در جستجوی ارس – از دفتر مجازی یاد بود جانباختگان و قربانیان راه آزادی و برابری

 

حبیب ریاحی  :

در اعماق این دهلیزها اما، زندگی درخت تنومند کهنی شده بود که اگر شاخه‌هایی را از دست میداد، شاخه‌های دیگری از آن جوانه می‌زد و خاک، این شاهد و نگهبان هستی، درخت پا برجا را در آغوش گرفته بود تا آن روز زیبای فراموش نشدنی فرا رسید و همه ما را به نور آزادی سپرد. مست و بی‌قرار در طول و عرض آن نور خیره کننده راه می رفتیم. باورمان نمی‌شد که ایستادگی مان به ثمر نشسته است

سالها طول کشید تا از آن دالان های تنگ و نمور بیرون آمدیمدالانهایی که هر گوشه‌اش سازی می زدیک جای آن آغل اسب های شاه عباس بود و پنج نفری باید به طور کتابی در آن می خوابیدیمارس یکی از هم بندیها برای روحیه دادن به ساسان، زندانی بسیار جوان، افساری خیالی به چوب کنار آخوری که هنوز دست نخورده باقی‌ مانده بود، می بست، سوار می‌شد و یورغه میرفت و با گفتن « هی هی » سعی می‌کرد چهار نعل بتازد و به ساسان می‌گفت : « بپر بالا، زود باش » و ساسان را مجبور می‌کرد بلند شود و پشت سر او راه برود.

گوشه دیگر ساختمان قرنطینه بود، دالان درازی بود غم انگیز و در عین حال تعجب آوریک نفر هم به زمین و زمان فحش میداد، یکی لباس هایش را در آورده بود و فقط با یک شورت کهنه قهوه ای رنگ روی زمین چمباتمه زده بود و علایم چاقو های روی بدنش را نشان میدادآن جایش را به هر چه پاسبان بود حواله می کرد و هنوز فحاشی اش تمام نشده نگهبانها سر میرسیدند او را می بردند و یکساعت بعد با بدنی کبود به داخل قرنطینه پرتش می کردنداو هم پس از اندکی مکث و نثار بارانی از فحش به هرچه پلیس بود با سوزن و نخی که معلوم نبود از کجا آورده، به دوختن زیر پوش و شورت پاره پاره اش مشغول می شدسپس زیر چشمی به اطراف نگاه می‌کرد تا طعمه ی مناسبی پیدا کند و بعد روز از نو روزی از نو، سریع به سمت طعمه می رفت، ابتدا روی زر ورقی که از پته ی لیف شرتش در آورده بود، کمی هروئین می ریخت با کبریتی که باز هم مشخص نبود از کجا آورده است یک خط میرفت تا سر حال شود و به تبلیغ و کاسبی خود در آن دالان کم نور ادامه دهدکم کم با بوهای مختلفی آشنا می شدیم، بوهای عجیب و غریب و تهوع آور.

قرنطینه که دالانی سی چهل متری با عرضی حدود چهار متر بود فقط یک در خروجی داشت و در انتهایش مغازه ای برای فروش کالاهایی که مقامات زندان اجازه داده بودندچاره ‌ای نداشتیم جز اینکه برای گذراندن ساعات بلاتکلیفی، میان جمعیتی که در هم می لولیدند قدم بزنیم بدون اینکه پای کسی را زیر بگیریم یا با کسی برخورد داشته باشیمبوی هروئین و حشیش دیوانه کننده بودانگار به دنیای زیر زمینی ای وارد شده‌ ایم که راه خروجی بر آن متصور نیست و زندانیان ساکن آن بی‌قرار و خسته خروج از آنجا دقیقه شماری می کردند.

