یک مادر؛ بر گرفته از کتاب «پسران در تابوت های فلزی« (۱)

کورش گلنام :

نوشته بانو “سوِتلانا آلکسیِویچ”(2)،

برگردان به سوئدی: “هانس بیورکِگرند”(3)

بر گردان به فارسی: کوروش گلنام

اندکی در باره نویسنده کتاب

بانو سوِتلانا آلکسیِویچ، متولد 31 مای 1948 در اوکرایین است. او در سال 2015 برنده جایزه نوبل ادبیات شده است. کتاب های او از آن میان همین کتاب، در راه شناسایی تاریخ نه چندان دوری است که بنا به گفته خود او” گذشته ای است که همچنان در برابر ما قرار دارد.” از او تا کنون سه کتاب دیگر منتشر شده که همه شهرت جهانی یافته است. در باره کتاب”نیایش برای چرنوبیلِ” او منتشره در سال 2013، به ویژه سخن فراوان رفته است. بانو آلکسیِویچ از سال 1985 تا 2015، بیش از بیست و دو یا بیست و سه جایزه در کشورهای گوناگون جهان دریافت کرده است از آن میان در فرانسه(چندین بار)، ایتالیا، لهستان، آلمان(چندین بار)، هلند، سوئد، آمریکا، روسیه،(چندین بار) و… او بارها و بارها در نشسته ها و کنفرانس های گوناگون شرکت داشته و یا با رسانه های جهانی گفت و گو کرده است. یک جایزه او در سال 1996 از سوی انجمن قلم سوئد(پن)بوده است. فیلم ها و نمایشنامه های گوناگونی در زمینه کتاب های او در کشورهای گوناگون، تهیه و اجرا شده است. ایشان هم اکنون درشهر کلن آلمان زندگی می کنند.

اندکی در باره هدف و شیوه کار نویسنده در تهیه این کتاب:

 کتاب “پسران در تابوت های فلزی” گوشه ای از حقیقت تلخ و دردناک جنگی بیهوده و خانمان سوز و زندگیِ دردناکِ پس از آن است. نویسنده با پشتکاری فراوان در درازای دو سال با سفر به شهرهای گوناگون، پای دردِ دل ها و ناگفته هایی از زبان بیش از سد سرباز و افسر شوروی پیشین شرکت کننده در جنگ افغانستان و بستگان کشته شدگان جنگ به ویژه مادرانی دردمند نشسته است و چهره ای تکان دهنده نه تنها از خود این جنگ بیهوده سراسر دروغ و نیرنگ از سوی رهبران شوروی پیشین، که رد پاهایِ ویران گرِ آن بر شرکت کنندگان و بازماندگان این جنگ، نشان می دهد. بازآمدگان از جنگ، یا آسیب های جسمی و فیزیکی دهشتناکی خورده و برای همیشه نقص عضو یافته اند و یا اگر در نما پیکری سالم دارند ولی از روحی ویران، سرگردان، نامتعادل و حتا دچار جنون برخور دارند. یاد آن روزهای وحشتناگ جنگ در سرزمینی ناشناخته با گرماییِ سوزان در دلِ کوه و دشت، با کمبودِ غذا، امکان های رفاهی/بهداشتی ناچیز و بدتر از همه  ترسی دایمی و شبانه روز از کشته شدن با دیدن هر روزه خون و جسدهایی تکه، تکه شده، سوخته و…روزگار امروزِ آنان را نیز تلخ کرده است. آنان هر روز درگیر آن گذشته دردناک هستند و جنگ هنوز نیز همچنان با آن ها همراه است. جنایت رهبران  شوروی پیشین جنایتی دو سویه بوده است، یکی علیه مردم بی گناه افغانستان و دیگری علیه مردمان خود به ویژه جوانانی که بیشتر 18 تا 22 ساله بوده اند. گفته های یک مادر که به فارسی بر گردانده شده است، تنها نمونه ای از گفته های مادرانی است که هم چنان در سوگ جوان از دست رفته خود، می گریند و زندگی اشان در یک واژه، ویران شده است. گفت های این مادر از رویه 153 تا 160 کتاب آمده است.

