نفرین شده بر خاک من اینرا که بدانم

نورزمان ریاضی

نفرین شده بر خاک من اینرا که بدانم
شرمنده ی این نام خودم، نورزمانم
ایران و همین خطه ی خاور به میانه
لعنت شده خاکی، که مرا بسته به جانم
نی اهل تعصب که من این حالت خود را
از عشق بدانم، شده گر ورد زبانم
ویران شده این مملکت و چاره ندارد
هم طعمه ی گرگان شد و هم شیر ژیانم
هر دم سخن از حال خرابش بشنیدم
چون تیغی و سوهان شده بر روح و روانم
حرمت که برفت و نشد عزت به سر ما
دزدی شده تیزی، نه همان جرم گرانم
فرهنگ خرابی شده حاکم به سر ما
ای داد که سوزد دل و کاری نتوانم
گاهی شده برجام و اتم بمب و قضایا
گاه دگر آتش زده دشمن به جهانم
ای خاک پر از ثروت و مکنت که فقیری
این فقر تو دانسته شده، شاکی از آنم
گر رفتم از آن خاک و به امید رهایی
حاصل نشدم جز غم دوری کسانم
آن گه که دل افسرده شد از، کار سیاسی
گفتم که بمیرم، که دهان بسته بمانم
گفتی تو ریاضی، و چه شد حاصل عمرت!
زجری و شکنجه همه از دیو و ددانم
“مسعود” تو با درد دلت از غم ایران
می میری و حاصل نشود راحت جانم