سعی کردم با گوش کردن به صحبت های برخی از آنها اندکی با سرنوشت آنها آشنا شومپشت سرم یک نفر برای گذران وقت تمام شعرهایی که از بر داشت را بلند بلند می‌خواند و با دستهایش توی هوا شعرها را ردیف میکرد و مثل آدمی که برای رفع رودل بخواهد به زور روغن کرچک بخورد، هر لحظه زمان را با فشار به خود و با جمع آوری تمام نیرو پشت سر می گذاشتیک نفر هم در خواب به علت نرسیدن هروئین به بدنش یک ریز و در فواصل سه چهار ثانیه لگد می پراند و خواب را از اطرافیان خود می ربود.

از در و دیوار قرنطینه شپش و ساس به مقاصد معینی در حرکت بودند و هروئین فروش همه سوراخهای خالی دیوار را از بسته های کوچک هروئین پر کرده بود و فقط او بود که میدانست هر بسته را مشخصاً کجا جا داده استبه‌ موقع تک تک آن‌ها را در می‌آورد و می فروختاز آنسوی دیوار معتادی با صدای دو رگه آواز گلپایگانی را تقلید می‌کرد و هروئین فروش می‌فهمید زمان مناسب رد کردن بسته ها از زیر پنجره سیاه و گرد آلود فرا رسیده است و وقتی همان معتاد آواز ایرج را سر می‌داد معنی‌اش این بود که او ضاع خطرناک است و فروش هروئین متوقف می شد.

آجرهای این دالان اثیری را از نکبت و توطئه ساخته بودند و لابلای آنها را با قطر ضخیمی از سرکوب و ترور پرکرده بودندموسیقی همیشه جاری این راهرو فریاد و زوزه ی نگهبانانی بود که دستور داشتند حتی خواب شب را از چشم ما بربایند و در این کار نهایت دقت و خوش خدمتی را از خود نشان میدادند.

در اعماق این دهلیزها اما، زندگی درخت تنومند کهنی شده بود که اگر شاخه‌هایی را از دست میداد، شاخه‌های دیگری از آن جوانه می‌زد و خاک، این شاهد و نگهبان هستی، درخت پا برجا را در آغوش گرفته بود تا آن روز زیبای فراموش نشدنی فرا رسید و همه ما را به نور آزادی سپرد.

مست و بی‌قرار در طول و عرض آن نور خیره کننده راه می رفتیمباورمان نمی‌شد که ایستادگی مان به ثمر نشسته است.

کم کم شکوفه های درختان سرک می‌کشیدند و عطری ملایم در نور آفتاب بجا می گذاشتندگل‌ها را می بوئیدیم و می بوسیدیم و مدتی در دست هامان می‌گرفتیم تا وجود آنها و زنده بودن خود را حس کنیماحساس می‌کردیم قاصدکهای سبک بالی هستیم که بر بالهای نور و زیبایی آن باغ بزرگ که گویی اکنون همه ی درهایش را به سمت نور گرمابخش آفتاب گشوده است، در پروازیم.

نخستین کاری که می‌خواستم هرچه زود تر انجام دهم دیدن دوست دبستانیم، ارس، بوداما پیش از اینکه از جا بر خیزم خبر رسید که یکی از همان درخت‌های پر شکوفه ی زیبا را داروغه ها به زمین انداخته اندصدای افتادن آنرا همه شنیده بودندصدای غریبی بود که مرا از جا بلند کردشتابان لباس پوشیدم و بیرون رفتمپیش خود گفتم اول باید ارس را پیدا کنم و خبر را به او بدهمفکر کردم ارس هم باید در یکی از باغ‌ های بزرگی که می‌شناختیم در گشت و گذار باشدمیدانستم که از آن باغ بزرگ با انواع میوه‌ها خوشش می آمداز بزرگترین باغها شروع کردموارد که شدم دیدم گرد و غبار سنگینی همه جا را فراگرفته است.

