامـه سـوی بـرادر بـه درد

نبشـت و سـخن‏هـا همـه یـاد کـرد

که این خانه از پادشـاهی تهی‏سـت

نـه هنـگـام پیـروزی و فـرهـی‏سـت

چنین‎سـت و کاری بزرگسـت پیش

همی سـیر گردد دل از جان خویـش

کزین پـس شکسـت آید ازتـازیـان

ســتـاره نـگـردد مـگـر بــر زبـــان

به ایران چو گردد عرب چیره دست

شـــود بــی‏بـهـار یـزدان‏پـرســـت

چـو بـا تخـت منـبـر بـرابـر شــود

هـمـه نــام ابـوبـکـر عـمـر شـــود

تـبـه گــردد ایـن رنـج‏هــای دراز

نـشــیـبـی دراز اســت پیـش فـراز

زپـیـمـان بــگـردند از راســـتـی

گـرامـی شــود کــژی و کـاســتـی

پـیـاده شــود مـردم جـنـگ‏جـوی

ســوار آن‏کـه لاف آرد و گـفتـگـوی

….

بـایـد هـمـی ایـن از آن آن از ایـن

زنـفـریـن نــدانـنـد بــاز آفـریــن

بـدانـدیــش گـردد پـدر بـا پـســر

پـسـر بـر پـدر همـچنین چـاره‏گـر

شــود بـنـده بــی‎هـنـر شــهـریـار

نــژاد و بــزرگــی نـیـایـد بــکـار

بـگـیـتـی نـمـانـد کـسـی را وفــا

روان و زبــان‏هــا شـــود پُـرجـفـا

از ایـران و از تــرک و از تــازیــان

نــژادی بـدیـد آیـد انــدر مـیــان

نه دهقـان و نه ترک  نه تـازی بـود

ســخـن‏هـا بـه کـردار بــازی بـود

نـه فر و نـه دانـش نه گوهر نـه نام

بـه کوشـش زهـرگـونه سـازند دام

نبـاشـد بـهـار و زمـســتـان پـدیـد

نـیــارنـد هـنـگـام رامـش نـبـیـد

زپـیـشـی و بـیـشـی نـدارـند هوش

نهـان پـر بُـدودوش پشـمینه پـوش

بـریـزنـد خـون از پــی خـواســتـه

شــــود روزگـــار بـــدآراســـتـه

یک انتقاد در یک پیشگویی

انتقادی که بر رستم فرخزداد وارد می‎کنند این است که او سردار این نبرد بزرگ نبود. فرماندهی که پیشاپیش شکست خود را مسجل می‎داند و بر این باور است که ستاره نمی ‏گردد مگر بر زیان ایران به درد این رزم تاریخی نمی‏ خورد.
اما مخالفین این نظر استناد می‏ کنند به فروپاشی حکومت از درون و شناخت درست رستم از این اضمحلال. وقتی می‏ گوید: «که این خانه از پادشاهی تهی‎ست». معلوم است که با جسمی بی‏‎سرومغز امکان پیروزی و فرهی وجود ندارد. درواقع فرخزاد می‏ خواهد موقعیت خود را قبل از شکست نشان بدهد. و اعلام کند که او با علم به شکست وارد این جنگ می‏ شود چرا که در جلو این فراز «نشیبی دراز است». نشیبی که کژی و کاستی و لاف و دروغ و توطئه جای نیکی و هنر و نژاد را می‏ گیرد. و بعد آن پیش‏گویی پیامبرانه را می‏ کند از روزگار و روزگاران بعد.
در این نامه دل‏مشغولی رستم فرخزاد نه فروسیت ساسانی است و نه تحجر مذهبی دین زرتشت. او نگران آینده ایران است.

