کشتار ۶۷” در شعر نصیر نصیری، شاعری که قربانی خمینی و رجوی شد

iraj mesdaghi

ایرج مصداقی:

هشت سال پیش به مناسبت سالگرد قتل‌عام زندانیان سیاسی مقاله‌ی «کشتار ۶۷ در شعر زندان» را برای انتشار در نشریه «آرش» نوشتم. آن روز به خاطر دست بستگی که داشتم توضیحی در مورد کسی که این شعرها را سروده بود ندادم. در مقاله‌ی «نصیر نصیری شاعری که قربانی خمینی و رجوی شد» به این موضوع پرداختم.
http://pezhvakeiran.com/maghaleh-72049.html
نصیر نصیری پس از طی دوران دهساله‌ی زندان با فریبکاری به عراق و قرارگاه «اشرف» کشانده شد. پیک مجاهدین در ایران به او قول داده بود پس ار رسیدن به «اشرف» او را به اروپا خواهند فرستاد. نصیر نصیری پس از حضور در «اشرف» و مشاهده‌ی وضعیت فاجعه بار مجاهدین به مخالفت برخاست و به فرمان مسعود رجوی مورد آزار و اذیت‌های بسیار قرار گرفت و مدت‌ها در «قلعه»‌ای که در قسمت پذیرش قرارگاه «اشرف» بود در سلولی انفرادی به بند کشیده شد و چه‌ها که نکشید. عاقبت در مرز ایران و عراق و روی میدان‌های مین رها شد تا توسط مأموران رژیم دستگیر شود. مسعود رجوی معتقد بود افراد به این ترتیب «رژیم مال» شده و نمی‌توانند علیه او زبان باز کنند. نصیر نصیری سال گذشته در کرج و در تنهایی درگذشت بدون آن که قدر و منزلت‌اش شناخته شود.
مجاهدین پس از رها کردن او در مرز ایران و عراق با مصادره‌ی اشعارش آن‌ها را در اختیار محمود رویایی یک زندانی سیاسی مجاهد گذاشتند تا در خاطرات زندانش از آن‌ها استفاده کند. شعرهای کسی را به سرقت برده و با آن به تولید کتاب می‌پرداختند که بیرحمانه و بی‌شرمانه او را «تفاله‌ی خمینی»، «خائن»، «بریده»، «تواب» و … می‌نامیدند. (۱) رویایی به دروغ در کتابش ادعا کرد که گویا اشعار برای تکثیر در اختیار او قرار داده می‌شد. محمود رویایی و مجاهدین به تقلید از من در کتاب «نه زیستن نه مرگ» نام کتابشان را «دشت جواهر» که نام یکی از شعرهای نصیر است گذاشتند. همان موقع در ارتباط با این فرصت‌طلبی و ناسپاسی اعتراض کردم.
http://pezhvakeiran.com/maghaleh-17033.html
نصیر که شعرش هر سال زینت‌بخش سفره‌ی هفت‌سین‌مان بود:
«سین اول سلام/ سلام به بهار و باران و یاران/ سلام به پاکی چشمه‌ساران.
سین دوم سحر/ سحر که مرغ می‌خواند/ سحر که آوازش را سپیدار بلند می‌داند.
سین سوم سادگی/ ساده باشیم/ مثل بنفشه کنار جوی/ با پاکی هم‌کاسه باشیم.
سین چهارم سرود/ سرود شقایق و شعر و شور/ سرود پرواز به دور.
سین پنجم سپید/ دست‌مان سپید، قلب‌مان سپید/ مثل پرنده‌ای که به آسمان پرید.
سین ششم سفر/ سفر با پر سیمرغ در صبح روشن / به سرزمین آب و گل نسترن.
سین هفتم سلام/ دوباره سلام / سلام به صبح و سپیده و سحر/ سلام به پرواز و پر»
پس از کشتار ۶۷ درد و اندوه زندانی را در قالب شعرهایش بیان نمود. در بیست‌‌و هفتمین سالگرد کشتار ۶۷ یاد نصیر را با مرور اشعارش گرامی می‌دارم.


نصیر نصیری

کشتار ۶۷ در شعر زندان
باغ‌ها/ آنگاه که شکفته‌ترند/ کوله‌ی پاییز را/ پربار می‌کنند
هفت‌ سال از سرکوب گسترده پس از سی خرداد ۶۰ می‌گذشت که فاجعه‌‌ی کشتار سراسری زندانیان سیاسی به مورد اجرا گذاشته شد. این کشتار بیش از هر چیز مبین عملکرد بیرحمانه‌ی نظامی بود که به جنگ انسانیت برخاسته است. گوشه‌ای از تأثیرات عمیق و دردناک این کشتار بر روی بازماندگان را می‌توان در شعر نصیر نصیری که پس از آن در زندان‌های گوهردشت و اوین سروده شد ‌دید.
در نوشته‌ی حاضر که تنها معرفی گوشه‌هایی از شعر‌ نصیر نصیری است تلاش می‌کنم از دریچه‌ی شعرهای گزینش شده‌ی او، شما را همراه خود به راهروها و دهلیزهای مرگ در زندان‌های گوهردشت و اوین برده تا به مدد تصاویر زیبا و بکر، نبرد نابرابری را که آن روزها بین مرگ و زندگی جریان داشت نشان‌تان دهم.
از سوی دیگر با مطالعه‌ی این شعرها می‌توانید به خیانتی که مسعود رجوی در حق زندانیان سیاسی و جان به دربردگان کشتار ۶۷ مرتکب شده و به جفایی که در حق فرهنگ و ادبیات ایران روا داشته پی ببرید.

***

عمیقاً باور دارم هیچ نوشته‌ای بدون شعر زندان و به ویژه شعرهای نصیر نصیری نمی‌تواند فضای زندان و حال و هوای زندانیان سیاسی در آن سال‌های سیاه و شوم و به ویژه کشتار زندانیان سیاسی در سال ۶۷ را بازتاب دهد. این شعرها از یک طرف نماد شور و مقاومت زندانیان و از سوی دیگر بازگو کننده شقاوت و بیرحمی جنایتکاران است. در این شعرها با دغدغه‌ها و تشویش‌ها، نگرانی‌ها و دلتنگی‌های بازماندگان کشتار ۶۷ به صورتی عریان آشنا می‌شویم.