بی‌اختیار به دنبال درخت‌های زیبای گیلاس و زرد آلو گشتم و مثل قدیم‌ها ارس را فریاد زدمآن روزها قرار ما همین باغ بزرگ بود که همه ی میوه‌های جهان را میتوانستیم در آن پیدا کنیمولی نه از ارس خبری بود نه از آن درخت‌های رویاییخود را شتابان به پای یکی از دیوارها رساندم ، پشت به دیوار دادم و از خود پرسیدم

« دو باره زمستان شد؟ دوباره شب بهار را بلعید؟ بعد با ناباوری بخود جواب دادم : « این همه نور برات کافی نیست؟ » کمی مکث کردم و دنبال در باغ گشتمدری در کار نبودروبروی باغ نهری بزرگ جاری بودآنسوی نهر ارس را دیدم که لبخند زنان و باعجله می رودبا خوشحالی گفتم:

« ارس چطوری ؟ خیلی وقته ترا ندیدم، انگار عمری گذشته، دلم خیلی برات تنگ شده. »

جوابی ندادفقط لبخندی تلخ و مبهم صورتش را پوشانده بودآن سوی نهر به موازات او به راه افتادمارس وارد خیابان پهن و شلوغی شددیگر نتوانستم او را ببینمدور زدم تا راهی به آنسوی نهر پیدا کنمممکن نبوددر خیابان‌ های شهر می دویدماز دور صدای اذان و هلهله می آمداین طرف هنوز چند باغ بوداز دری وارد شدمدهقانی میان سال، گرد آلود و خسته مشغول نماز خواندن بودبه اطراف باغ نگاه کردمنور خیره کننده خورشید با گرد و خاکی که دهقان نماز خوان به راه انداخته بود، در کشاکش بوددر وسط باغ فقط درخت زردآلو، گیلاس، سیب و شلیل پر از شکوفه بود که همه را بریده بودند، تنه ها یک طرف و سرها طرف دیگر.

از باغ اول گذشتم، وارد باغ دوم شدم، یکی از دیوار های آن خراب شده بود، گرد سنگین آهسته آهسته فرو می نشستدو نفر که ظاهراً پدر و پسر بودند تند و باعجله درخت‌های باغ را می بریدند و روی زمین پرت می کردندبا عجله گفتم : « چرا درختها را می برید؟ هیچ کس به حرفم گوش نمی داداصلا انگار نمی شنیدند.

وارد باغ سوم شدماین باغ فقط دو دیوار داشتدرخت ها همه درهم ریخته، به زمین فرو رفته و له شده بودندانگار گله فیلی از روی آنها گذشته بودبه سرعت از آنجا دور شدمبه باغ چهارم و پنجم رفتمدیگر هیچ جا درختی دیده نمی شد.

شتابان رفتم تا به میدان بزرگی رسیدمفولکس واگنی آنجا پارک شده بودبا دقت نگاه کردم دیدم یک نفر داخل آن نشسته است، ارس بودگفتمچی شده، ارس؟ چرا پریشونی؟ کجا میخوای بری؟

در ماشین را باز کردم و کنار دستش نشستمارس ساکت بودماشین را روشن کرد و در خیابان فرعی شهر شروع به راندن کردچند لحظه نگذشته بود که ماشین پیکانی پشت سرما راه افتاداز خود پرسیدم:

« چرا ارس حرف نمی زنه ؟ »

نه، او ارس همیشگی نبود، همان ارس با نشاط، خندان، همیشه امیدواریاد یکی از آن شب های جمعه ای افتادم که دور هم جمع می شدیم، بحث می کردیم، گپ می زدیم و شاه توت می خوردیمدو کیلو شاه توت خریده بودم، تمیز شسته بودم و توی چند بشقاب رنگارنگ ریخته بودمآنروز ارس بمن گفته بود : « بشقاب از این بهتر نداشتی؟ و زده بود زیر خندهمن هم به او گفته بودم « البته که دارم.» بعد بلند شده بودم و توی آپارتمانی که شش نفری زندگی می کردیم چهار بشقاب چینی بکدست پیدا کرده بودم و توت ها را توی آنها تقسیم کرده بودم.