جهان‏گشایی اسلام

جلال می‏گوید: «هرگز نمی‏توان اسلام را جهان‏گشا دانست با آن تعبیر که مثلاً اسکندر را داریم». اشتباه جلال آن است که اسلام به ‏عنوان یک ایدئولوؤی رابا اسکندر به ‏عنوان یک جهان‏گشا مقایسه می‏ کند. باید عرب را دید و قبایل عرب را. همچنان که در حمله مغول ما چنگیز را می‏ بینیم و قبایل مغول را. امروز ما فکر می‏کنیم غارت و غارت‏گری چیز بدی است. گذران زندگی قبایل بیابان‏گرد از همین دستبردها و شبیخون‏ ها به شهرها و مدنیت‏ های نزدیک بوده است.
حالا به قول ابن‏ خلدون یک زمانی تعصبات قبیله ‏ای و نژادی قبایل رابه حرکت در می ‏آورد، مغول، یک زمانی تعصبات ایدئولوژیک و می‏ شود عرب.
و ما اگر هدف اصلی از این لشکرکشی ‏ها صدور ایدئولوژی صرف بود. تصرف اموال و دارایی‏ های مردم چه بود. فروختن زن‏ ها و بچه ‏های ایران در بازارهای برده ‏داری چه بود. شاهد حی و حاضر تاریخ فیروز است، سنگ‏تراش ایران که مسیحی بود، و برده بود و از ظلم و جور صاحب ‏اش به عمر شکایت برد. و چون عمر ترتیب اثر نداد.  عمر را با شش ضربه کارد کشت. مگر می‏ شود تاریخ را مدام باژگونه خواند.
جلال بهتر است غزوه حنین را به یاد بیاورد که ابوسفیان مسلمان شده بود و در این جنگ شتران سرخ و اسبان تیزپا آورده بود. و وقتی نوبت به تقسیم غنایم رسید. طبق سنت حضرت رسول ابوسفیان به میزان مشارکت ‏اش در غزوه چیزی نزدیک به تمامی غنایم را می‏ برد. پیامبر بی ‏میل نبود. عرب بی‏ تابی می‏ کرد. پیامبر دنبال راهی می‏ گشت تا مشکل دادن غنائم را به ابوسفیان حل کند.
پس عرب بر رسول شورید و عصا و ردای او را به غارت برد و رسول بانگ برآورد که ای مسلمانان عصا و ردای مرا بدهید. و وقتی غنائم تقسیم شد. عرب برآشفت و این تقسیم را نپذیرفت و اگر نفوذ کلام حضرت نبود کار به جنگ و قتال می‏ کشید.
رسول سخنرانی مبسوطی کرد عرب شاکی بود که آن روز که رسول پناه نداشت ما پناه دادیم و از او دفاع کردیم. اما امروز تمامی غنائم را به ابوسفیان تازه مسلمان می‏ دهد.
رسول گفت: من با دادن این غنائم می‏ خواستم اسلام را در کام ابوسفیان شیرین کنم. امشب ابوسفیان غنائم به خانه می‏ برد و شما رسول خدا را و قضیه فیصله یافت.
این روان‏شناسی عرب است.
از یاد نبریم که همین صلح‏جویان عرب که به قول جلال «جهان‏گشاه » هم نبودند و شعارشان «قولولااله الااله تفلحوه» بود به محض آن‏که به ایران مسلط شدند ایرانیان را موالی نامیدند. و «ان المؤمنون اخوه»شان شد برتریت عرب بر عجم. و عجم به معنای لال و گنگ بود که بر ملل غیرعرب اطلاق می‏ شد و بعداً مختص ایرانیان شد در آن روزگار اگر یک ایرانی سوار بر اسب بود و به یک عرب پیاده برمی‏ خورد می‏ بایست پیاده شود عرب را سوار اسب خود کند و او را تا خانه ‏اش ببرد و برگردد.

استیلای غرب‏زدگی

«در این ۶۰-۵۰ ساله آخر که دیگر آب‏ ها چنان از آسیاب افتاده است که سرنوشت سیاست و اقتصاد و فرهنگ‏مان یک‎ راست در دست کمپانی‎ها و دولت‎های بیگانه است. و روحانیت نیز که آخرین باروی مقاومت در قبال فرنگی بود از همان زمان مشروطیت چنان در قبال هجوم مقدمات ماشین در لاک خود فرو رفت و چنان در دنیای خارج را به روی خود بست و چنان پیله ‏ای به دور خود تنید که مگر درروز محشر بدرد. چرا که قدم به قدم عقب نشست. پیشوای روحانی طرفدار مشروعه که در نهضت مشروطیت بالای دار رفت خود نشانه‎ای از این عقب‎نشینی بود.
و من با دکتر تندرکیا موافقم که نوشت شیخ شهید نوری نه به ‏عنوان مخالف مشروطه که خود در اوایل امر مدافع آن بود بلکه به ‏عنوان مدافع مشروعه باید بالای دار برود و من می‎افزایم ـ و به ‏عنوان کلیت تشیع اسلامی. به همین علت بود که در کشتن آن شهید همه به انتظار فتوای نجف نشستند. آن هم در زمانی که پیشوای روشنفکران غرب‏زده ملکم خان مسیحی بود و طالبوف قفقازی و به‏ر صورت از آن روز بود که نقش غرب‏زدگی را همچون داغی بر پیشانی ما زدند و من نعش آن بزرگ را بر سر دار همچون پرچمی می ‏دانم که به علامت استیلای غرب‏زدگی پس از دویست سال کشمکش بر بام سرای این ملک افراشته شد».

