در تاریخ ‌پژوهی فیلسوفان (به بهانه توئیت‌های زنجیره‌ای نیکفر)

 

مزدک بامدادان

m.bamdadan@gmail.com

 آدمی هنگامی که سالیانی دراز را به کاری می‌پردازد، اندک‌اندک بخشی از آن «کار» می‌شود و به جهان همیشه از دریچه کار روزانه خود می‌نگرد. هنگامی که توئیت‌های نیکفر درباره ایران و تاریخ آن را خواندم، خود را پرسیدم آیا باید در اینباره چیزی نوشت یا نه، چرا که ستیز با ایران و پیشینه و بنیاد آن از گفتمانهای بنیادین چپ کهنه‌اندیش است و داستانی است که سر دراز دارد و نمی‌توان همیشه و همه‌جا به انبوه سخنانی از این دست پاسخ داد. کار من ولی چنانکه بسیاری از خوانندگان اکنون می‌دانند، پزشکی است و در همین نگاه پزشکانه مرا واداشت که به نیکفر و توئیت‌هایش از نگرگاهی دیگر بنگرم.

       اگر گفتمان «انترناسیونالیستی- ضدامپریالیستی» را با یک بیماری یکی بگیریم، خواهیم دید که هم فراگیر است و هم واگیردار، به دیگر سخن می‌توان از یک اپیدمی در میان اندیشه ‌پردازان ایرانی، بویژه در میان آن دسته از ایشان که در رسانه‌های بزرگ و پرشنونده سرگرم به کارند، سخن گفت. پس برآن شدم که برای واکاوی این اپیدمی مرگبار از شیوه «مورِد‌کاوی»[1] بهره بجویم. مورِد‌کاوی در پزشکی در راستای پیش ‌آموزی[2] به‌کار می‌رود، برای نمونه به هنگام گفت‌وگو درباره یک بیماری ویژه، نمونه‌ای از آن  با همه نشانه‌هایش به پرسشگران شناسانده می‌شود. پس همانگونه که از نام این نوشته پیدا است، نیکفر و سخنان اش تنها بهانه‌ای هستند برای واکاوی دوباره و چندباره یکی از بیماری های بدخیم جنبش آزادیخواهی مردم ایران.

       نیکفر در توئیت‌های زنجیره‌ای خود گناه جنگ‌ها و بدبختی‌های خاورمیانه را به گردن کتاب‌های درسی آن کشورها می‌اندازد، که سخنش بی‌کم‌وکاست درست است. آنچه که شگفت‌انگیز است، این است که او برای ریشه‌یابی جنگ‌های دهه نود، به سراغ کتاب‌های دهه چهل می‌رود. کسانی که در میانه دهه چهل کلاس پنجم (12-11 ساله) بودند، امروز بالای 65 سال دارند، آیا جنگ‌های امروز خاورمیانه را این فاشیست‌های 65 ساله بر سر نژاد آریا به راه انداخته‌اند، یا اسلام‌گرایانی که کتاب‌هایشان در این چهار دههء پس انقلاب «دوبُنی» و دزدیده‌ شدهء نیکفر به‌خورد جوانان ایرانی داده می‌شود؟ گذشته از آن، انگاشت «کوچ آریائیان» تا همین دو دهه پیش پذیرفته ‌شده‌ترین انگاشت تاریخی بود. من نمی‌دانم چرا باید در سال 1398 استخوان نویسندگان آن کتاب را – که چیزی جز داده‌های دانشگاهی آن روزگار را ننوشته بودند – از گور بیرون کشید و بر آن آتش افکند؟