اشعار نصیر نصیری که در این مقاله مورد استفاده قرار گرفته‌اند قبلاً در کتاب «بر ساقه‌ی تابیده کنف» بدون ذکر نام او انتشار یافته‌اند. من این شانس و اقبال بلند را داشتم که پس از سروده‌ شدن این اشعار در زندان‌های گوهردشت و اوین، آن‌ها را به خاطر سپرده و از طریق چاپ و انتشار آن‌ها در حفظ و نگهداری‌شان بکوشم.

***

اولین شعر نصیر نصیری در ارتباط با کشتار ۶۷ شعر بلندی است به نام «طوقی‌ها» که در ۳۰ شهریور ۱۳۶۷ در زندان گوهردشت سروده شد. تأکید این شعر بر استفاده از چوبه‌ی دار برای اجرای این کشتار سراسری است.
از ساقه‌های بافته‌ی کنف/ شراب‌های هفت ‌ساله/ قطره-قطره می‌چکند/ و زمین، این عجوزه‌ی پیر/ ذره-ذره می‌مکد
در این شعر نصیری غم و اندوه حاصل از کشتار ۶۷ را بیان کرده و به گوشه‌ای از بیرحمی به کار گرفته شده در این قتل‌عام اشاره می‌کند. در راهروی مرگ صدای ضرب و شتم کسانی که به قلتگاه برده می‌شدند شنیده می‌شد و نصیر آن را به شکل زیر بیان می‌کند:
…طوقیان کبود/ هنوز بر دارهای جنگلی می‌رقصیدند/ که دارکوبان به دارهاشان نیز دشنه می‌کوبیدند/ پرهای ریخته‌شان در کارگاه جهان/ بالشت موریانه‌هاست/ هنوز هم بر بلند بالشان جا پای تازیانه‌هاست.
پس از کشتار، تلاش بچه‌های زنده مانده بر این قرار گرفته بود تا از ماترک دوستان و رفقایشان یادگاری برای خود برداشته و به این ترتیب یاد آن‌ها را در ضمیرشان زنده نگاه دارند. نصیر آن‌ها را به پرسش می‌گیرد و می‌‌پرسد:
گره بزن به جبین/ ای همیشه و همیشه نازنین/ ما وارثان چه هستیم/ جوراب کهنه‌ای فرو رفته در درد/ وامانده ساعتی در عبور زمان/ یا پیراهنی به رنگ سرخ سحرگهان
سپس زندانی را به خیزشی دوباره دعوت می‌کند:
نازنین!/ با تاولی چرکین در قلب/ کینه‌ی تیز در دست/ مست مست، برخیز
پیش‌تر از آن که بگویند / پیاله‌ات شکست
و او را به راهی که بچه‌‌ها رفتند می‌خواند:‌
طوقی به گردنت ببند/ مثل کبوتران حق/ مست و ترانه‌خوان/ بر ساقه‌ی تابیده‌ی کنف برقص/ با آهنگ سحرگهان/ که چنین است رسم عاشقان …(۲)
در شعر «مرگ بند باز» که در اوین سروده شده، نصیر دوباره بر روی دار زدن زندانیان تأکید کرده و شعر را به این شکل به پایان می‌برد:
ای ستارگان هفت آسمان/ چراغ‌هاتان را بتابانید/ این آغاز آخرین پرده‌ی زندگی‌ست/ آخرین بند زندگی را/ بندباز، با صبح دست خویش باز می‌کند/ عاشقانه، در سکوت / پرواز می‌کند/ اگر بی بال نمی‌شود پرید/ بندبازان این گونه می‌پرند/ این گونه هشیار و بی‌قرار پرده پندار را می‌درند/ مرگ این فصل/ مرگ دیگری‌ست.
شعر «کوچ» در اولین سالگرد کشتار زندانیان سیاسی در اوین سروده شد و هر سال دوباره تازه می‌شود:
پیش از آغاز ماه محرم در ۲۳ مرداد ۱۳۶۷ زندان های اوین و گوهردشت سهمگین‌ترین روزهای خود را می‌گذراندند. جانیان یک دم از تلاش برای جان ستاندن باز نمی‌ماندند. چه جان‌های شیفته‌ای که در این روزها به خاک ‌افتادند.
در همان روزها، چنانچه رسم کشور ماست پیش از فرا رسیدن ماه‌های عزاداری محرم و صفر مجالس عروسی‌ زیادی تدارک دیده می‌شد. در شهر گوهردشت هر شب صدای بوق ممتد ماشین‌هایی که عروس و داماد می‌بردند شنیده می‌شد. نصیر به کسانی که داستان را می‌شنوند می‌گوید:‌
کسی نبود و نبودی/ عروسان به حجله می‌رفتند/ میهمانان از خال رخ یار/ و شاعران شهر/ در کناره‌ی زندگی/ از گیسوان بافته‌ی نگار، قصه می‌گفتند.
او ضمن آن که از «تمشک‌های ناآرام» (۳) در «جنگل دست‌ناخورده‌ی مرداد» می‌گوید نبردی را که جریان داشت به تصویر ‌کشیده و بیهودگی تلاش جانیان را به نمایش می‌گذارد:
به گلوی همیشه خونین بادها/ ریسمان نمی‌شود کشید/ کینه را از آواز یوز نمی‌شود گرفت/ موج و مرداب با هم غریبه‌اند/ جنگل و پائیز/ پرده‌های تفاهم را دریده‌اند.
و سپس بر فرارسیدن اولین سالگرد این جنایت بزرگ و فاجعه‌ دردناکی که به وقوع پیوست تأکید می‌کند:
سالی از کوچ تمشک‌های وحشی جنگل سرخ ما گذشت/ و هنوز / هر روز/ آوای پر سوز یوز/ چشم ماه را/ در چشمه‌ی اشک می‌شوید.
شعر «تماشا» که در زندان گوهردشت سروده شده راهروی مرگ را به تصویر می‌کشد. در زندان گوهردشت زندانیان پس از حضور در مقابل «هیئت عفو» یا کمیسیون مرگ در راهروی اصلی زندان که به حسینیه زندان منتهی می‌شد کنار دیوار با چشم بند نشسته و منتظر می‌ماندند تا جانیان نام عده‌ای را برای رفتن به سوی مرگ بخوانند:
ما دیدیم/ در پیاده‌روهای گذرگه تزویر نشسته بودیم/ چشم‌به‌راه توفان سیاه پاییز/ تا برگ‌های دلمان را از شاخه بکند.