سحر، همسر ارس، همیشه دوست میداشت توت ها را من تقسیم کنم، چون ارس هر وقت مسئول تقسیم توت بود، پیمانه آخر را برای خود برمیداشت و می زد زیر خنده و اگر سحر اعتراض می کرد با کف دستش می زد روی گرده اشدستش مثل بشقابی آهنی سنگین بود و سحر حسابی دردش می آمد و دوست نمی داشت سر خوراکی با ارس شوخی کندکار ساده ای نبودارس بشقاب ها را که دیده بود گفته بود : « آهان، این شد یه چیزی.‌ همه چیز سر همین چار روز زندگیه، نمی خوایم ریاضت بکشیم یا مرتاض بازی در بیاریم. »

از برخورد او با مسائل لذت می بردمسرزنده بود و پر حرارتاز همه حرکاتش احساس جوانه می زد.

اما آن روز قضیه کاملا متفاوت بودارس به راندن ادامه دادانگار نه هدفی در پیش داشت و نه تغییر جهتیحدود یک ساعتی که گذشت متوجه شدم که ماشین پیکان همچنان ماشین ارس را تعقیب می کندساعتی بعد به مرکز شهر رسیدیمآنجا دو موتور سوار هم پشت سر ماشین پیکان به راه افتادندبا دقت به موتور سواران نگاه کردمهر دو را شناختم، عمو و پسر عمویم بودندبعد به ارس گفتم:‌« رنگشونم پریده، نگهدار ببینمهمه چیز مشکوک به نظر می رسه. »

دوباره با ناباوری به عمو و پسر عمویم نگاه کردمتردیدی نداشتم که درست می بینم.

سگرمه های ارس توی هم رفتنزدیک کوچه ای از سرعت ماشین کاست و بداخل کوچه رفتبعد ماشین را نگهداشت، در ماشین را باز کردمارس بیرون رفت و بعد دیگر او را ندیدم.

شروع کردم به سمت باغی دویدن، در را هل دادم در باز شدپیکان و موتور سواران در وسط باغ منتظرم بودندنسیم ملایمی می وزید و برگ های زیبا و درخشان درختان بر زمین خفته را نوازش میدادبر گشتم و از دیوار کوتاه باغ بالا رفتمبیرون ماشینی شبیه ماشین ارس را دیدمبسرعت به سمت آن رفتمبلند گویی روی ماشین نصب شده بود و یک نفر داشت از پشت آن اذان می گفت.

از خیابان عبور کردم و از موتور سواران فاصله گرفتمپیش خود گفتم نباید منتظر بمانمراننده پیکان و موتور سواران رنگ پریده نزدیک می شدندتوی دستایشان اره های بزرگ برق می زد، اره های مدرنبه باغ ها که می رسیدند همه ی درختان میوه را می بریدند و بر زمین می انداختندبا خود گفتم اگر دیر بجنبم هیچ درختی باقی نمی ماند تا خود را زیر آن پنهان کنم و دمی از هوای تازه و بوی عطر آن لذت ببرمبا جنگل هم زیاد فاصله هست.

از دیوار خانه ای که در آن درخت کبوده ی بزرگی بود بالا رفتمپشت خانه باغ بزرگی بودبا خود فکر کردم که اگر پیش از رسیدن موتور سوارها از خانه عبور کنم و خود را به باغ برسانم شاید بهتر باشدفرجه ای برای فکر کردناز بالای درخت کبوده خود را روی درخت سپیداری در آن باغ انداختمنفسی تازه کردم و سعی کردم پس از این پرش که تقریبا سینه و سر و شانه ام را به درد آورده بود به وضعیت نسبتا عادی برگردماز هر سو صدای اذان می آمد و صدای بوق موتور سوارها !