****

من هرگز نیایش نکرده ام ولی اکنون این کار را می کنم و برای عبادت به کلیسا می روم…

من در برابر تابوت نشسته و می پرسیدم: “چه کسی این جا خوابیده؟ پسرم، این تو هستی؟” و پی در پی تکرار می کردم: “چه کسی این جا خوابیده؟ پسرم پاسخ بده. تو پیش من بزرگ شدی و حسابی قد کشیده بودی، ولی این تابوت که خیلی کوچک است….”

زمانی چند گذشت. من می خواستم بدانم پسرم چگونه کشته شده. رفتم پیش کمیساریای جنگ:

ـ بگو پسرم چگونه و کجا کشته شد؟ من باور نمی کنم که او کشته شده باشد. فکر می کنم که من یک تابوت فلزی خالی را به خاک سپرده ام و پسرم جایی هنوز زنده است.

کمیساریای جنگ عصبانی شد و یکباره نعره کشید:

ـ این خبر به هیچ وجه نباید در بیرون پخش شود. شما راه افتاده ای و این جا و آن جا به همه گفته ای که پسرت کشته شده. این یک فرمان است: این خبر را پخش نکن!

… زایمان بسیار سختی داشتم که یک شبانه روز به درازا کشید. ولی هنگامی که گفتند یک پسر است، درد و رنجم از میان رفت و به خود گفتم: بی جهت این همه رنج نکشیدم. از همآن روز نخست، دل نگرانش بودم. او همه آنچه بود که داشتم. ما در یک کلبه چوبی زندگی می کردیم: در اطاق، تخت من بود و کالسکه بچه و چند صندلی. من به عنوان سوزن بان در راه آهن کار می کردم و حقوقم ماهی 60 روبل بود. تا از بیمارستان به خانه رسیدم، می بایست سر کار می رفتم چون شیفت شب بودم. بچه را در کالسکه با خود به سرِ کار بردم. شیر بچه را بر روی اجاق برقی ای که با خود برده بودم، گرم کرده، بچه را سیر کرده و هنگامی که خوابید، به کارم پرداختم .

اندکی بزرگتر که شد، او را در کلبه تنها می گذاشتم. پایش را به پایه تخت می بستم و می رفتم. او رشد کرد، بزرگ شد و پسر خوبی هم شد.

 درسش را در  آموزشگاه[شبانه روزی] مهندسی ساختمان در “پتروزاودسک”(4) پی گرفت. یکبار که آنجا به دیدنش رفتم، مرا بوسید ولی به تندی دوید و جایی رفت. خیلی دل آزرده شدم ولی او دوباره داخل اطاق شد و با لبخندی گفت:

ـ بزودی دخترها می آیند.

ـ کدام دخترها؟

فهمیدم که او دویده بود پیش دخترها و فخر فروشی کرده بود که مادرم این جاست که آنها بیایند و مادرش را ببینند.

چه کسی به من هدیه ای می داد؟ هیچکس. قرار بود هشت مارس، روز مادر به خانه بیاید. در ایستگاه[راه آهن] به اوگفتم:

ـ  می توانم کمکت کنم، پسرم.

ـ ساک خیلی سنگین است مامان، این استوانه را بگیر ولی مراقب باش چون درونش نقشه است.

استوانه را گرفتم و او حواسش به من بود که چگونه آن را با خود می برم. چه  شکل نقشه ای بود؟ در همآن هنگام که او لباس هایش را به جا رختی می آویخت، من به آشپزخانه دویدم تا ببینم نان شیرینی ها در چه وضعی هستند. هنگامی که سرم را بلند کردم او در آستانه در ایستاده بود با سه گل لاله سرخ در دستش. چگونه او در این ناحیه بالای شمالی چنین گل هایی را تهیه کرده بود؟ آن هم در “کارِ لِن”؟(5)[از شهرهای مرزی روسیه و فنلاند]. او پارچه ای به دور آن ها بسته و آن را در آن استوانه قرار داده بود تا یخ نزنند و منی که هرگز کسی به من گلی هدیه نداده بود!

