خانم ها هم بی تقصیر نیستند اما همیشه مردان انگشت نما هستند

 

سعید هادیون :

قاضی به فرهاد گفت: منتظر آخرین دفاعیات شما هستیم. چکش را کوبید و جلسه به بعد از ناهار موکول شد.

وکیل گفت، یه چلوکبابی مطمئن می شناسم و با فرهاد راهی شدند .
فرهاد نفهمید وکیل کی سلطانی رو بلعید، دوغ رو سرکشید و با دستمال سبیل دروغی رو پاک کرد و چوب خلال رو لای دندونا میکشید و دنبال باقیمانده کوبیده می گشت که از دستشون خلاص بشه و رو به فرهاد کرد و گفت، این قاضی رو خوب نمی شناسم و مزه دهنش رو نمیدونم، آروغ آخر رو زد و صندلی رو کشید جلوتر؛
 
حرفای وکیل پر حرف رو دیگه نمیشنید، ۱۵ سال پیش رو میدید، بچه ها بهش می گفتن ” فرهاد سشوار “.
از بس موهای پر پشت رو سشوار میکشید و میرفت سر کوچه. عکسهای اون زمان رو قاب کرده بود، الان پشت سر و دور گوش یه خورده مو مونده بود، بقیه کله صاف و براق. برعکس خواهر و برادرها، فرهاد قامت ۱۶۰ سانتی داشت و تو خرید کفش اصرار داشت که با پاشنه بخره. درس خون بود.
از آنجائی که با خودش روراست بود، نهایتا به خواستگاری دختر خاله رفت که ۱۵۵ سانت بود.
دانشگاه که تموم شد به استخدام شرکت دولتی درآمد و با ماهی ۱۵۰ هزار تومن که براش خیلی پول بود، غرق در شادی شد و دختر خاله هم به او افتخار میکرد.
زندگی در تهران و پچ پچ دخترهای فامیل که خوش بحال معصومه.
مهمونی خونه همکارا، چشم و گوش معصوم و فرهاد را باز میکرد.
همه چی خوب بود، اگه گشت ایست میداد، کارت شناسایی شرکت رو نشون میداد و با احترام و شب بخیر رد میشد.
حالا دیگه بابا شده بود و دوقلوها شیطونی میکردن.
فرهاد بدون توجه به جو اداره، از نوجوانی نمازش رو سر وقت میخوند و اجبار و تظاهری نداشت.
وقتی نماینده شرکت خصوصی برای شب عید، ساعت سوئیسی رو گذاشت رو میزش، خستگی یکساله کار سخت از تنش در رفت.
با چه ذوقی ساعت رو به معصوم نشون داد. راضی بود، حقوق کفاف زندگی رو میداد و توقع بیشتری نداشت.
اما معصوم خیلی رویاهای قشنگتری داشت، دیگه سفر کیش و لباس و سرویس طلا به چشمش نمیومد. 
هر شب به یه بهانه ای از مدرسه خصوصی، آپارتمان دوم، آینده بچه ها داستان سرایی میکرد.
دائما همکارها رو به رخ میکشید که چرا انقدر موفق هستند ولی خودشون در جا میزنن.
فرهاد نمی فهمید چی میگه، خیلی وقتا گوش نمی داد.
ولی بمرور زندگی همکارها، اخبار از روسا و مابقی کله گنده های جامعه، حواسش رو سر جا میاورد.
شایعه ای تو اداره پیچیده بود که پست معاونت فرهاد تایید شده،  خودش خبر نداشت ولی برای اولین بار شایعه رو با وجد به معصوم گفت. برعکس همیشه،  عکس العمل خوبی نگرفت، از وقتی اکرم عکسای بی حجاب از کانادا میفرستاد، فقط رویای رفتن بود که جلوی چشم معصوم بود.
بعد از یکسال فشار و بد اخلاقی و فحش و دعوا، فرهاد قبول کرد که شرائط رفتن رو مهیا کنه.
این زندگی دیگه طاقت فرسا شده بود و با نگاهی به چهره دوقلوها، مجبور به تسلیم بود تا آرامش به خونه برگرده. اولین رشوه ای که قبول کرد، گذاشتن ۵ سکه طلا تو قندان روی میزش بود و یه کار کوچک رو خارج از نوبت راه انداخته بود.
با وجدانش مشکل داشت، تعریف و قدردانی رو دوست داشت و با پول، کار و تخصص خودش رو نمیسنجید. 
وقتی جوان ۲۵ ساله بی تجربه و بی تخصص رو از بیرون به سمت معاونت تعیین کردند، فرهاد شکست.
زبون دراز معصوم مثل پتک تو سرش میخورد و دائما ” چقدر تو بی عرضه ای” تو گوش و رو مخ بود.
در حدی که بتونه مهاجرت کنه پول داشت، خونه رو گذاشت برای اجاره و چمدان ها را بستند.
انرژی نداشت، انگیزه ای برای رفتن نبود، کارش رو دوست داشت و خواهر و برادرها تکیه گاه روحی بودند.
کجا داره میره؟ چطوری کار پیدا کنه؟ و هزاران دلشوره و سوال بی پاسخ. اما معصوم تو پوستش نمیگنجید، ماشین رو فروخت و ….
وکیل گفت: کجایی عمو، بریم؟ الان دادگاه شروع میشه.
قاضی که صدات کرد بگو: تقصیر رو قبول میکنم و لطفا در حکم مراعات کنید.
فرهاد گفت: دیگه مهم نیست. همش تقصیر خودم بود.
همه پول و عمرم رو خرج این زن کردم، حالا غیر از درخواست طلاق، ماشین رو هم میگه جعل سند کردم.
دیگه چه ارزشی برام مونده.
خودم کردم. حالا هم باید تاوان بدم.
معصوم بهمراه خانم مسن و وکیل وارد دادگاه شدند. آن خانم پیر، از طرف دولت برای حفاظت از زنها و کودکان همراهش بود.
فرهاد تنها بود، گوشه صندلی کز کرده بود و زیر لب بخودش فحش میداد.
۳ ماه بود دوقلوها رو ندیده بود.
حکم دادگاه خانواده او را برای یکسال منع کرده بود و 
Child protection service 
نزدیکی فرهاد به بچه ها رو خطرناک ارزیابی کرده بود.
وکیل گفت: پاشو بریم
میدونم چی تو فکرت می چرخه
زنت رو مقصر اصلی کانادا اومدن میدونی
بله، درسته
خانم ها هم بی تقصیر نیستند اما همیشه مردان انگشت نما هستند.
فرهاد به آپارتمان کوچک و کثیف که ۶۵ ساله بود برگشت.
چرک از در و دیوار حمام و دستشویی می‌بارید.
دو ردیف کاشی و بقیه حمام گچ وارفته که هیچ رنگی دیگه نمی تونست اون رو بپوشونه. 
یاد آپارتمان زیبای خودش افتاد که چند ماه پیش مفت فروخت و پولش رو ریخت بحساب معصوم که کافی شاپ بخره.
حالا دیگه هیچی براش نمونده بود.
خوابید تا صبح بتونه سر وقت بره سر کار نقاشی.
تا شب باید سمباده میزد.