این آخرین باغی بود که می دیدمصورت خسته ام را توی شاخ و برگ درخت زرد آلوئی فرو بردم، بوی شکوفه ها را تا اعماق وجودم فرستادم و بعد گفتم: « حیف که ارس را گم کردمحیفشاید هم باغ بزرگتری را پیدا کرده باشداصلا شاید رسیده باشد به جنگل!» بعد تکیه دادم به دیوار باغفکر کردم که نباید نا امید بودباید تلاش کردشاید دوباره او را ببینم و با هم راه بهتری را برای حفظ خود پیدا کنیمحالا که در باغ ام و باغ هنوز درخت دارد و کسی هم نتوانسته است آنها را اره کند، بهتر است کمی دنبال ارس بگردم، شاید او هم به این باغ آمده باشدلابلای درختها را با دقت نگاه کردماز ارس خبری نبودهمه جا ساکت بودفکر عمو و پسرش و انگیزه بریدن درخت های پر شکوفه و تماشای آنچه بر زمین می اندازند و نابود می کنند رهایم نمی کردشاید هم اشتباه دیده باشمولی نه خودشان بودندنگاه عمو را خوب می شناختم و ریش جو گندمی اش را و جای برجسته مهر روی پیشانیش، همه را خوب به یاد داشتم و چند ساعت پیش که مثل جغد به داخل ماشین ارس سرک کشید تا ما را شناسایی کند.

از باغ بیرون رفتمباید یا باغ بزرگتری پیدا کنم یا خودم را تا هوا تاریک نشده به جنگل برسانمداشتم از خیابان میگذشتم که دیدم عمو و پسر عمو از رو برو می آیندپسر عمو دست برد زیر کمر بندش که چیزی بیرون بیاورد و عمو با دست به او اشاره کرد و از مقابلم گذشتند.

نفس عمیقی کشیدمشش هفت مغازه را پشت سر گذاشتم و به چهار راهی رسیدم بسیار شلوغ و پر رفت و آمددر میان جمعیت ارس را دیدم که روی موتور سیکلتی غول پیکر نشسته و منتظر استپرسیدم : « ارس این جا چکار می کنی؟  مگر نمیدانی که ….» بعد با دقت بیشتری که نگاه کردم دیدم ارس نبود، اما قد و هیکل همان بود، لبخند همان و دستهای درشت و گوشتالو، حتی لباس هایش هم شبیه لباس ارس بوداما صورتش ریش داشت!

جوانی که روی موتور نشسته بود با انگشت به من اشاره کرد که سوار موتور شومتازه می فهمیدم چه خبر استخود را  به ندیدن زدم روبرو ماشین پیکانی پارک شده بودخود را به آن رساندم  و بدون اینکه به صاحب ماشین فکر کنم، دستم را دراز کردم که ببینم در آن باز می شود یا نه که چیزی به یکی از انگشتانم دستم اصابت کردبی توجه به دردی که سر تا پایم را لرزاند گیره در را فشار دادم در باز شدپشت فرمان نشستم  و به سرعت از محل دور شدم.

چادر سیاه و سردی بر دیوارهای شهر میخ کوبی شده بود، گفتی شهر در عزای خورشیدی است که دیگر نمی خواهد طلوع کند یا نمی گذارند چهره بر آورددر این سیاهی ی عزا گونه آدمهای ریشو با قباهای بلند و جوانهای کت و شلوار پوشیده، اما ژولیده و اخمو مشغول نماز خواندن بودندگله به گله در گوشه های شهر دیگ های بزرگ بار گذاشته بودند  و گرسنگانی مفلوک و پریشان با بشقاب های روحی پشت سرهم تا چشم کار میکرد صف کشیده بودند.

ده کیلومتری که از تهران خارج شدم، نفسی تازه کردمبا خود گفتم این ماشین کدام فلک زده بد شانسی بود که برداشتم آنهم با این نتیجه پوچ و بیهودهدر آینه که نگاه کردم دیدم یکی از موتور سوارها دست تکان میدهداو مرا یاد ماشین و صدای چیزی که به انگشتم اصابت کرد، انداختبه انگشت دستم نگاه کردم، آهسته آهسته از آن خون می چکیددوباره در آینه نگاه کردم و بدون توجه به اشاره موتور سوار به راندن ادامه دادم به این نتیجه رسیده بودم که ایستادن یعنی مرگنباید ایستاد و به هیچ چیز هم نباید اعتماد کردبار دیگر پس از چند کیلومتر راندن در آینه نگاه کردماین بار چندین موتور سوار ریشو دست تکان میدادند، پی در پی بوق می زدند و با دست علامت ایست میدادند.