سه مقوله مهم

در اینجا آل ‏احمد به همان سبک و سیاق ژورنالیسم کوچه و بازاری خود با گریز به صحرای کربلا و قاطی کردن همة مقولات سعی می ‏کند به نتیجه دلبخواه خود برسد و باز هم طفره می‏رود که ابتدا سؤال‏ های اساسی را مطرح کرد و یکایک پاسخ دهد تا سره از ناسره روشن شود.
 نگاه کنیم:
۱-ماهیت انقلاب مشروطه چه بود.
۲-پیش‏قراولان انقلاب که بودند.
۳-مشروعه‏ خواهان که بودند و چه می‏ خواستند.

سه چالش مهم مشروطه

۱-نبرد آزادی با استبداد
۲-نبرد ناسیونالیسم با استعمار
۳-نبرد سنت و مدرنیسم
به ‏طور کلی پیش‎قراولان فکری مشروطه با سه چالش مهم روبه ‏رو بودند: استبداد، استعمار و سنت

روحانیت و سنت

روحانیت نماینده تام و تمام سنت بود. اما باید اضافه کرد که روحانیت و سنت یکی نیستند. ولی روحانیت نمایندگی را بر عهده داشت واز سنت  پاسداری می‎کرد چرا که مذهب جزء مهمی از سنت بود.
روحانیت جریان یک دستی نبود؛ متعلقات طبقاتی، وابستگی به بخش‎های مختلف جامعه، روحانیت را به چند جناح تقسیم کرده بود:
۱-جناح رادیکال
۲-جناح میانه ‏رو
۳-جناح محافظه‏ کار
جناح میانه از ابتدا نقش بینابین داشت، چشم و گوشش به مرجعیت منتخب بود در خارج و در داخل به رهبران سیاسی روحانیت. بین دو جناح رادیکال و محافظه ‏کار در سیلان بود به همین خاطر نه مانیفیست خاصی داشت و نه رهبری فکری خاص. اما دو جناح دیگر خواست‏ ها و رهبران مشخص خود را داشتند.
ما در این دوران با سه نام برجسته روحانی روبه ‏روییم: سیدمحمد طباطبایی، سیدعبداله بهبهانی و شیخ فضل ‏اله نوری.
طباطبایی و بهبهانی که به سیدین معروف شدند جناح رادیکال سنت بودند و شیخ فضل ‏اله نوری جناح محافظه‏ کار سنت بود.
تکلیف جناح رادیکال سنت با استبداد، استعمار، و مدرنیته تا حدودی روشن بود. تا حدودی، اما به تمامی با استبداد، استعمار و مدرنیته تعیین تکلیف نکرده بود. علت‎اش هم روشن بود. حوزه‏ های علمیه فاقد پتانسیل روشنفکری لازم بودند. و از صفویه به بعد نتوانسته بودند خودشان را با جهان مدرن هماهنگ کنند. هنوز درگیرودار جهان بطلمیوس و هفت طبقه آسمان و هفت طبقه زمین بودند. و به تمامی درهای خود را به علوم جدید بسته و دل خوش کرده بودند به حاشیه ‏نویسی بر کتب قدیمی و تکفیر فلسفه و علوم عقلی.
با این همه آماج‏ هایش با آماج ‏های انقلاب نزدیکی‏ های بسیاری داشت. پس در رأس انقلاب قرار گرفته بود.
اما جناح راست سنت وضعیت دیگری داشت. از سویی تا حدودی با استعمار مخالف بود و این مخالفت تا آنجا بود که استعمار به حدومرزاو تجاوزمی ‏کرد وگرنه کاری با استعمار نداشت. در جریان تحریم تنباکو که میرازی شیرازی حکم به حرام بودن استعمال تنباکو داد. شیخ فضل ‏اله و امام جمعه سعی کردند در مقابل این فتوا بایستند که ناموفق بودند.
در جریان تأسیس بانک استقراضی روس در حالی‏که طباطبایی حاضر نشد با روس‎ها به بهانه غیرقابل خرید و فروش بودن گورستان مسلمانان وارد معامله شود ، شیخ فضل ‏اله حاضر شد در مقابل ۷۵۰تومان گورستان و مدرسه وقفی را بفروشد. و بانک نیمه تمام بود که به اشاره طباطبایی مردم ریختند و بانک را خراب کردند.
رابطه این جناح با استبداد نیزبه همین گونه بود. تا جایی که استبداد حدومرز او را رعایت می‏ کرد با استبداد هم‏رأی بود. اما اگر همراه و همزبان نبود پوزیسیون ضداستبدادی به خود می‏ گرفت.
اما وضعیت این جناح نسبت به مدرنیته متفاوت بود. هرچند با استبداد و استعمار رابطة کج‏دار و مریض داشت اما با مدرنیته دشمن خونی بود.
جناح محافظه‏ کار سنت و نماینده تام و تمام آن شیخ فضل ‏اله رهبران فکری مشروطه را بابی و طبیعی مذهب می ‏دانست که مصمم بودند با آزادی روزنامه ‏ها و گسترش مدارس و تحصیل زنان، پایه ‏های دین را از بین ببرند.
نگاه کنیم به رقت دشمنی شیخ فضل ‏اله با استبداد و استعمار و مقایسه کنیم آن را با شعار آشتی‎ناپذیرش با رهبران فکری مشروطه.