تابستان که رسید درجایی که ساختمان می ساختند، به کار پرداخت. برایِ روزِ تولدم به هنگام، رسید:

ـ مامان، ببخش که تولدت را تبریک نگفتم ولی  برایت چیزی آورده ام…

و سپس یک حوالهِ پُستی را در دستش تکان، تکان داد. من حواله را گرفته و خواندم:

ـ  دوازده روبل و پنجاه کوپک.

ـ نه مامان، تو صفرها را فراموش کردی. یک هزار و دویست و پنجاه روبل..

ـ این میزان پول دیوانه کننده را من نه تنها تا کنون در دست نگرفته ام که حتا نمی دانم چگونه آن را می نویسند!

 خیلی شادمان و راضی بود:

ـ اکنون تو می توانی استراحت کنی و من کار کنم زیرا پول زیادی خواهم داشت. یادت می آید هنگامی که کوچک بودم قول دادم که وقتی بزرگ شدم ترا در آغوش گرفته، بلندکنم و ببرم؟

درسته، این را گفته بود. او حسابی رشد کرده و قدش یک مترو نود شش سانتیمتر شده بود؛ همچون دخترک کوچکی مرا در آغوش گرفته و بلند می کرد و با خود می برد. شاید انگیزه این که ما به یکدیگر عشق می ورزیدیم این بود که کس دیگری را نداشتیم. نمی توانستم درک کنم که چگونه می توانم او را بدستِ زنی دیگر بسپارم! نه، هرگز نمی توانستم از پسِ این کار برآیم.

تا آن روزی که به خدمت فراخوانده شد. خودش دوست داشت که در نیروی ویژه چترباز باشد.

ـ مامان، به افرادی برای نیروهای ویژه چترباز نیاز دارند ولی می گویند ترا نمی توانیم بپذیریم چون هیکلت بزرگ و سنگین است و بندهای چتر پاره می شوند. چتر بازها ی ویژه، کلاه های قشنگی دارند…

به هر رو در لشکر چتربازان ویژه در شهر “ویتِبسک”(6) به خدمت گرفته شد. به هنگام ادایِ سوگندِ سربازی، به دیدارش رفتم.  نمی توانستم حتا او را بشناسم. خشک و راست ایستاده بود و دیگر از بلندی قدش ناراحت نبود. پرسید:

ـ مامان، چرا تو این اندازه کوچکی؟

ـ و من به شوخی گفتم: رشدم متوقف شد چون دلتنگ تو بودم.

ـ مامان، می خواهند ما را به افغانستان بفرستند ولی این بار مرا نمی فرستند چون تنها فرزند تو هستم. چرا یک دختر هم نزاییدی؟

پدر، مادرهایِ زیادی برای آیین سوگند فرزندانشان آمده بودند. ناگهان شنیدم:

آیا مادر ژوراولیوف (7)این جاست؟ اگر هست می تواند بیاید و برای فرزندش آرزوی خوشبختی کند.

من جلو رفتم تا ببوسمش و به او شادباش بگویم ولی چون او یک متر و نود و شش سانتیمتر بود، قدم نمی رسید.

فرمانده لشکر گفت: سرباز ژوراولیوف، دولا شو تا مادرت بتواند ترا ببوسد.

او دولا شد و مرا بوسید و درست در همین آن کسی جلو آمد و عکسی گرفت. این تنها عکسی است که از او در لباس نظامی دارم.

