گورستان خلوت‎

سعید 

دستور حفر ۲۰۰ قبر اضافه صادر شد و گورکن ها شروع بکار کردند.

سرکارگر از این طرف به آن طرف میدوید و دستور صادر میکرد.
بچه ها بجنبید، وقت نداریم. باید تا قبل از طلوع آفتاب حاضر باشد.
بیل مکانیکی بنزین تموم کرد. ممد بپر با موتور بنزین بگیر.
استغفر الله، چرا کار پیش نمی ره. 
کلنگ مراد تو یکی از سنگها گیر کرده و در نمیاد.
سرکارگر عرق می ریخت و زیر لب فحش میداد.
سیر تو کیبیل هر چی بدشانسیه. 
داد زد، کی غسل نکرده اومده سرکار؟
هیشکی جواب نداد.
دوباره صدای کارکردن بیل مکانیکی، سر کارگر رو آروم کرد.
یه چایی ریخت، قند رو که گذاشت گوشه لپ ش، یه دفعه دکمه آستیشن گیر کرد به گوشه نعلبکی و چایی داغ ریخت رو شلوارش و از بخت بد ، صاف جلوی خشتک.
سرش رو میخواست بزنه به دیوار.
اذان صبح از بلندگوی مسجد بلند شد. گورها آماده بودند.
عزرائیل هم که از همان حوالی میگذشت، سرسری نگاهی انداخت. صبر کرد و لیست خود را چک کرد.
شانه ها را بالا انداخت و رفت.
محمود از الهام خداحافظی کرد و زیر لب بسم الله گفت و تند تند قدم برداشت تا به مترو برسه.
موبایلش زنگ خورد، حامد بود
_ سلام بابا، خوبی، چی شده که سر صبح زنگ زدی، خیر باشه؟
= همه چی خوبه بابا، شیفت تموم شد، دارم میرم یه چیزی بخورم و بخوابم. آماده باش هستیم ولی همه چی آرومه،  گفتم زنگ بزنم حالتون رو بپرسم
_ والله چه حالی، دیشب تا صبح نخوابیدیم. دلهره و دلشوره پیرمون کرده. این دو ماه خدمتت تموم شه، ما یه نفس راحت بکشیم.
= تموم میشه بابا، نگران نباش. من باید برم اچ ۴. خداحافظ
جورج نقشه رو به ستوان نشون داد و گفت، اول اچ ۴ رو میزنیم بعد می ریم سراغ بقیه هدفها. به خلبانها بگو، همه رو با خاک یکسان کنند. درس عبرت، میفهمی؟
بله قربان. ۴۵ دقیقه به شروع مانده. همه چیز مهیاست.
نقشه ها، رادارها و سایت ها باز بینی شد.
کامپیوترها روشن، موتورهای زمینی آماده برای استارت اولیه هواپیماهای جنگی روشن شدند. ماهواره ها با دقت بالا همه چیز را زیر نظر داشتند.
۱۵ دقیقه مانده بود، خلبانها داخل کاکپیت چک های اولیه، تسلیح موشکها و بمبها را امتحان کردند و شست دست راست را بعلامت ، همه چی خوبه نشان دادند.
اصغر آقا آخرین چک آماده بودن قبر ها را انجام داد. ساعت ۹ آمبولانسها با جنازه وارد میشدند.
تاکسی جتها شروع شد و آماده تیک آف.
ناگهان همه در گوش خود و با حیرت شنیدند که ماموریت کنسل، به آشیانه برگردید.
خلبانها و پرسنل کله تکان می دادند و با زبان بی زبانی میگفتند،” وات د فاک”.
حامد از خواب بیدار شد، ساعت ۱۱ صبح بود، باید میرفت شیفت نگهبانی ساعت ۱۲.
مامان زنگ زد، حامد جان قربونت برم، خوبی….
آیا اختیار یک انسان بر جبر غلبه کرده بود یا جبر بود که آدم را ناگهان تغییر داد.
هر چه بود، روز خوبی برای محمود، الهام و حامد و دوستانش بود.
گورستان خلوت بود. عزراییل با تعجب به عجله گور کن ها فکر میکرد.
ملبورن 
یکشنبه ۲۳ جون دو هزار و نوزده میلادی