نصیر نصیری همچنین احساس خود را از شنیدن نام عزیزی که سال‌های زندان را با او سپری کرده بود بیان می‌کند:
نامش را صدا زدند/ انگار هم‌نام ستارگان بود/ هر قطره‌ی بارانی در آن لحظه / نام او را داشت/ و هر نسیمی را می‌شد با نام او صدا زد
بعد او را در راهروی مرگ از زیر چشم بند تا حسینیه زندان و جایی که دارها را کاشته بودند بدرقه می‌کند.
ما دیدیم/ او را که مثل تفاهمی از میان‌مان می‌رفت/ و مثل حوصله ما کم کم دور می‌شد/ و سوسوی چشم ما را با خود می‌برد.
زندان‌بانان، چراغ‌های انتهای راهروی اصلی گوهردشت (راهرو مرگ) را که به حسینیه منتهی می‌شد آگاهانه خاموش کرده بودند. جاودانگان وقتی به انتهای راهرو می‌رسیدند در تاریکی و غبار راه گم می‌شدند:
آی، چه بی‌صدا فریاد می‌زدیم/ کوه‌ها چه بی‌صدا غبار می‌شدند/ چراغ‌ها تار می‌شدند/ دل‌هایمان در آرزوی بوسه‌ای به گونه‌هاش / آی، چه بی‌قرار می‌شدند/ دیدیمش پرید و اوج گرفت/ رخمی روشن در روحش بود و طوقی بر گردنش.
«نامه‌ای از بهشت» در بهار ۱۳۶۸ در اوین سروده شده است. نصیر از زبان جاودانه‌ها و خطاب به مادرانشان سخن می‌‌گوید:
گریه مکن، حجله را برچین/ به عروسانت بگو/ به پشت لحظه‌ها بیاندیشند/ گلبرگ نگاهشان را/ به دست فقیر کودکان بیامیزند/ و با لبخندی گل عشق را / به سینه‌ی مردمان کوچه‌ها بیاویزند.
آن‌ها همچنین از انتظاراتشان می‌گویند:
وقت باران نیست/ روزگار آینه و چشمه نیست/ هنگامه‌ی ستیزه دیو است و باغ کوکب‌ها/ گاه رزم آخرین پاییز است و شاهراه بهار/ امروز هر بوسه باید، آتشفشانی باشد/ و هر مردمک رعنایی، گلوله‌ی خوش‌ آوایی.
سرانجام آن‌ها مادران خود را می‌خوانند که به کوچه‌ها کوچ کنند:
گریه مکن مادر/ پنجره را ببند/ چادر خانگی‌ات را به کمر به پیچ/ به کوچه‌ها کوچ کن / و پیام ما را بر دیوارها و دروازه‌ها نقش بزن/ و سلام ما را به سپیدی لبخند کودکان برسان.
در شعر «همسرایان مرگ» که در اوین سروده شده، جاودانه‌ها از زندگی دوباره خود در گورهای دسته جمعی سخن می‌گویند و تفاوت دنیای امروز و دیروز خود را بازگو می‌کنند:
همه در یک گور خفته‌ایم/ پیش‌تر نیز همه در یک گور، زیسته بودیم/ آن روزها، جامه، از تازیانه‌ی هر روز تازه بود/ که دژخیم به رایگان می‌بخشید/ این روزها، کفنی داریم از برف/ هدیه‌ای از مادر ابر/ آن روزها، دست‌مان پر از پرنده بود/ و گودی چشمان ما را / چلچله آشیانه داشت/ این روزها، دست‌مان، ریگزار موریانه‌هاست/ و گودی چشمان ما را ماری آشیانه کرده است.
بچه‌ها در این شعر همچنین از تنهایی خود که محصول سیاه‌ترین سال‌های حاکمیت جانیان است شکوه می‌کنند:
همه بی‌‌کفن، در سرزمین خویش و بی‌‌وطن/ عاشق‌تر از مجنون و مهجور/ جنگجوتر از هزار سالار و بی‌سلاح/ آشنا با همه‌ی عالم / اما تنها/ همه، به زیر یک بام خفته‌ایم
و عاقبت دانه‌ای که خواهد رست را بشارت می‌دهند:‌
همه با هم، یک سرود تازه را / با آهنگ پای موریانه ساخته‌ایم/ و باهم شب‌ها را که از گیسوان تو بلندترند/ بر یک پهنه‌ی نبرد خفته‌ایم/ همه باهم / دل را به ترنم باران و برگ و پرنده باخته‌ایم/ ما همه، قطره‌های یک ابریم/ و چاووش‌خوان قافله‌ی یک درد/ ما همه سبزینه‌های یک برگیم/ آن روزها، با نسیم ستیزه می‌رقصیدیم/ این روزها، در مغاک خویش/ دانه را رسم ستیزه می‌آموزیم
نصیر نصیری در شعر «رهرو» شیفتگی‌ و عشق‌ عمیق‌اش به جاودانه‌ها را بیان می‌کند:
آه، ای رهرو خون‌‌آلود/ تو فاصله‌ی جنگل‌هایی/ دریاهای غریب را تو با اشکت به‌هم پیوند می‌دهی/ به عابری که منم و اندوه می‌خرم/ تو رایگان لبخند می‌دهی/ اگر پرنده می‌پرد/ اگر پری در ابر فرو می‌رود و باز می‌آید/ اگر دری در بر گشوده می‌شود و باد می‌بندد/ اگر کسی می‌خندد/ همه، هر چه تصویر هست/ آینه‌هایی رو به سوی تواند/ هر چه تفسیر هست/ تکرار نام توست/ ای آخرین رهرو زمین/ بی تو، طبیبان، کدام مرده‌ی بی‌نام را / بر میزهای تشریح شرحه-شرحه می‌کنند/ بی تو درد را چه کسی بر بوم زمان نقش می‌زند/ این‌گونه است که جز از شقایق، سخن نمی‌گویی/ هر چه دریاست در اشک توست/ این‌گونه است که قایقرانان، صبح رو به سوی تو می‌آیند.
