چنین گفت رُستم به اسفنديار

مختار شلالوند

مختار شلالوند

این داستان با اشاره به یادمان‌های دوران کودکی و نوجوانی، و شادیانه‌ها و شاهنامه‌خوانی‌های آن ایام، رزم رستم دستان و اسفندیار جوان را به تصویر می‌کِشد.
اسفندیار، پسر گشتاسپ، در تاریخ اسطوره‌ای و حماسی ایران، قهرمان جنگ‌های مقدس کیش زرتشتی است که بیشتر برای نبرد سوگ‌انگیزش با رستم، شناخته می‌شود. پرشورترین رویداد در کارنامهٔ اسفندیار، رزم او با رستم است که یکی از درازترین و از دید ادبی برجسته‌ترین بخش‌های شاهنامه است.
وی چنانکه خواهیم دید، توسط رستم(و با رهنمایی سیمرغ) با تیر درخت گز که به چشمانش برخورد کرد به خاک می‌افتد.
ــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــ
روزگاری که شادی حرف اول را می‌زد
پیش از تولد من خانواده ما غربت‌نشین شهرهای جنوب، و در انتها اندیمشک، شده بودند، درآن روزگار از دنیای مجاز و دوستان مجازی خبری نبود، دیدارها واقعی، رو در رو، و اغلب سرزده صورت می‌گرفت، چقدر هم خوب بود، بویژه به هنگام شادی، اگرچه ناشادی‌های زندگی هم، در آمدوشد بودند و چون شَرِ نا‌خواسته، نابه هنگام روی سرت آوار می‌شدند. با این حال، این شادی بود که حرف اول را می‌زد، هنوز هم می‌زند. شادی اصل است، برای همین، در جستجویش به هر دری می‌زنیم و مَقدمش را عزیز می‌داریم. خلاصه، بودیم و «شادیانه» هم بود.

هنگام گِردآمدن دوستان و آشنایان، فقط کافی بود یه[یک] خوش صدای با صفائی هم باشد، نمی‌دونی چگونه، یه پیت حلبی، به زیبائی، جُور یک دُهل را می‌کشید و در یک‌چشم‌بهم‌زدن همه چیز آماده، و حیاط دَرندَشت‌مان را به میدان رقص بدَل می‌کرد. در آن معرکه، بینا بینا و بزران(که جملگی از ترانه‌های لکی هستند و مایه‌های اصلی رقص را تشکیل می‌دهند)، همه را به وَجد می‌آورد. صدایِ جاندار «بینا» و «بَزران» با وقارِ رقصِ وزینِ «سنگین سماع» چشمها را خیره می‌کرد.

همسایه ما «نامدار حسنوند» از پشت بام روبرو دست تکان می‌داد و «خاله زهرا» در کنارش با صدای آهنگین‌، «کِل» شادی می‌زد.
اکنون از آن انسان‌های نیک جز خاطره‌ای باقی نمانده‌است. نامداران رفتند و زهرا ها دیگر هلهله سرنمی‌دهند و «کِل» نمی‌زنند. انگار شادی هم گران‌سَر شده و خودش را می‌گیرد.

در ایامی که از آن حرف می‌زنم، گاه شاهنامه‌خوانی(شاهنامه‌خوانی‌‌ های شبانه علی مراد) به خانه‌ ما سرک کشیده جا بازمی‌کرد، تا شب‌های طولانی را کوتاه‌تر کند.
با بودن زنده یاد علی مراد(عامو عله)، که خود دلاوری ستبر و بلند‌بالا بود، داستان‌های شاهنامه جان می‌گرفت و جان و دل همه را همسو می‌کرد.
ــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــ
اسفندیار روئین‌تن
اسفندیار پسر گشتاسب، مانند آشیل، سردار یونانی و زیگفرید(زیگورد)، اسطوره نروژی، روئین‌تن بود، یعنی زخم هیچ شمشیر و نیزه و سنانی، بر او کارگر نبود. وی بنا به رهنمود زرتشت در رود مقدس شنا کرده، تمام پیکرش روئین‌تن می‌شود، غیر از چشمانش که هنگام شنا، بسته شده و همچنان آسیب‌پذیر باقی می‌مانَد. باقی می‌ماند تا افسانه جاودانگی انسان، این آرزوی دیرینه بشر، همچنان بسته و سر به مُهر بمانَد.
گشتاسب، بارها اسفندیار دلاور را به جنگ دشمنان فرستاده و او پیروزمند بازگشته بود، بارها به اسفندیار وعده تاج و تخت داده و هربار پیمان‌شکنی کرده بود. اسفندیار که خود را شایسته اورنگ شاهی می‌دید، هربار از پدر خواستار تاج وتخت می‌شد، اما گشتاسب با ترفندی دیگر او را به جنگی تازه می‌فرستاد.