       نیکفر آنگاه نخست گزاره‌ای را که گنگ و درنیافتنی است فرو می‌نویسد و سپس خود از آن برمی‌آشوبد: «ایران را اقوام آریایی بنیان گذاشتند». این گزاره می‌تواند به یک اندازه درست یا نادرست باشد، چرا که واژهء «ایران» اندریافت‌های گوناگونی، از اسطوره گرفته تا دولت‌ملت مدرن، را در برمی‌گیرد. چنین برخوردی از کسی که دست‌کم آکادمی را می‌شناسد و سالیان بسیار درازی را در آن به‌سر برده، بسیار شگفت‌آور است و تنها می‌تواند نشانگر نگاه ایدئولوژیک او باشد. دیگر داده‌های او دربارهء تاریخ ایران – بویژه بخش باستانی آن – نیز چنان نادرست و پَرت‌اند، که هر دانشجوی سال نخست تاریخ را نیز به اندیشه وامی‌دارند. با این‌همه نیکفر تاریخدان نیست و بر او نمی‌توان برای گفتن سخنانی چنین بی‌پایه خرده گرفت، ولی او که همه جا خود را «فیلسوف» می‌نامد، آیا نباید بداند هگل درباره همین آریائیان چه گفته است؟ آیا چشم‌داشت بزرگ و بی‌جایی است که از «فیلسوف» بخواهیم، دست‌کم فلسفه را درست بخواند و بداند؟ او اگر از سخن بالا برمی‌آشوبد – سخنی که اگر واژه ایران را با یک ساختار فراگیر سیاسی یکی بگیریم چندان هم نادرست نیست – پاسخ هگل را چه خواهد داد که گامی نیز فراتر می‌نهد و می‌نویسد:

       «ما تازه با امپراتوری پارس پای در پیوستار تاریخ می‌نهیم. پارسیان نخستین قوم تاریخی هستند، پارس نخستین امپراتوری از میان رفته تاریخ است».[3]

       نیکفر درست می‌گوید: «فکر آزادی و صلح، نیازمند ساختارشکنی جعلیات تاریخی است» و من این سخن او را به گوش جان می‌نیوشم، که خود در نوشته‌های پر شمار خویش و به‌ویژه در کتاب «مغاک تیرهء تاریخ» کاری جز این نکرده‌ام. ولی بد نیست نیکفر خود نیز در این راستا نخست از آن تاریخی آغاز کند که به‌دست بی‌بی‌سی و رادیو مسکو نوشته‌ شده است و در کنج اندیشه بازماندگان چپ روسوفیل خانه ‌گزیده و به‌در نمی‌شود، واگرنه تاختن به تاریخی که هیچ پشتیبانی ندارد و رسانه‌های امپریالیستی و رژیم ولایت‌فقیه و چپ ایران ‌ستیز هم‌صدا و هم‌نوا بر آن می‌تازند، هنری نیست که بتوان این‌چنین بر آن بالید.

       من خواسته و دانسته از پرداختن به تک‌تک گفته‌های نیکفر درباره تاریخ ایران و کیستی ایرانی می‌پرهیزم، چرا که آنها را چنان سُست و بی‌پایه و ستیزه‌ جویانه می‌بینم که خردمند به‌راستی با خواندن شان انگشت شگفتی به‌دندان می‌گزد. شاید تنها این نوشته بسنده باشد که بدانیم نام ایران و پیوستار تاریخی و فرهنگی این سرزمین به کدام گذشته‌های دور می‌رسد:

       من، پرستنده مزدا خدایگان شاپور، شاهنشاه ایران و انیران که نژاد از ایزدان دارد، پسر پرستندهء مزدا خدایگان اردشیر، شاهنشاه ایران و انیران که نژاد از ایزدان دارد، نَوه خدایگان بابک شاه، فرمانروای ایرانشهر (اِرانشهر خودای) هستم:

An, mazdēsn bay šābuhr, šāhān šāh ērān ud anērān kē čihr az Yazdān, pus mazdēsn bay Ardašīr, šāhān šāh Ērān, kē čihr az Yazdān, nab bay Pābag šāh, ērānšāhr xwadāy hem.[4[