او همچنین در شعر «یادها» پس از یادآوری دورانی که با جاودانگان از سر گذرانده این چنین مویه می‌کند:
نازنین!/ تنت را نشسته‌اند/ نمی‌شود، نمی‌شود چشمه را شست/ یادش بخیر/ آن روزها که تو در دلشوره‌ی مرگ آوای دوره‌گرد/ در آینه‌ی دق می‌نشستی/ و این زورق زنگار گرفته / تو را به طوفان می‌برد/ موج‌ها با پاروی پلک تو می‌جنگیدند/ ابرها، در های‌های تو بودند/ و زندگی، و زندگی حس می‌کرد/ کسی هم هست / که گل آزادی را / در گلدان کوچک کنار قفس / مثل یک لبخند بشکُفاند
….آه چشمت را نبسته‌اند/ با سکه‌ای نمی‌شود/ چشمان آفتابی تو را بست/ یادش بخیر/ چشمت آن سوی شناخت بود/ با چشم‌های تو بود/ که در آن تاریکی‌ها/ آن‌جا که سپیدی برف‌ها گم می‌شود/ جنگجویی زخمی/ اسبی به تیرگی مردمکت دید/ بر آن نشست/ و تا آن سوی ستیزه دوید/ با چشم‌های تو بود که هستی دانست/ مه، ماه نیست، شب‌تاب آفتاب/ بید، باد نیست، آینه آب.
دلتنگی نصیر برای بچه‌ها تمامی ندارد
بر می‌خیزم/ مثل قطره‌ای که با آفتاب پر می‌گیرد/ و آخرین شاخه‌ گل گیتی را که از شرم حضور تو سرخ گشته است/ به گور بی‌نام تو می‌بخشم/ و دور می‌شوم و آرام یادهای کبود تو را / از دارهای روزگار تو به زیر می‌کشم
او با رفتن بچه‌ها همه چیز را تمام شده می‌بیند:
بی تو، تفنگ‌ها نیز به گور خفته‌اند/ دست‌ها دیگر، مثل لبان تو بسته‌اند/ و خاطرات را مثل تو / در کوچه‌های شهر به دار برده‌اند .
و در جای دیگری در وصف «آنان که رفته‌اند می‌گوید:
آنان که رفته‌اند/ رقصان، چو برگ باد/ آنان که گذشته‌اند/ از دروازه‌های دار / دوباره، کنار در/ در به در نمی‌شوند
نصیر «تنگنا»یی را که پس از کشتار ۶۷ اسیرش بودیم به زیبایی توصیف می‌کند:‌
در این کوی تنگ/که هر گوشه گور یاری‌ست/ چگونه می‌توان با کلام شعری سرود / که سکوت بشکند/ و آن که سر در سردابه‌های بی‌صدا فرو برده است / فریاد بشنود/ آی، جانا، هیچ میدانی/ دل را میان دیوارهای تنگ، بهم فشرده‌اند/ راه چشم را/ با قطره اشکی که به ابر بدل می‌شود، بسته‌اند/و سرای سرد چنان کوچک‌ است/ که با گامی به آنسوی هستی می‌شود رسید/ راه کلام را بسته‌اند/ ما، مرگ خویش را بر دارها می‌گرییم/ ما، تنگنای کولیان را / در تنگه‌های مرگ، دلگیریم/ ما، به جستجوی گور گمنام خویشیم/ ای زمین هرزه‌گرد/ ما را در کجای تو، به گور برده‌اند / در کجای توست/ مردمکی که با نگاهی، دریچه‌ها را می‌گشود/ لبانی که با سلامی/ روزنامه‌ی تفاهم را منتشر می‌کرد/ و دستی که گلوی مرگ را می‌فشرد/ هر حرف دشنه‌ای‌ست که سینه‌ی عمر را می‌درد/ هر خاطره گلوله‌ای‌ست که بر دفتر دل نوشته می‌شود/ و هر گوری، گنج رنج عظیمی‌ست/ که در انتظار مرگ مارها و مورها/ سر به سقف ابری و کوتاهش می‌کوبد
و در شعر «پندار» آن‌چه را بعدها در «اشرف» تجربه می‌کند فریاد می‌زند. او بدون آن که دچار ترس و یأس باشد می‌دانست به آن‌چه هست نمی‌توان اعتماد کرد:‌
گمان هم نمی‌کنم اگر کلید را بیابم/ پشت در کسی باشد/ یا چشم که باز کنم/ ببینم که از پشت سایه‌ها /فانوس گلوله‌‌ای / چون دونده‌ای با مشعل می‌دود/ و گمان هم نمی‌کنم / دچار حرمان و هجران یا ترس و یأس باشم
و در شعر «رؤیا» که در سال ۱۳۶۹ در اوین سروده شد نصیر غم‌اش را بیرون می‌ریزد:
دست‌های من، برای اشک‌های تو کوچکند/ چشمان من/ برای این همه ترنم زیبا/ حقیرانه می‌بارند/ و دل من، برای دریای تو/ برکه‌ی گمنامی‌ست/ اگر دستم گشوده بود/ اشک‌هایت را می‌شستم/ و چتری از آوازهای تابستان/ بر سرت می‌گرفتم.