گشتاسب یک‌بار او را برای تسخیر قلعه «روئین دژ» می‌فرستد، که از جمله آزمون‌های دشوار بود و به هفت خوان اسفندیار معروف شده‌است. آزمایشی سخت به همان دشواری هفت خان رستم.
اسفندیار این بار هم پس از پشت سر گذاشتن هفت خان، به قلعه روئین‌دژ (محل نگهداری زندانیان ایرانی) می‌رسد، آن را تسخیر کرده، خواهران خود را از بند زندان آزاد می‌کند و دیگر بار پیروزمند به امید تاج و تخت پیش پدر بازمی‌گردد. اما گشتاسب این بار نیز از سپردن تاج شاهی به اسفندیار خودداری می‌کند.
کابوسِ از دست دادن تخت شاهی، گشتاسب را رها نمی‌کند، ناچار پیشگویان و اخترشناسان را فرامی‌خواند و به مشورت و چاره‌جوئی می‌پردازد و آخر سر درمی‌یابد، سرنوشت اسفندیار چنان رقم خورده که به دست رستم کشته می‌شود.
ــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــ
رستم دست بسته نمی‌رود
گشتاسب با این آگاهی، به دنبال بهانه‌ای تازه می‌گردد، تا مگر اسفندیار دلیر را به مصاف رستم بفرستد. پس او را به نزد خود فرا خوانده، با نیرنگی تازه می‌فریبد و می‌گوید: «اسفندیار بدان که رستم، دچار نخوت و خود‌بینی شده و نافرمانی می‌کند. به سیستان برو و او را با دست بسته به دربار بیاور. کز آن پس صاحب تاج خواهی شد و پادشاهی سزاوار تو خواهد بود و می‌توانی بی دغدغه بر تخت شاهی تکیه کنی!»
گشتاسب با این نقشه اهریمنی، که چیزی جز بدرقه پسر به کام مرگ نیست، جان اسفندیار را به خاطر تاج و تخت به تاراج می‌دهد.
اسفندیار جوان ناتوان از درکِ پندارِ نا پاکِ پدر، شرط وی را پذیرفته با سپاهی به همراهی فرزندان و نزدیکان خود به زابل رفته، به نزدیک منزلگه رستم خیمه زده و پیام گشتاسب را بوسیله پسرش بهمن برای رستم می‌فرستد.
بهمن با استقبال گرم رستم روبرو می‌شود. پس از آن، فرمان گشتاسب(به بند کشیدن رستم و بردنش به بارگاه شاه) را به وی تقدیم می‌کند و این نهایت خفت و ذلت برای رستم بود که البته آن پهلوان نمی‌توانست بپذیرد…

هنگام شاهنامه‌خوانی(که پیشتر اشاره کردم)، نقالِ داستانِ پر فراز و فرود اسفندیار، ناگهان همچو رستم، دگرگون می‌شد.
من هنوز لحن گفتارِ عامو عله را بیاد دارم که با غرور تمام می‌گفت «یه هرنه ماو» یعنی «این هرگزعملی نیست»، « روسم وَ دسِ بسی؟» (رستم با دست بسته؟)
وی بعد از مکثی طولانی، سر از شاهنامه برگرفته، چشم در چشم ما می‌دوخت و می‌گفت: «روسم دس بَسریا نِمَه چو»(رستم دست بسته نخواهد رفت).
بعد با نگاهی پرسش‌گرانه، رای تو را نیز جویا می‌شد، که به نظر شما، آیا رستم می‌بایست تسلیم خواست گشتاسب نابکار شود؟ یا تن به این خِفَت نداده، همچنان آزادگی را پاس بدارد؟
این جا هرکس رای و موضع خود را درمی‌یافت. نقال داستان، گوئی خود رستم بود بی‌کم‌وکاست، و زیر بار آن خفت و تسلیم نمی‌رفت.
گویی سخن فردوسی و حرف عامو عَله(علی مراد) و رای شنونده همه بر هم، منطبق و یکی می‌شدند. سپس نقال با صدای پُر آهنگش، سخن و رای همه را از زبان رستم چنین بیان می‌کرد: «نبندد مرا دست، چرخ بلند»
چنین گفت رستم به اسفندیار
که کردار ماند ز ما یادگار
کنون داده باش و بشنو سخن
ازین نامبردار مرد کهن
که گوید برو دست رستم ببند
نبندد مرا دست، چرخ بلند

گشتاسب از اوّل هم می‌دانست، که رستم با تمام دلبستگی و علاقه‌اش به اسفندیار تسلیم شرط او نمی‌شود. پیام دلجویانه و درعین‌حال تهدیدآمیز اسفندیار که بوسیله بهمن، به رستم ابلاغ شد، مضمونی جز تباهی و تسلیم نداشت، چرا؟ چون به بند کشیدن رستم نام نیک و آزادگی او را خدشه‌دار می‌کرد، بعلاوه، اگر آن تهمتن تسلیم می‌شد و بند و زنجیر را می‌پذیرفت، قادر به مقابله با نیات شوم گشتاسب نبود.