یک اگر تاریخی

اگر بورژوازی ملی آنچنان در ساخت اقتصادی قدرتمند بود که می‏توانست ساخت را برای تحول آماده کند. و پیش‏قراولان فکری‏ اش آن چنان به ماهیت مدرنیسم و رابطه آن با سنت آگاه بودند که آن‏گونه رفتار کنند که جناح قدرتمند و محافظه‏ کار سنت وحشت ‏زده نشود و به دامان استبداد پناه ببرد. و اگر جناح محافظه‎کار سنت از آنچنان بروبار فرهنگی برخوردار بود که ضرورت تاریخی مدرنیته را درک می‏ کرد. ما می ‏توانستیم لااقل ژاپن باشیم با حفظ هسته ‏های مثبت سنت و رفرم‎های لازمه پا به‎دوران مدرنیسم بگذاریم.

سرگشاد بوق

«دو سه نسلی پس ازمشروطه گوششان بدهکار مکتوب آقاخان کرمانی بود و به دیگر غرب‏زدگی‏ های صدر اول مشروطه از زبان و قلم ملکم خان وسید جمال افغانی و طالبوف و دیگران و همگی به این بی‏راهه افتادند که پس اخذ تمدن فرنگی بدون تصرف ایرانی علاج همة دردهاست. یکی زیر دیگ پلول سفارت را آتش کرد. دیگری به تقلید از غرب لوتربازی در آورد. دیگری دعوت به وحدت اسلامی کرد.
به‏ر صورت درآن صدر اول مشروطه عیب اساسی کار زعمای قدیم در این بود که مخالف و موافق گمان می‏ کردند که اسلام و مشروعه و مذهب هنوز آن کلیت را دارد که حفاظ یا سدی در مقابل نفوذ ماشین باشد. به این علت که مشروطه و مشروعه دو مفهوم متضاد بی‏دین و دینداری از آب درآمد. به این طریق همه آن حضرات بوق را از سر گشاد زده ‏اند[1]

متفکران صدر مشروطه

متفکران و نظریه‏ پردازان صدر مشروطه چه می‏ گفتند این همه مورد طعن و لعن سنت ‏اند. از طالبوف گرفته تا ملکم خان و حاج سیاح و رشدیه و دیگران.
چرا آل ‏احمد از هیچ کدام فاکتی نمی ‏آورد و تنها مشت در تاریکی رها می‏ کند: اصلاً مشکل رهبران فکری مشروعه حل مسأله غرب و غرب‏زدگی نبود. غرب‎زدگی به همین مفهوم غلط و واژگونه ‏ای که آل ‏احمد می ‏فهمددر دهه‏ های بعد مطرح شد، دوران حکومت پهلوی اول و دوم ،درصدر مشروطه هنوزغربی در کار نیست که غرب‏زدگی در کار باشد.
آنچه ذهن رهبران فکری انقلاب را مشغول کرده بود. حقوق شهروندی بود مثل تأسیس عدالت‏خانه و شرکت مردم و نمایندگان‏شان در تصمیم ‏گیری‏های سیاسی و تشکیل دارالشورا.
نکته دوم آن‏که طالبوف و ملکم خان و تقی‏ زاده و سیدجمال در یک راستا و یک موقعیت نیستند که همة آن‎ها را با چوب غرب‏زدگی به یک گوشه رینگ برانیم.
جمال ‏الدین افغانی که مبلغ احیاء امپراتوری اسلامی و وحدت کشورهای مسلمان حول عثمانی ‏ها بود. با استناد به چه دلایلی غرب‏زده می ‏باشد. اگر بحث ایستادن کلیت اسلام در مقابل نفوذ ماشین است که سیدجمال دقیقاً در پی چنین کاری بود.