در شعر «گورستان» و «گور مجاهد» نصیر به دغدغه‌های اصلی بازماندگان قتل‌عام و خویشاوندان و دوستان جاوادنه‌ها پاسخ می‌دهد:
در شبنم سحری این‌جا موج‌هاست/ در سوسوی شب‌تاب / آفتاب دوره‌گردی است/ و در های‌هوی بی‌صدای ما/ چکاچاک نیزه‌ها و سینه‌هاست به جستجوی گور که هستی / ماه و زیبایی بی‌مکان می‌میرند/
…به جستجوی گور که هستی/ همه بی‌نامند/ همه هم‌نامند
…شب‌ها این‌جا، وعده‌گاه عاصی‌ترین بادهاست/ آزادی، نام گمشده‌ی خویش را / در پیچ و خم ناپیدای کوچه‌های این دشت عشق / از استخوان‌های پوسیده‌ی ما می‌پرسد/ رودخانه رسم دوباره رفتن را/ از انگشتان ترک‌خورده پای ما می‌جوید/ راه همه‌ی رهروان و سپیدی همه سپیدارها این‌جاست
… جستجوی گور که هستی / پلنگان در کوه غرور خویش آرمیده‌اند/ و زائران این گورستان/ جز نعره‌های زخمی پلنگی / چیزی نخواهند شنید
او در شعر «گور مجاهد» جستجوگران را به جایی که بچه‌ها خفته‌اند رهنمون می‌کند:
آن‌جا / آن‌جا که برکه‌ها/ مثل آهوان بلورین/ شفاف و شرمگین درهم فرو رفته‌اند/ و سروی سر در این تفاهم آبی خم کرده است/ و جرعه جرعه، زندگی می‌نوشد/ آن‌جا که/ گوزن‌های کوهی / با شاخکان مهربان خویش/ خوشه‌های ستاره را به بازی گرفته‌اند/ کوه‌ها، به بازی بادها دلخوشند/ و سنگ‌ها/ در آرامش شبانه آرام می‌شوند
آن‌جا، پشت سوسوی شب‌تاب‌ها/ که می‌تابند/ از ترنم مرغک سحری/ و شب‌بویی به راه سپیده‌ی صبح / عطر جانی می‌بخشد و…
آن‌جا، آن‌جا که رودها سرخوش از رفتار خویشند/ و مثل کولی مستی، آوازه‌خوان و آفتابی
از کوی و کوه و سنگ می‌گذرند/ و دهان دره را از مروارید قطره پر می‌کنند/ و شبنمی به گونه‌ی کودک باغ‌ها می‌بخشند
آن‌جا، آن‌جا که زنی/ به شکل مادر همه‌ی پروازها/ مهربانی گمشده‌اش را / در میان فراموشی خاک‌ها می‌جوید/ آری، آن‌جا/ که هیاهوی رویا و خیال و عطر و اشک و بی‌تابی‌ست/ گور کسی‌ست/ که چشم‌هایش چراغ همه‌ی کوچه‌ها/ گام‌هایش، تصویر همه‌ی رفتن‌ها/ و تفنگش، عصای دوره گرد آزادی بود
و در شعر «به جستجوی نشانه‌ی یارم» از در به دری خود می‌گوید
به جستجوی نشانه‌ی یارم/گور به گور و کوی به کوی/ و نام‌ها، بیگانه‌ان/ زبان‌ها، خرناسه‌ای غریبانه‌اند
… دارها، دارکوب‌ها/ نام‌ها را از یاد برده‌اند/ دشنه‌ها، نقش خون را/ از خویش شسته‌اند/ از که باید پرسید/ خوب‌ها که چون مشتی گندمند/ در شوره‌زار باد/ شعله‌ها که زیر باران مانده‌اند/ و چشمان مست دختران شهر/ که بی تماشای یار/ چه مهجور مانده‌اند
نصیری در ۱۶ سروده که با نام «سرودهای مرداد» یا «سرودهای آفتاب» شناخته می‌شوند سنگینی فاجعه را می‌نمایاند. در پاییز ۱۳۶۷ در سالن ۱۳ گوهردشت او هر روز یکی از «سرودهای مرداد» را به من می‌داد:
اگر باران نمی‌بارد/ گریه کن/ در مکان بی نامی/ دانه‌های انسانی مرداد/ در خاک خفته‌اند
یا در وصف جاودانه‌ها می‌گوید:
پرواز را / مثل تشنه‌ای که آب را می‌فهمد، فهمیدند/ به حلقه‌‌های دار/ مثل آفتابگردانی/ که به آفتاب می‌خندد، خندیدند/ بر ارابه‌ی رؤیای شکفته‌ی خویش نشستند/ و تا آن سوی حیات کوچیدند/ در این سوزش تف‌دار مرداد/ آنان تشنه‌اند/ اگر باران نمی‌بارد / با تفنگ چشمت/ مثل گلوله‌ای ببار و گریه کن
و یا در سروده‌ای دیگر غم‌اش را این چنین می‌سراید:
ماه مرده است/ و خرمن بشر درو می‌شود/ انگار کسی نیست / کسی به در نمی‌کوبد/ کسی به سر نمی‌کوبد/ کسی به کس نمی‌گوید/ ماه مرده است/ و پلنگان بر قله‌های مرداد/ خویش را بر دار عشق آونگ می‌کنند
در سروده‌ای دیگر از ناباوری خویش می‌گوید:
آتش بزن به جانم / من رهروی این سرزمین زمستانم/ هرگز نمی‌اندیشیدم / گرمی مرداد رگان مرا/ از برف تاریخ پر کند/ باور نمی‌کردم/ در فصلی که آتش به دل ترین نیلوفران به سمت ستاره کوچ می‌کنند/ در آن هنگام / که ققنوس جشن شعله می‌گیرد/ دوره‌گرد آوایش/ از گرمی عشق می‌ترکد/ و ماه از خورشید سوزان‌تر است/ سینه‌های یاران من که اجاق زمستانی مردم بود/ این گونه سرد شود
نصیر نصیری در جای دیگری از دگرگون شدن زندگی پس از کشتار ۶۷ می‌گوید:
پس از فروغ خورشیدی مرداد/ آن‌چه دگرگون شد/ چیزی نبود/ جز زندگی / که امروز به جستجوی شمشیر مرگ/ پیراهن از سینه می‌درد/ چُنان بادی / در ابتدای درک حیات/ تا به قتلگاه سکون و کوه می‌رود/ مثل سپیده‌ای / در ابتدای شکفتن/ جامه‌ی سیاه شب را / از بازار مردگان می‌خرد
او به درستی بر این نکته پای می‌فشرد:
بر این خاک کویری/ قطره‌ای گریه کن/ که رستن یک ساقه علف نیز / منطق نمکزارها را درهم می‌ریزد
او همچنین می‌گوید:
… یک بوسه کافی بود/ تا عجوزه‌ی جادو/ عروس جوان ترین جنگجوی این قبیله شود/ و یک لبخند می‌توانست/ طوفان و کوه را آشتی دهد.
او در جای دیگری چنین می‌سراید:
شهیدان این فصل را / به بوسه‌‌ی شیطان می‌فروشند/ در بازارهای مکر/ حزن بشری را حراج می‌کنند/ و آن چنان نجابت عشاق را سینه می‌درند/ که یاران را / مثل قطره‌های باران نمی‌شود شمرد.
نصیری همه را به جستجو فرا می‌خواند:
باید جستجو کنیم/ با کفشی از آهن و عصایی از سنگ/ گورستان مردگان را / که آواز و آوا / مثل قطره شبنمی بر پیشانی خورشید مرداد ناپیداست/ در جایی میان گور یاران و جان بی‌توان جانان/ حرفی بیابیم/ حرفی به کوچکی فریادی از گلوی یاری بر دار.
