صبح به‌خیر عالی‌جناب قاتل!

 

مهدی اصلانی :

یک¬شنبه 6 شهریور¬ماه ۶۷ دومین روز چپ‌کشی در زندان گوهردشت. زمانِ زیادی به ظهر نمانده بود که ناگهان درِ بندِ هشت باز شد و نگهبان‌هایی همه سیاه‌پوش که چهره‌ی برخی¬شان ناشناس بود، وارد شدند. ایام محرم بود و از درودیوارِ گوهردشت نوحه و شوم‌‌آوا صدای کویتی‌پور و آهنگران می‌بارید. دستور دادند که هرچه سریع‌تر چشم¬بند بزنیم و از بند خارج شویم. آن همه چشم‌بند در بند موجود نبود. لذا تعدادی را وادار کردند تا با لنگ، حوله‌ی حمام یا هر پارچه‌ی‌ دیگری، چشم¬های خود را بپوشانند.
همه‌ی¬ زندانیان را از بند خارج کردند و در دو سویِ راه¬رو کنارِ دیوار نشاندند. یکی از کسانی که با عنوان دادیار زندان نقش مبصرِ مرگ ایفا می‌کرد، حمید عباسی نام داشت. با نام شناسنامه‌ای‌ی حمید نوری.
سرانجام انتظار به پایان رسید و به‌نوبت ‌ایستاده‌‌گانِ مرگ را به دو اتاق که ناصریان و داوود لشگری در آن¬ها مستقر بودند هدایت کردند. پرسش‌ها کوتاه بود و مشخص: گروه‌ات را قبول داری؟ حاضر به مصاحبه و انزجار کتبی هستی؟ نماز می‌‌خوانی؟ از جمعِ هشتاد نفره‌ی ما پاسخ شماری به پرسش‌ها به گونه‌ای بود که به بند برگردانده شدند. باقی‌مانده‌ را در دو سمتِ راه¬روی اصلی¬ی زندان با چشمانِ بسته به‌صف کردند. لحظاتی بعد نگهبان‌ها که گویی در مناسکِ حج به شیطان سنگ پرتاب می‌کنند، به وحشیانه‌ترین شکل با کابل به جان¬مان افتادند و همه‌گی‌ را در انتهای زندان در اتاق‌هایی پُر از زندانی که به‌زحمت درِ آن¬ها بسته می‌شد، جای دادند. ذهن در آن شرایط قادر به تحلیل دقیق نبود. دانسته نبود چه اتفاق افتاده است. همه¬ی بند را در سه اتاق دربسته جای دادند. این اتاق‌ها، از آن‌جایی که پنجره نداشتند، به اتاقِ گاز شهره بودند. اتاق اول نصیب من و تعدادی دیگر شد که در گریز از ضربات کابل سریع¬تر دویده بودند. ساعاتی بعد درِ اتاق به‌زحمت باز شد و حمید عباسی، بی‌سیم در دست بر آستان در ظاهر شد. کم‌خوابی از سرورویش می‌بارید. چهره‌ی خمارگونه و کریه با چشمانی قی‌کرده از خون تابستان. سه هفته‌ی تمام مرگ فروخته بودند؛ چرا که مجاهدکشی پُررونق‌ترین حرفه‌‌ی آن ایام بود. حالا به سراغ کفر آمده بودند. با خشونت عربده زد: ده نفر اول نزدِ هیئت. حتا دادگاه نه؛ هیئت
هیئت؟ این نخستین بار بود که نامِ هیئت را می‌شنیدیم. پیش از آن¬که واکنشی نشان بدهیم، خودش ده نفر اول را انتخاب می‌کند. من نیز جزو نفراتِ انتخابی هستم. قصابِ اوین، لاجوردی، راست گفته بود: زندانی ناچار است هر موضوعِ به‌ظاهر بی‌اهمیتی را تحلیل کند. بعد‌ها ما، زنده‌مانده‌گانِ آن‌روز‌ها، در پی کشفِ چرایی‌ی گزینشِ حمید عباسی بر‌آمدیم. هیچ مخرج ‌مشترکی در ما ده نفر اول نبود، جز آن‌که هیکل‌ها‌مان از بقیه کمی درشت‌تر بود. آیا به‌راستی نگهبانِ مرگ، انتخابی از سر اتفاق انجام داده بود؟ آیا ما ده نفرِ اول مانند میوه‌های درشت دست‌چین شده بودیم؟

 

حمید عباسی ما ده نفر را به طبقه‌ی زیرین زندان گوهردشت هدایت کرد. ما را کنار اتاقی که هیئت مرگ در آن مستقر بود، به روی زمین نشاند و به نگهبانی که آن‌جا حضور داشت سپرد.
او رفت تا سری بعد را برای مرگ مهیا کند.
بر ما دانسته نبود که نیمه‌ی دومِ بازی¬ی‌ مرگ از بامدادِ 5 شهریورماه آغاز شده. راننده¬گانِ مرگ ارابه‌هایشان را می‌شستند، ترموستاتِ سرد‌خانه‌هایشان را روشن می¬کردند تا مسافران را در ایستگاه خاوران به راننده‌گان لودر بسپارند.
حمید عباسی نقش پارکابی ایفا می‌کرد و ده نفر به ده نفر به مقصد خاوران مسافر سوار می‌کرد.
به تصویرِ متن خوب نگاه کنید! با دیدن یک قاتل چه حسی به شما دست می‌دهد؟ چه میل غریبی به دیدن در وجدان خفته‌ی آدمی لهیب می‌زند. چندین هزار جان‌به‌در‌برده‌ی‌ سالِ چاقو می‌توانند در هر دادگاهی شهادت بر قاتل بودن وی دهند. او قاتل است آن‌هم از نوعِ رسمی‌اش. شاید رهایش ‌کنند و به سان دیگر هم‌نوعان‌اش بر گردن‌اش دسته‌ گل بیاندازند. او گماشته‌ی قدرت بود و پیک مرگ. به فرموده عمل می‌کرد و فرمان می‌داد: بپیچ چپ. نه! بیا راست. بنشین زمین تا نوبت‌ات شود. بهکیش‌ها را او کنار راهروی مرگ بر زمین نشاند تا نوبت‌شان شود. مهدی فریدونی، فرشاد اسفندیاری، بیژن بازرگان، منصور نجفی، مجید ولی،حسین حاج‌محسن، جهان‌بخش سرخوش و استخوان هزاران جانِ جوان که بر خاک‌پشته‌ها شیار شد.
به دادگاه کشاندن حمید نوری را باید پیروزی یک صدا خواند. صدایی که از آنِ همه‌ی دردمند‌آرزومندانِ عمر حکومت اسلامی است.
به تصویرِ قاتل خوب بنگرید. صبح به‌خیر عالی‌جناب قاتل