پس از پایان آیین سوگند، او چند ساعتی مجال داشت و با هم به پارکی رفتیم و روی چمن ها نشستیم. هنگامی که پوتین هایش را در آورد، دیدم که پاهایش زخم های خونینی داشت. آنها پنج مایل مارش تند رفته بودند ولی چون پوتین به اندازه پای او، شماره 46، نداشته بودند، یک جفت پوتین شماره 44 به او داده بودند. او ولی شکایتی نداشت:

ـ ما با کوله باری پر از شن و ماسه می دویدیم. فکرمی کنی وضعم چگونه شد؟

ـ با این پوتین ها حتمن آخِر شدی.

ـ نه مامان، من پیش از همه رسیدم. کفشهایم را در آوردم و دویدم و مثل دیگران شن و ماسه ها را هم خالی نکردم.

اکنون می خواستم کار ویژه ای برایش بکنم:

ـ پسرم چطوره برویم به یک رستوران. ما هرگز با هم رستوران نرفته ایم.

ـ نه مامان، به جایش یک کیلو کارامل برایم بخر. این هدیه خوبی خواهد بود.

درست پیش از شیپور خاموشی از هم جدا شدیم و او با دستی که کیسه کارامل را در آن داشت، برایم دست تکان داد.

ما، پدر و مادرها می باید روی فرش های که کفِ سالنِ ژیمناستیک پادگان انداخته بودند،می خوابیدیم ولی همهِ شب را دور و برِ پادگان ها که فرزندانمان در آن جا خوابیده بودند،چرخیدیم و نزدیک های صبح خوابیدیم. آوای شیپور بیدار باش که بلند شد، فورن بلند شدم. آنها اکنون می باید برای ورزش صبحگاهی می رفتند و من شانس آن را داشتم که حتا اگر از دور هم باشد، یک بار دیگر او را ببینم. درحال دویدن بیرون آمدند همه با بلوزهای راه راه یک شکل و من نتوانستم در بین آنان او را تمیز بدهم. پس از آن، آن ها به شکل گروهی به سوی توالت، سالن تمرین و  غذا خوری رفتند. آنان اجازه نداشتند تنهایی جایی بروند زیرا هنگامی که شنیده شده بود که می خواهند آن ها را به افغانستان بفرستند، یکی از آن ها خود را در توالت حلق آویز کرده و دو تن دیگر رگِ دستشان را زده بودند. به همین انگیزه همه آن ها زیر کنترل بودند.

هنگامی که ما در اتوبوس ها نشستیم، در میان همه پدر و مادرها، من تنها کسی بودم که می گریستم. مثل این بود که کسی به من می گفت که این آخِرین باری است که او را می دیدم.  بزودی برایم نوشت:

“مامان، اتوبوس شما را دیدم و با همه نیرو دویدم که شاید بتوانم یک بار دیگر ترا ببینم. زمانی که در پارک بودیم، در رادیو این ترانه خوانده می شد:  “هنگامی که مادر عزیزم گفت خدا حافظ” و من هم اکنون نیز این ترانه را می شنوم” …(به سختی از ریزش اشک خود داری می کند)

دومین نامه اش چنین آغاز می شد:” با درودی از کابل..” من خواندم و چنان شیونی سر دادم که همسایگان با شتاب آمدند. من در همآن حال که سرم را به روی میز می کوبیدم، فریاد می زدم” آیا دیگر قانونی وجود ندارد؟ دیگر پشتیبانی و نگاهداری از ما وجود ندارد؟” او تنها کسی است که من دارم. حتا در دوران تزار هم تنها نان آور خانواده ای را به خدمت نمی بردند و اکنون آن ها او را به جنگ فرستاده اند. برای نخستین بار پس از تولد ساشا[مادر او را چنین می نامیده]، از این که ازدواج نکرده وکسی را نداشتم که از من پشتیبانی کند، احساس پشیمانی کردم. گاه ساشا سر بسرم می گذاشت و می گفت:

ـ مامان، چرا ازدواج نکردی؟

ـ به خاطر اینکه تو حسادت نکنی.