       نگاه ایدئولوژیک و ستیزه‌جویانهء نیکفر را یک لغزش فرویدی[۵] لو می‌دهد، آنجا که از «پهلوی دوم» سخن می‌گوید. آیا نیکفر هنگام سخن گفتن از فتحعلی‌شاه و شاه اسماعیل هم از آنان با نام «قاجار دوم» و «صفوی اول» یاد می‌کند؟ به‌کاربردن واژه‌ای که ساخته رژیم ولایی و پرداخته بی‌بی‌سی است، اگر نشان از نمود ایرانی «مونارکوفوبیا» که همان «هلوی ‌هراسی» است نباشد، نشان چیست؟ هراسی زَهره‌شکن که حتا نام محمدرضا شاه را هم برنمی‌تابد!

       به گمانم ولی پرارج‌ترین بخش در این مورِدکاوی نگاه او به پیدایش اسلام است. به نگر می‌رسد نیکفر جسته و گریخته از اینجا و آنجا چیزهایی را درباره پژوهش‌های بازنگرانه شنیده و خوانده و خواسته است آنها را در ستیزه‌گوئی[۶] خود بگنجاند. بر بیشتر خوانندگان نباید پوشیده باشد که من خود یکی از پژوهش‌گران این پهنه‌ و از نخستین کسانی هستم که آنها را در رسانه‌های پارسی‌زبان شناساندم[۷] و برآنم که گفت‌وگو درباره خاستگاه اسلام در پیوند با فاشیسم آریائی چنان پرت و بی‌جا است که نیاز به پاسخگوئی ندارد. همین اندازه باید به فیلسوف نازنین گوشزد کرد که بیرونی بودن اسلام را ایران‌گرایان نیآفریدند، این دبیران و تاریخ‌گزاران دربار عباسی – یعنی پدران و پیشوایان دوستان نویافته و «نواندیش» ایشان – بودند که با نوشتن سیره‌ها و تاریخ‌ها به این پنداشت نا‌درست دامن زدند.

       از این ولی اگر بگذریم، واژه‌ واژه سخن نیکفر درست است، آنجا که می‌گوید «بیرونی کردن، ناتوانی در انتقاد از خویش است». نیکفر این را بسیار خوب دریافته است و از همین رو نخست دست به اهریمن ‌سازی از ایران ‌دوستی می‌زند و آن را نژادپرستی و فاشیسم می‌نامد، و آنگاه برای فروکوفتن

اش، آن را «بیرونی» می‌کند و می‌نویسد: «برلین، زادگاه اصلی ناسیونالیسم ایرانی است». بدینگونه چپ انترناسیونالیستی که نمی‌تواند گناه سترگ خود در تیره‌روزی ایرانیان را بپذیرد و از خود «انتقاد» کند، به‌ناچار گورهای کهنه دهه چهل را می‌شکافد و نه تنها گناه سیه‌روزی ایرانیان، که جنگ‌های سرتاسر خاورمیانه را بر گردن نازک ناسیونالیسم پندارینی می‌افکند که تازه آن هم «بیرونی» است و در برلین پدید آمده است. با چنین ژرفایی از کینهء کور به ناسیونالیسم ایرانی، به گمانم کاری بس بیهوده خواهد بود اگر به فیلسوف ارجمندمان گوشزد کنیم، پدر ناسیونالیسم مدرن ایرانی میرزا فتحعلی آخوندزاده 55 سال پیش از به‌روی کار آمدن نازی‌ها چهره در خاک تفلیس درکشید!