به خود گفتم برای چه باسیتم؟ حالا که در دسترس آنها نیستم بهتر است که به سمت جنگل برانماما یادم آمد که چند هفته پیش خودم از راه جنگل گذشته بودمهمه جا را یخ و برف زیر سلطه خود گرفته بودانگار تک تک درخت های جنگل را تا گلو زیر برف کرده بودندبه خود گفتم « مگر تو خودت به ارس نگفته بودی جنگل نرو، فایده ندارد چون آنجا هم سپیده دم را به صلابه کشیده اند و بر قامت زیبای خورشید جامه عزا پوشانده اندمگر نه آنست که خورشید در عزای درختان پر شکوفه ی در زمین خفته، رنگ کفن به چهره کشیده استتازه چه کسی حرف ترا باور می کند آنهم بعد از آن زمستان طولانی و بهار زیبایی که چند صباحی دامن معطر بر باغ و جنگل گسترده بود و آدم ها دل نمی کندند از آن  بیرون بیایند، چون شکوفه ها به بارننشته همیشه زمستان از راه می رسید و همه رویاهای بهاری را به کابوس تبدیل می کرد.

نه این راه جنگل نیستجنگل که باشد دیگر نه موتور سوارها می توانند ترا ببینند نه عمو و پسر عمومنظورم همان عمو و پسر عمویی که در زمستان گذشته وقتی تازه آمده بودی آنقدر ترا می بوسیدند و حتی می خواستند دست هایت را ببوسند که تو نمی گذاشتی و آنها از ذوق دیدن دوباره تو پس از سالها دوری گریه می کردند!

و حالا دیگر بیهوده است، نه ماشینی که میرانم معلوم است مال کیست و نه راهی که میروم مشخص است که به جنگل میرسد یا نهتازه من که خودم وضعیت یخ بندان را میدانستم و اینکه خیلی ها داشتند این فصل یخبندان را طولانی تر می کردنداصلا داشتند توی ساختمانهای بزرگ یخ چال های جدید می ساختند!

با ماشین به جاده ای فرعی وارد شدم می خواستم هر طور شده بدست موتور سوار ها نیافتمماشین را کنار باغی پارک کردم و از دیوار کوتاه آن بالا رفتمآنسوی، دشتی لخت و عریان، چنان خشک که گفتی گردی به خشکی گوگرد از آن به هوا بلند می شدروبرویم تا چشم کار می کرد نماز خوان و موذن پشت سرهم نشسته بودنداز لابلای آنها گرد  بر می خواستبعد از دعا همه از جا بلند شدند و شروع کردند به عربده کشیدنیک نفر در جلو بلند بلند می گفت: « الله اکبر، خمینی رهبر! » و بقییه آنرا تکرار می کردند.

به اطراف نگاه کردمدیوارها همه ناپدید شده بودتا چشم کار می کرد گرد بود و خاک و سرزمینی بی حاصل و سوخته و دستهایی که می جنبیدند و جمله واحدی را تکرار می کردندبه دستها که نگاه کردم، دیدم توی هر دستی یک سر بریده بود و از ته دستها خون می چکیدسرها را با شوق و شعف و هم زمان به این سو و آن سو تکان میدادندنزدیک تر رفتم و به سر اول نگاه کردم، بعد به کسی که آنرا می جنباند خیره شدماو را شناختم، پسر عمویم بودبعد دوباره به سر نگاه کردم، سر ارس بودبعد به سر دوم و سوم همه را شناختمناگهان چیزی در و جودم آتش گرفتتمام نیرویم را جمع کردم و فریاد زدم « قاتل ها جنایت کاران » و بعد پشت به آنها سعی کردم با دریای خونی که هر لحظه گسترش پیدا می کرد فاصله بگیرمبرای رفتن به سوی افقی که باید ساخته شود!

۱۶جولای ۲۰۲