او وحشی‌گری به کار گرفته شده در کشتار ۶۷ را به این شکل بیان می‌کند:
بگذریم/ این‌جا به راه آهوان نطفه نبسته نیز دام می‌نهند/ روزی دیدم/ قاصدکی که در باد/ به ترنم آواز خویش خوش بود و می‌رقصید/ اسیر تار تاریکی شد/ و پیغامش را دزدیدند/ دیدم حباب آبی را / که به زییایی خنده‌ی چریکی در سپیده بود، ربودند/ و در ماه مرداد/ دره‌ی زنبق‌ها را به آتش فروختند
نصیر بیهودگی تلاش جانیان را در این شعر بیان می‌کند:
چگونه، چگونه می‌شود/ کودکان برگ را/ که بر شاخه می‌رقصند به نطفه کوچاند/ به تندرها گفت/ فریاد خویش را از کوچه جمع کنند/ و عطر منتشر گلوله‌ی خونین تو را/ ای چریک حزن کودکان گمشده/ از باغ‌های جهان گرفت
….چگونه می‌شود رقص خواهر تمام تنهایی خلق را / بر دار دید و فریاد زنان/ چون کولیان باد در بیابان‌ها ندوید/ و مشت را به سینه‌ی کوه نزد
او سرانجام چنین مویه می‌کند:
زندگی آرام بگیر/ آرام بمیر/ بیرون از رحم مادران دیگر کودکی نیست
در شعر «پرنده‌‌ای با عصا» که در وصف محسن محمد باقر در گوهردشت سروده شده نصیر مظلومیت زندانیان سیاسی قتل‌عام شده را به تصویر می‌کشد. محسن محمد باقر به طور مادر زاد از دو پا فلج بود و در کودکی در فیلم غریبه و مه بهرام بیضایی در نقش کودکی فلج بازی کرده بود. محسن در روز شنبه ۱۵ مرداد ۶۷ در گوهردشت جاودانه شد. مجاهدین پس از آن که مطمئن شدند نصیر نصیری توسط نیروهای رژیم در داخل کشور بازداشت شده این شعر را با نام او در نشریه مجاهد انتشار دادند تا به زعم خودشان گزک دست رژیم دهند. آن موقع حتی گزارش‌های زندانیان سیاسی مجاهد که در «اشرف» بودند در کتاب‌های مجاهدین با نام خودشان منتشر نمی‌شد.
هرگز پرنده‌ای با عصا ندیده بودم / و نمی‌دانستم کسی که نمی‌دود/ پرواز را می‌داند / و رودخانه‌ای که از سنگلاخ می‌گذرد / گام‌هایی از آهن دارد/ نشنیده بودم کسی به سادگی قطره شبنم کویر/ مرگ را این گونه تفسیر کند/ این گونه با نگاهی از پس پرده‌ای تاریک / رگان عاطفه خورشید را بدرد/ پرنده‌ای بر زمین / دونده‌ای بر آسمان / و رودی از آهن / اکنون حیات و مرگ دگرگون و بی‌منطقند
شعر «شطرنج» در وصف فرزین نصرتی سروده شده است. فرزین در این شعر نقش وزیر یا «فرزین» صفحه‌ی شطرنج را دارد. شعر این‌گونه آغاز می‌شود:
نه فرزین!‌/ برخیز و باز بر زین بنشین/ که سایه ها غولند/ و غولی چون تو در سایه
و سرانجام این‌گونه پایان می‌یابد:
شطرنج در طوفانی از مه و رنج پایان یافت/ و پرنده‌ای از روح کیش شد/ و میشی از نگاه مات.
«گلوبندی از شبق» در وصف سهیلا و مهری محمدرحیمی ( ۴) سروده شده است که در اوین به خاک افتادند. این دو از کنار مادرشان (مادر صونا) به قتل‌گاه برده شدند. (۵)
آی مردان دشنه‌ها و تشنگی/ از میان شما کسی آیا/ نام خواهران گمنام برکه‌ها را بر بوم ماه خواهد نوشت/ آوای دختران سرو و صنوبر را / در جنگل بکر ستیزه‌ها خواهد شنید/ به شیران بیشه‌ها گفتم/ آیا شما/ فریاد مادران بکر شهامت و شمشیر را شنیده‌اید
آنان بی‌زخم خفته‌اند/ ماهیان آب‌ها/ همیشه، همیشه بی‌زخم مرده‌اند/ و بر پیکر بی‌جان بادها/ در این سکون بیکران / هرگز کسی زخمی ندید/ آی دختران آفتاب/ خواهران ستیزه و مهتاب/ مادران بکر زلالی آب/ گلوبند شبق‌رنگتان /در این فروغ جاودان مبارک باد.
«جان نامیرا» در یک جمعه بهاری در اوین سروده شد. این شعر بیش از هر چیز نشانگر شکوه و پایداری زندانیان است. آن‌ها که از داس مرگ رهایی یافته‌اند دوباره به جنب و جوش افتاده‌‌ و زندگی از سر گرفته‌اند:
چه شکوهی دارد/ جان نامیرای دریاها/ هرچه از آبش می‌نوشند/ هر چه از ماهیش می‌گیرند/ باز دریا آبی‌ست/ باز دریا لبریز ماهی‌ست./ چه راز شیرینی‌ست/ در سرسبزی ما/ هرچه خزان / سبزمان را می‌گیرد/ باز سرسبزیم/هر چه تاریکی از ما/ ستاره می‌چیند/ باز هر شب / بر شاخه گل داریم/ چه شکوهی دارد/ راز سرسبزی و سرشاری ما
شعر «پاییز» اولین هواخوری زندان گوهردشت پس از قتل‌عام را به تصویر می‌کشد:
آفتاب بی‌رمقی‌ست/ نمی‌شود در باغچه حس نیلوفر کاشت/ نمی‌شود گل داد و گل گرفت/ یا گل گفت و گر گرفت/ در آتشدان خورشید/ هیمه‌ی نمداری ریخته‌اند/ و بر تن ما جامه‌ای از باران/ هیمه‌های تابستانی سوخته‌اند/ و خورشید به‌ راستی، پیرمرد بی‌رمقی‌ست.
بازماندگان کشتار برای در امان ماندن از پیامدهای این جنایت فجیع در برخورد با زندانبانان از موضع‌گیری سیاسی اجنتاب می‌کنند و این فشاری مضاعف را بر آن‌ها وارد می‌کند.
نصیر تلاش می‌کند با شعر «مترسک» که در زندان اوین سروده شده اقتدار بازماندگان را نشان دهد. ما به خاطر شرایطی که در آن به سر می‌بردیم از رودررویی علنی با جانیان پرهیز می‌کردیم.