نفوذ ماشین

اما نفوذ ماشین یعنی چه؟ این هم از آن مقولات من در آوردی جلال و هم‏فکران اوست. اگر دنیای غرب در مقابل ماشین و ماشینیسم موضع‏گیری می ‏کرد برای آن‏که سال‏ ها از استفادة آن‏ ها از ماشین می‏ گذشت و ماشین در همة عرصه ‏های زندگی آن‏ها آن‏قدر نفوذ کرده بود که خود جزئی از یک ماشین بزرگ شده بودند. اما این مقوله چه ربطی به ما داشت و دارد. مایی که هنوز در عصر یخ‏بندان‏ های هزاره اول داریم زندگی می‏ کنیم و هنوززمین‏ های‏مان را با گاوآهن شخم می ‏زنیم .
انقلاب مشروطه و آماج‏ های تأسیس دارالشورا و عدالت‏خوانه، چه ربطی به نفوذ ماشین و اسلام در کلیت ‏اش دارد.
پدران نامدار ما در پی گذار از فئودالیسم عقب‏ مانده قاجاری به یک جامعة مدرن و بورژوا بودند. طبیعی بود که برای نوسازی جامعه با خرافات جامعة کهن نیز برخورد می‏ کنند نوسازی مذهب لوتربازی نیست و یک پروسه واقعی و ضروری است. رهبران فکری مشروطه نه بابی بودند و نه طبیعی مذهب. اشتباه شیخ فضل ‏اله از همین جا آغاز می‏ شود که فکر می‏ کند، مدرسه یعنی طبیعی مذهب کردن بچه ‏ها و مدرسه دخترانه هم‏ردیف فاحشه ‏خانه است. و منظور فاسد کردن جامعه است و آزادی بیان یعنی توهین به رسول گرامی اسلام. مگر رفرم مذهبی در اروپا مذهب را از بین برد. مگر انقلاب فرانسه و انگلیس خدا را از مردم گرفت و مردم را بابی مسلک کرد.
اما برای نوسازی جامعه متفکران مشروطه دو نهاد قدرتمند را به ‏عنوان مانع در جلوی پای خود دیدند نهاد استبداد و نهاد سنت.
خواه ناخواه با این دو نهاد برخورد پیش می ‏آمد. و چاره ‏ای نبود جز آن‏که تیغ آدمکشی را از دست محمد علی ‏شاه بگیرند و او را به صاحبقرانیه برانند تا شاه باشد. و مجلس و نخست‏ وزیر حکومت کنند و سنت نیز به جایگاه واقعی خود در یک جامعه مدرن بازگردد.
مسلم بود که جامعه مدرن روحانیت را در وضعیت سابق تحمل نمی‏ کرد، اما راندن روحانیت به حوزه ‏های واقعی خود به معنای از بین بردن دین و رواج بی‏دینی نبود. آخر این چگونه استدلالی است که در رأس یک حرکت اجتماعی دو آیت‏ الله بزرگ باشند بهبهانی و طباطبایی و بالاتر از آن‏ها روحانیت نجف بر حرکت اشراف داشته باشد آن‏ وقت بخواهند ریشه مذهب را بزنند. اشکال جلال و شیخ فضل ‏الله در آن بود که آن‏ ها سنت را با مذهب یکی می‏ گرفتند.