و او می خندید و  دیگر چیزی نمی گفت. ما در این اندیشه بودیم که زمان درازی با هم زندگی کنیم.

پس از آن چند نامه آمد و دیگر خبری نشد. نا آگاهی از او چندان شد که من به فرمانده او رو آوردم. ساشا فورن برایم نوشت:” مامان، دیگر به فرمانده نامه ننویس، نمی توانی حدس بزنی چگونه سرزنش شدم. من نتوانستم برایت بنویسم زیرا دستم را زنبور نیش زده بود و نمی خواستم که کس دیگری به جای من برایت نامه بنویسد که تو با دیدن خطی ناشناس وحشتزده نشوی.” او در حقیقت می خواست مرا آرام کند و با این انگیزه، هر داستانی سر هم می کرد ـ گویا من هر روز به تلویزیون نگاه نمی کردم ـ فورن شستم خیر دار شد که او آسیب دیده است. پس از این، اگر هر روز نامه ای از او نمی رسید، پاهایم از بردن پیکرم سر باز می زد. او ولی چنین توجیه می کرد که: ” چگونه می شود هر روز نامه ای بدست تو برسد در حالی که ما اینجا هر ده روز یک بار آب داریم؟” یک نامه اش شادمانه بود: ” هورا، هورا، ما امروز ستون خودروهایی را برای برگشت اسکورت کردیم. ما تا مرز هم پیش آمدیم ولی پیش از آن اجازه پیشرفت نداشتیم. به هر رو ما توانستیم سرزمین مادری را از دور ببینیم، سرزمینی که بهتر از آن وجود ندارد.” و در آخرین نامه: ” مامان اگر زنده بمانم، تابستان به خانه برخواهم گشت.”

روز 29 آگوست، چون پایان تابستان بود تصمیم گرفتم و رفتم یک دست کت و شلوار و یک جفت کفش برایش خریدم. این ها هنوز هم چنان در کُمد هستند…

روز 30 آگوست…پیش از آن که سر کارم بروم گوشواره ها و انگستری را از دستم در آوردم. نمی دانم چرا آن روز نمی توانستم آن ها را همچنان بر گوش ها و دستم داشته باشم.

او در همین روز کشته شده بود.

من برای زنده ماندن پس از مرگِ پسرم، باید سپاسگزار برادرم باشم.     یک هفته تمام هم چون سگ نگهبانی وفادار شبها در کنارم قرار داشت. او از من مراقبت می کرد زیرا تنها اندیشه ای که من در سر داشتم این بود که به بالکن دویده و خود را از طبقه هفتم پایین بیاندازم… هنگامی که تابوت را به داخل آوردند، بیاد دارم که چگونه خود را به روی تابوت انداخته و یک بند آنرا اندازه گرفتم و باز هم اندازه گرفتم. یک متر، دو متر… پسرم نزدیک به دو متر قد داشت… من با دستهایم اندازه می گرفتم و تابوت در حقیقت به اندازه نیز بود… همآنند دیوانه ها با تابوت سخن می گفتم: ” کی آن تو خوابیده؟ پسرم، آیا تویی؟ آنان با تابوتی سربسته آمده بودند: ” این پسرت است مادر… اکنون او را بتو باز می گردانیم…” من برای آخرین بار هم نتوانستم او را ببوسم و نوازش کنم.  حتا نتوانستم ببینم چه لباسی بر او را پوشانده بودند. من گفته بودم که خودم می خواهم محل به خاک سپردنش را انتخاب کنم. دو آمپول[آرام بخش] به من زدند ومن همراه با برادرم به آن جا رفتیم. در خیابانِ در دو سو درختکاری شده ای، گورهایی برای “افغانستانی ها”[آن ها که در جنگ کشته شده بودند] از پیش آماده بودند.