به روایت فردوسی، سیمرغ چاره‌گر، رستم را از رویارویی با اسفندیار منع کرده و برایش فاش می‌سازد، که نبرد با اسفندیار، شگون ندارد و هر آن کس او را بکشد، روزگارش جز به سیاهی و رنج نخواهد گذشت، عمرش نیز به زودی بسر خواهد آمد.
از همین رو رستم، همه تلاش خود را می‌کند تا درگیری روی ندهد، اما تمامی رایزنی‌ها و پیشنهادهایش توسط اسفندیار به ریشخند گرفته شده و نتیجه‌ای بدست نمی‌آورد.
القصه، نیرنگ گشتاسب به نتیجه می‌رسد و آن دو پهلوان با هم گل‌آویز می‌شوند.
روز اول رزم از سحر تا دیرگاه، به درازا می‌کشد و فراوان سنان و نیزه و گرزِگران بر سر و روی هم می‌کوبند، هنگام غروب، تهمتن، خسته از زخم‌های بیشمار و همچنین نا امید از توان بازوان خویش از اسفندیار می‌خواهد بقیه نبرد را سحرگاه روز بعد ادامه دهند.
رستم به نزد سپاه باز می‌گردد، با تنی زخم دار و خسته. او حتی به فکر گریز از رزمگاه هم می‌افتد که زال پریشان‌حال، پَر سیمرغ را آتش می‌زند و او را به یاری می‌طلبد.
سیمرغ بی درنگ زخم‌های رستم را درمان کرده، و راز چشمان اسفندیار را به او، یادآورشده، به رستم می‌گوید که اسفندیار روئین تن است و تنها جای آسیب پذیرش چشمان اوست، تنها چاره کار، تیری دو شاخه از درخت گز است و آن درخت در چین و با آب انار پرورش یافته‌است.
سپس، سیمرغ با پرواز بلندش به همراه زال مسافت دور را می‌پیماید و تیر دو شاخهِ چوب گز را بر می‌گزینند و چنانکه سیمرغ می‌خواهد، آن را به کمک آتش راست کرده و برآن چند پَر پرنده نشاندند تا تیر گز آماده پرتاب شود.
سحرگاهِ روز بعد تهمتن با تنی آزاد و آراسته به سازوبرگ نبرد، در میدان کارزار ظاهر می‌شود. اسفندیار جوان از پیکر سالم و بی زخم رستم شگفت‌زده شده و درمی‌یابد زخم‌های رستم با کمک و چاره‌جوئی و مداوای زال بهبود یافته و دوباره عازم کارزار شده‌است.
روزِ دوم رزم، رستم، بار دیگر از در دوستی وارد شده و اسفندیار را از کارزار منع می‌کند.
زدل دور کن شهریارا تو کین
مکن دیو را با خرد همنشین
ولی او هیچ حرفی غیر از دستور گشتاسب را نمی‌پذیرد و جواب رستم را با تمسخر می‌دهد، دراین هنگام تیری به سوی رستم می‌اندازد که بر ترک رستم می‌نشیند[…]
یکی تیر بر ترک رستم بزد
چنان کز کمان سواران سزد
رستم که دیگر هیچ امیدی به آشتی ندارد، با اندوه، دست به کمان برده و تیر برگزیده را به زه می‌گذارد و چشمان اسفندیار را نشانه می‌رود.
تهمتن گَز اندر کمان راند زود
بر آنسان که سیمرغ فرموده بود
بزد تیر بر چشم اسفندیار
سیه شد جهان پیش آن نامدار
اسفندیار گُرد، به زمین درمی‌غلتد و روزگار پیش چشمانش تیره و تارمی‌گردد، او در این هنگام به نیرنگ گشتاسب و دامی را که او پیش پایش نهاده، اعتراف می‌کند. در واپسین سخنانش از رستم می‌خواهد، بهمن پسرش را نزد خود نگه دارد، فنون رزم و سپاهیگری و کمانداری به او بیاموزد. رستم که غرق ماتم و خیس اندوه شده بود خواست اسفندیار را می‌پذیرد و …(…)…