       در پایان ولی باید سرانجام به این پرسش نیز پاسخ داد که پافشاری روزافزون بازماندگان گفتمان «انترناسیونالیستی- ضدامپریالیستی» بر ستیز با تاریخ و فرهنگ ایران‌زمین ریشه در چه و کجا دارد؟ راستی را چنین است که جنبشی سرگشته‌تر و گیج‌تر از چپ ایرانی را در میان کمتر مردمانی بتوان یافت. چپ انترناسیونالیستی که می‌خواست همهء مرزها را در جهان از میان بردارد، هنگامی که به ایران می‌رسید به‌ناگاه به‌یاد «حق ملل در تعیین سرنوشت» می‌افتاد و خواهان آفریدن مرزهای نو می‌شد. چپی که هواداران یکپارچگی ایران را «پرستندگان خاک و خون» می‌نامید، به جدائی‌ خواهان نژادپرست که می‌رسید، به بهانه «دفاع از حقوق خلق‌های تحت ستم» برآن بود که مردمانی «هم‌خون»، حق آن را دارند که بخشی از یک «خاک» را از دیگر بخش‌های آن جدا کنند و پرچم خویش را بر آن برافرازند. از آن گذشته چپ ایرانی «مبارزه بی‌امان با امپریالیسم جهان‌خوار»، «همبستگی با پرولتاریای جهان»، «نبرد برای رسیدن به سوسیالیسم» و شعارهایی دیگر از این دست را بر پرچم خود نوشته بود. همزاد دیگر چپ مارکسیستی «اسلام انقلابی» بود که آن نیز «مبارزه با استکبار جهانی»، «حمایت از مستضعفین جهان»، «نبرد برای رسیدن به جامعهء عدل علی» و چندین آرزوی خام دیگر از این دست را بر دیوارهای شهر نگاشته بود. از آن همه آرمان‌های اسلامی چیزی برجای نماند و از این رو رژیم ولایی برای آن که ورشکستگی همه ‌سویه خود را نهان کند، به هزینه‌ای گزاف هنوز هم حجاب را بر سر زنان ایرانی می‌کوبد.

       سرنوشت گفتمان‌های ایدئولوژیک کمابیش به یک جا می‌رسد. همانگونه که اسلامی بودن رژیم ولایت فقیه تنها در حجاب است که نمود پیدا می‌کند، از همهء آرمان های انترناسیونالیستی چپ ورشکسته‌ای که در دامان امپریالیسم جهانخوار پناه جسته و یا به بورژوازی و یا به خرده بورژوازی شهری پیوسته و همبستگی پرولتری را به باد فراموشی سپرده است و در رسانه‌های امپریالیستی کار می‌گزارد نیز، تنها «میهن ‌ستیزی» بر جای مانده است.

       ناسیونالیسم ایرانی اندیشه پیشتاز دو جنبش پرشکوه – جنبش مشروطه و جنبش نفت – بوده است و ایران نوین پساقاجاری کارنامه درخشان این گفتمان است. در برابر آن چپ ایرانی (با همه انسان‌های میهن ‌دوست و ایران‌ گرائی که در درون آن بودند) دست‌کم در میان هم‌نسلان من، پیش و بیش از هر چیز یادآور ویرانگری و ترور و همکاری با واپسمانده‌ترین و تبه‌کارترین نیروی اجتماعی ایران است.

       در همسنجی میان دست‌آوردهای ناسیونالیسم ایرانی و چپ انترناسیونالیست- ضدامپریالیست کدام‌ یک سربلند بیرون می‌آیند؟ پاسخ به این پرسش، ریشه و چرائی کینهء بی‌مرز چپ کهنه‌اندیش به همهء نمادهای فرهنگ و تاریخ و کیستی ایران را به نیکی نشان می‌دهد.

       خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران ‌زمین بدور دارد.

————————————————-

[1] Kasuistik

[2] Propädeutik

[3] Georg Wilhelm Friedrich Hegel: Vorlesungen über die Philosophie der Geschichte – Kapitel 8, dritter Abschnitt, Persien, Verlag von Philipp Reclam jun.Leipzig

[۴] سنگ‌نوشته شاپور یکم در کعبه زرتشت

[5] Freudian slip

[6] Polemic

[7]  همین پنجشنبه گذشته میهمان و سخنران سمپوزیون بین‌المللی پژوهشکده اناره درباره انگاشت های نوین اسلام‌شناسی بودم، که در آن پژوهشگرانی از بیش از 10کشور جهان سخنرانی داشتند.