از فراموشی نپرهیز/ جوهر فراموش گشته‌ای/ که بر خاک قرون خفته بود/ با ترنم بهاری، آشنای هستی خواهد شد/ از خاموشی مگریز/ در انتهای هر کویری/ جبر دریائی‌ست/ و در پس بیابان‌های اخم/ باغچه‌ی لبخندی
…اگر امروز تفنگ تهی‌ست/ مهم نیست/ گنجشکان قرن‌هاست که بی‌تفنگ/ دانه‌ی چشم مترسک را / می‌بلعند و می‌خندند.
«پرسه در سکوت» در اوین سروده شد. بازماندگان به عارضه‌ای همگانی دچار شده بودند. گاه‌ دو نفر مدت‌ها با هم قدم می‌زدند بدون آن‌که کلامی رد و بدل کنند. این شعر محصول یکی از قدم‌زدن‌های روزانه‌ی من و نصیر نصیری است:‌
چه سخن‌های زیبایی که نگفتیم / در باغچه‌ روابط، چه نیلوفر نیلگونی که نروئید/ چه بارانی که خورشید را غرق کرد / و چشمان مرا تر نکرد/ چه پرشکوه بود / آن حس دریایی / که در دستان من جان نگرفت/ و آن نگاه جادو / که بر نگاه جادوشکنیم به خواب نرفت/ و آن قصه‌ها که تو / بی‌صدا خواندی و من / در سکوتی جاوید نشنیدم
…سکوت را نشکنیم/ این شیشه‌ی عمیق ناشکیبا/ از جوهر رنج بشری‌ست/ از آشیان تهی گشته چکاوک‌هاست/ از آخرین نگاه مبارزی / به آخرین برگ زندگی‌ست/ جهان پر است از نغمه‌های زیبایش که کسی نشنید/ از دستان مهربانش / که کسی نگرفت/ و از سینه‌ی خونینش / که باران آن را شست.
اولین شعر نصیر پس از کشتار ۶۷ که در نیمه دوم شهریورماه سروده شد «جاده‌های قطبی» نام داشت که احساس دوگانه‌ی او از شرایط را بیان می‌داشت. چهار صفحه بود و با شوق بسیار و در عرض کمتر از سی دقیقه آن را در توالت سالن ۱۳ گوهردشت از حفظ کردم. در بخشی از آن آمده است:
آی سرزمین من/ نه چنان مرده‌ای/ که تابوتت را چون خنچه‌های جشن/ بر دوش طبق‌کش‌ها بگذارم/ و در کوچه‌های/ شهر بگردانم/ و نه حیات از پر و پرواز پر است/که من دریچه‌ای بر این زندان بی‌پنجره بگشایم/ و چُنان پرنده‌ای بر زمینه‌ی هوش آبی بپرم
بعد از کشتار بچه‌ها برای مادران شهدا و گاه برای همسرانشان و … با سکه‌‌های پنج‌تومانی و هسته‌های خرما دست‌بندهای زیبا و گلوبند‌های شکیل می‌ساختند. نصیر در توصیف آن می‌‌گوید:‌
زمینی از خزه‌های مرگ/ برای گیسوان خواهران خاک خشک/ سرمه‌ای از خون بسته‌ی یار/ برای چشم‌های نگار/ استخوانی می‌یابم/ و برای دست‌هاشان/ دست‌بندی می‌سازم/ بی بلور/ بدون نور/ جامه‌هاشان آه / من، برادری غرق در باران/ کجا/ به چشم‌هاشان بنگرم/ که آینه‌دارانند/ ایستاده‌ام بر صخره‌ها/ بی‌آینه/ زندگان/ چه سوگوارانند
آرزوهای زندانی، تعریف نصیر از زندگی، مبارزه، و نگاه او به پدیده‌ها بعد از کشتار ۶۷ رنگ و بوی دیگری یافته است. نصیر در شعر «کلید» که در گوهردشت سروده شده حسرت‌ها و آرزوهایش را بیان می‌کند:
کاش از جنس شیشه بودم/ کسی در یک سویم می‌ایستاد/ و گذر زندگی را در کوچه می‌دید/ و کسی دیگر در دیگر سویم به عروسی می‌نگریست که مرده‌اش را طبق کش‌ها / چون خنچه‌های جشن به دوش می‌برند
کاش شانه‌ای فراخ بودم/ بار جهان را به شانه می‌نهادم و آرام و سوت زنان / از کوه‌ها و دره‌ها/ پرسه‌زن می‌گذشتم
کاش درختی بر کوهی یا دل دره‌ای بودم/ پلنگی در سایه‌ام می‌آرمید/ یاری از پناهگاهش مرا می‌دید/ و شکل مرا با خونش / بر دیواره‌ی غارش نقش می‌زد
…کاش تفنگ دست تو بودم / مرا می‌بوسیدی / و با انگشتی دلم را / با آتش آشتی می‌دادی / با من مثل کلیدی / درهای آفتاب را / با گلوله می‌گشودی
«جنگ زندگی» در گوهردشت سروده شد و نصیر به زیبایی به تفسیر زندگی در روزهایی که خون از در و دیوار می‌بارید می‌پردازد:
…چیز عجیبی در کوله‌بار زندگی نیست/ سرخی گونه‌ات به هنگام شرم / و سرخی شقایقی به هنگام خون / هر دو همرنگ زندگی‌ست/ پرنده‌ای که می‌پرد / مثل زندگی‌ست/ چون به خاک می‌افتد باز زندگی‌ست/ و آنگاه که می‌میرد روح سرخش/ همرنگ زندگی‌ست
مثل نهال تازه‌ رو/ هر صبح شاخک نازکی بر تو می‌روید/ روزی درخت می‌شوی / نهال و درخت هم مثل زندگی‌ست/ مثل شهاب کوچکی / به سینه شب چنگ می‌زنی / جنگ شهاب و شب هم / جنگ زندگی‌ست.
شعر «مادر» را برای مادرم سرود. در یک روز ملاقات او را دید و پس از بازگشت به بند این شعر را به دستم داد و گفت اگر چه برای مادر توست اما به یاد همه‌ی مادرها و رنج‌هایشان سرودم.