ـ جایی را نشان دادم و گفتم می توانید پسرم را این جا به خاک بسپارید. برای او آسایش بیشتری دارد که در کنار رفقایش باشد. بیاد ندارم که چه مقام نظامی همراهم  بود، هرکه بود، سرش را تکان داد و گفت:

ـ آن ها نباید همه در کنار هم به خاک سپرده شوند و می باید در همهِ گورستان پراکنده باشند.

اوه، چه خشمی مرا در بر گرفت و چگونه بر آشفته شدم….  برادرم به التماس افتاد: ” آرام باش سونیا، خواهش می کنم، باید آرام باشی.”   گفتم: آخر چکار می خواهند بکنند؟

از آن پس هنگامی که در تلویزیون افغانستانی ها را در کابل نشان می دادند، با خود می گفتم کاش می توانستم همه آن ها را به مسلسل ببندم. و چنین بود که دیگر روبروی تلویزیون می نشستم و با دست هایم به سوی آن ها در تلویزیون تیراندازی می کردم زیرا آنان بودند که ساشای مرا کشته بودند. تا یکبار برنامه ای نشان دادند از یک پیرزن، مادری که احتمالن افغانستانی بود. او در تلویزیون راست در چشمان من نگریست… من با خود اندیشیدم: ” پسر او هم آن جا بوده و شاید او هم کشته شده است!” پس از دیدن این زن، به تیراندازی به سوی تلویزیون پایان دادم.

من دیوانه نیستم، ولی من چشم براه پسرم هستم… شنیدم از موردی گفت و گو می کردند که تابوت فرزندی را برای مادرش آورده بودند که به خاکش هم سپرده بود ولی یک سال پس از آن پسرش به خانه بازگشته بود… بنا بر این من هم چشم براهم. من دیوانه نیستم.

زیرنویس:

 Zinkpojkar -1

نام کتاب به انگلیسی:

“Boy in Zink”

“زینک” فلز روی است و حکایت تابوت های فلزی سربسته کشته شدگان شوروی پیشین در جنگ ده ساله افغانستان (1989ـ 1979) است. درِ تابوت ها، گشوده شدنی نبوده و پدر، مادرها نه تنها نمی توانستند برای آخِرین بار چهرهِ فرزند خود را ببینند که حتا گاه شک داشتند که پیکری در تابوت باشد. این سیاست، حتا گاه راهی برای شماری از نیروهای فاسد نظامی در قدرت، فراهم می نموده است تا به قاچاق مواد روان گردان و .. از افغانستان به داخل شوروی بپردازند. در کتاب به این مورد اشاره رفته است. برای سربسته بودن تابوت ها دو انگیزه روشن وجود داشته است: یکی این که گاه پیکرها به کلی تکه پاره و ازبین رفته بوده است و چیزی برای دیدن وجود نداشته و تابوت گاه کاملن خالی از پیکر کشته شده بوده است(در کتاب  به این موضوع نیز اشاره شده)؛ و دیگر این که اگر هم پیکر کشته شده درتابوت بوده، نشان دادن آن و انتشار آنچه در تابوت دیده شده، در جامعه به سودِ “سوسیالیسمِ موجود و کشورِ شوراها” و پروپاگاندهای سراسر دروغ و ریا کارانه آن نبوده است(درست هم چون وضعیت امروز ایران زیر فرمانروایی آخوندها). تیتر کتاب برای ساکنان آن زمان شوروی که در زمانی ده ساله، شاهد آمدن پیوسته تابوت های فلزی بودند و انتقال چگونگی آن به نسل پس از خود، آشناست ولی نه برای ما. بنا بر این در بر گردان به فارسی، نام”پسران در تابوت های فلزی” را مناسب تر دیدم.

 Svetlana ALEKSIJEVITJ – 2

Hans Björkegren – 3

کتاب در سال 2014 و در 396 رویه به سوئدی منتشر شده است.

Petrozavodsk – 4

Karelen – 5

Vitebsk – 6

شهری در شمال شرقی روسیه، در کناره رودخانه دِوینا.

Zjuravljov – 7