دیک پلوی سفارت انگلیس

بسیار گفته شده است که مشروطه ‏ای که پلو آن‏را سفارت انگلیس بدهد به درد نمی‏ خورد. و اشاره به تحصن مردم در سفارت انگلیس و پذیرایی سفارت از مردم است. این حرف بی ‏اساس از همان روزگار شروع شد و تا امروز ادامه دارد.
مشروطه ایران چه ربطی به سفارت انگلیس دارد. گیرم که در آن روزگار سفارت انگیس به تبع مخالفت و رقابت ‏اش با سفارت روسیه تزاری مدت کمی از انقلاب ایران حمایت کرد آن هم حمایتی نیم ‏بند و موقت. گیرم که ادعای لیبرال سنتی انگلیس او را در این موضع قرار نمی‏ داد یعنی پدران ما دست به انقلاب مشروطه نمی ‏زدند. یعنی ضرورت تحول در جامعة آن روز ایران شکل نگرفته بود.
جلال می‏ گوید: «دامنه ‏های جنوب غربی کوه‏های بختیاری را از کوچ زمستانه ایل به بهانه کمک به مجاهدان تبریز و فتح تهران خالی کردند تا انگلیس‏ ها با خیال راحت در آن منطقه به نفت برسند[2]
به راستی چگونه می ‏شود یک انقلاب بزرگ را این گونه تحلیل کرد و به لجن کشید که بزرگ‏ترین انقلاب اجتماعی ما به خاطر چاه ‏های نفت مسجد سلیمان برپا شد. بوق را از سرزدن یعنی این.

چند غلط دیگر

«این چنین بود که مشروطه روحانیت را کوبید. به عنوان پیش‏قراول ماشین و از آن پس بود که مدارس روحانی به یکی دو شهر تبعید شد. نفوذش از دستگاه عدلیه و آمار بریده شد و از پوشیدن لباس ‏اش منع شد و روحانیت در قبال این همه به ‏عنوان عکس ‏العمل تنها کاری که می‏ کند این است که رادیو و تلویزیون را تحریم می‏ کند. در حالی‏که روحانیت بسیار به حق و بجا می‎توانست به سلاح دشمن مسلح شود و از ایستگاه ‏های مخصوص خود از قم یا مشهد همچنان که در واتیکان می‏ کنند به مبارزه با غرب‏زدگی بپردازد[3]
نخست آن‏که مشروطه روحانیت را نکوبید. روحانیت نجف و ایران (سیدین و آخوند خراسانی) به‏ عنوان یک جناح از روحانیت برعلیه جناح محافظه ‏کار خود موضع گرفتند. این گونه نبود که انقلاب باشگاه مشتی غرب‏زده باشد و روحانیت تام و تمامش در مقابل انقلاب. سردمداران اصلی انقلاب روحانی بودند.
دوم آن‏که انقلاب مشروطه، انقلاب ماشین و نفوذ ماشین نبود. یک انقلاب با خواسته ‏های مشخص اجتماعی بود.
سوم آن‏که در آن روزگار حتی بعد از اعدام شیخ فضل ‏الله روحانیت از پوشیدن لباس منع نشد. و حوزه‎های علمیه هم محدود نشد به دو شهر. این اتفاقات مربوط به دوران رضا شاه است. آن هم دهه دوم حکومت‏ اش نه دهة اول که خود تظاهر به مذهب می‏ کرد و در روز عاشورا بر سر خود گل می ‏مالید و با پای برهنه عزاداری می‏ کرد.
چهارم آن‏که در یک جامعه مدرن نه سنتی، دستگاه عدلیه و آمار به ‏عنوان دو دستگاه دولتی که امور زندگی شهروندان را باید به شکل علمی سازمان دهد چه ربطی دارد به روحانیت که وظیفه‏ اش پرداختن به امور روحانی مردم است.
پنجم آن‏که روحانیت شیعه نیازی به دستگاه فرستنده رادیویی مثل واتیکان نداشت. ساخت هزار ساله روحانیت او را به آن گونه کارآمد و سازمان یافته کرده است که هیچ فرستنده رادیویی قادر به رقابت با او نیست. فرستادن طلبه ‏ها و حجه الاسلام ‏ها در سه ماه مبارک رمضان و شعبان و محرم و دیگر اعیاد و مراسم دینی به دورافتاده ‏ترین روستاها، درواقع فرستادن هزاران دستگاه رادیویی بود به هزاران روستا و قصبه.
گیرم که روحانیت ایستگاه رادیویی هم در قم و مشهد برپا می‏ کرد. آلترناتیو او چه بود.؟
 چرا جلال از این آلترناتیو سخن نمی‏ گوید.

بازگشت به بخش سوم

 


[1]خدمت و خیانت همان کتاب

[2]. جلال غرب‎زدگی ـ همان کتاب

[3]. جلال غرب‎زدگی ـ همان کتاب