قشنگی و قدیمی / گیسوانت جنگل مهتاب / در نگاهت، دو برگ کوکب / مثل دو برگ کتاب کهنه/ زیبایی دیروز را تفسیر می‌کنند/ در نگاهت دو اجاق خاموشند/ با خاکسترهای سرد و درد / دست‌هایت مرا به موزه های عتیقه می‌برند/ به لحظه‌های کهنه‌ی زندگی / بیا کنارم بنشین / و گام به گام مرا / از سایه‌ی زخمی زمین/ از خیابان‌های مرمرین / از فیلم‌های منور / از این حیات بی در و پیکر / به آینه‌های قشنگ و قدیمی ببر

ایرج مصداقی

www.irajmesdaghi.com
irajmesdaghi@gmail.com

۱- این القاب تنها مختص به نصیر نبود. هر زندانی سیاسی که پس از تحمل شکنجه و زندان و مصائب فراوان و تحمل ریسک‌های مختلف به مجاهدین می‌پیوندد و از سابقه‌ی خوبی برخوردار است با این اتهامات روبرو می‌شود. پس از حضور یک زندانی آزاد شده در روابط مجاهدین در عراق، به فرمان رجوی و با هدایت مستقیم وی، مسئولان و کادرهای مجاهدین با این القاب به استقبال او می‌روند و تا هنگامی که زندانی درهم‌ نشکسته و تمامی ادعاهای مجاهدین در مورد خودش را نپذیرفته و بصورت کتبی و شفاهی در جمع اعلام نکرده دست از سر او بر نمی‌دارند. در تحلیل مسعود رجوی زندانی مقاوم بر خلاف زندانی بریده و تواب طلبکار است و به همین دلیل بایستی آن‌ها را با انواع و اقسام ترفند‌ها و فشارها به موضع ضعف و ذلت کشاند. آن کس که کرنش بیشتری نشان دهد و در ضعف و زبونی و سستی سرآمد گردد در دستگاه او مقرب‌تر گشته، به نامش خاطرات زندان و … هم انتشار می‌دهند.
این روند در اواسط دهه‌ی ۷۰ به سطح باورنکردنی‌ رسید و سرانجام در نشست‌های جنون‌آمیز «طعمه» در «اشرف» که با حضور مسعود و مریم رجوی از اواخر سال ۷۹ برگزار ‌شد به فاجعه‌‌ای باورنکردنی ختم شد. طی این دوران افراد برای پذیرش ادعاهای کذب مسعود رجوی حتی مورد شکنجه‌های روحی و جسمی شدید قرار می‌گرفتند و در نشست‌های چند هزار نفری با انواع و اقسام توهین‌ها و تحقیرها که در وصف نمی‌گنجد روبرو می‌شدند تا اعتراف کنند که تیرخلاص زده‌اند، باعث اعدام رفقایشان شده‌اند، خیانت کرده و بریده بودند؛ به همین دلیل زنده مانده و آزاد شده‌اند.
۲- متأسفانه مینا انتظاری یک زندانی سیاسی مجاهد بدون اشاره به منبع از اشعار نصیر نصیری تحت عنوان سروده‌های زندان سوءاستفاده می‌کند. وی می‌دانست مجاهدین شاعر را از «اشرف» به ایران بازگردانده‌اند و او را «خائن» و «بریده» و «مزدور» و «تفاله خمینی» معرفی می‌کنند اما مگر وقتی پای سوءاستفاده از آثار کسی پیش می‌آید به این چیزها فکر می‌کنند.
وی در نوشته‌ای تحت عنوان «به شکوفه‌ها به باران»، شعر «طوقی» را از کتاب «برساقه تابیده کنف» که نام کتاب هم از همین شعر گرفته شده برداشته و بدون نام بردن از کتاب مورد استفاده قرار می‌دهد. وی در زیرنویس اشاره می‌کند که «”طوقی” از سروده های زندان پس از کشتار تابستان شصت و هفت» است.»
http://mina-entezari1.blogspot.se/2007/08/blog-post_28.html
۳- جلد سوم خاطرات زندانم «نه زیستن نه مرگ»، «تمشک‌های ناآرام» نام دارد که در واقع هر دو اسم از شعرهای نصیر انتخاب شده‌اند. پیش‌تر در موردشان توضیح داده‌ بودم اما اشاره‌ای به نام شاعر نکرده بودم.
۴- عزیز برادر بزرگ آن‌ها در سال ۶۰ اعدام شد و هوشنگ دیگر برادرشان پس از تحمل ۱۰ سال زندان در سال ۷۱ توسط رژیم دستگیر و مخفیانه اعدام شد. حسین خواهرزاده‌ی آن‌ها نیز در دهه‌ی ۶۰ در اوین به قتل رسید. ابراهیم (عباس) برادر بزرگ آن‌ها پس از تحمل ۱۱ سال زندان به «اشرف» رفت و در آن‌جا مورد آزار و اذیت، ضرب و شتم و … قرار گرفت. بارها مجاهدین قصد رها کردن عباس در مرز را داشتند که با مخالفت او روبرو شد. وی عاقبت پس از سقوط بغداد از مجاهدین جدا شد .
۵- مینا انتظاری همچنین شعر «گلوبندی از شبق» را با توضیحی که در مورد این شعر دادم از کتاب «برساقه تابیده کنف» برداشته و با سانسور نام کتاب و نام من، آن را در مقاله‌‌ی خود انتشار داده است. وی فریبکارانه از این شعر تحت عنوان «از سروده های زندان بعد از کشتار تابستان شصت و هفت در رثای سهیلا و مهری محمد رحیمی» استفاده کرده است.
http://mina-entezari1.blogspot.se/2007/08/blog-post_2449.html
مینا انتظاری هشت سال پیش نیز چنین کرده بود و پس از اعتراض من وی به کتاب «برساقه تابیده کنف» بدون نام بردن از من اشاره کرد. در تصحیحاتی که اخیراً انجام داده نام کتاب را نیز حذف کرده است.
بعید می‌دانم کسی که آگاهانه و با قصد و نیت ناسالم و برای به دست آوردن دل مجاهدین، حق من و نصیر نصیری را زیرپا می‌گذارد به دنبال احقاق حق شهیدان باشد.
وجدان آگاه نباید اجازه دهد دشمنان نصیر و کسانی که او را شکنجه دادند و کمر به قتل او بسته بودند و مدافعان آن‌ها از شعرهای او به نفع امیال خود سوءاستفاده کنند. شکنجه‌گران زندانیان سیاسی و حامیان‌شان حق دم‌ زدن از شهیدان و یاد و خاطره‌ی آن‌ها را ندارند چرا که جاوادنگان برای آزادی و ارزش‌های انسانی مبارزه کردند و جان دادند.