«اتوبانی به نام مقتول و خیابانی به نام قاتل!»

IMG-20150826-WA0001.jpg

برداشت از صفحهُ  کانون وکلای دادگستری مرکز :

در دوره کارشناسی، یک درسی داشتیم تحت عنوان «انقلاب اسلامی و ریشه های آن» … مطابق برنامه ای که استاد در پیش گرفته بود، دانشجویان باید درباره یک موضوع تحقیق می کردند و همان تحقیق را در کلاس کنفرانس می دادند … اکثر دانشجویان حوادث دوران انقلاب سال 57 را انتخاب کرده بودند … ولی من به انقلاب مشروطیت علاقه داشتم و به بهانه آن که انقلاب سال 57 ریشه در انقلاب مشروطیت داشته است،{چه ربطی ،شورش 57که انقلاب نبود}

این موضوع را انتخاب کردم و استاد هم آن را پذیرفت.
در این که شیخ فضل اله نوری مخالف مشروطه بوده هیچ شک و تردیدی وجود ندارد … کلیه مورخین صاحب نام، از جمله احمد کسروی و ناظم الاسلام کرمانی و سایرین این موضوع را تایید کرده اند … در این نوشتار به انگیزه مخالفت شیخ فضل اله با مشروطه کاری نداریم … هرچند که بسیاری ادعا داشته و دارند که شیخ فضل اله مخالف مشروطه نبوده و بلکه موافق مشروطه مشروعه بوده و از این جور حرفها! … ولی همانطور که گفته شد، در هر حال این شخص با مشروطه به شکلی که مردم آن را مطالبه می کردند، مخالف بوده است … جالب تر این که شیخ فضل اله نقش بسیار مهم و موثری در برقراری استبداد صغیر داشته و حتی نامه هایی به محمد علی شاه ارسال کرده و وی را به عواقب استقرار نظام مشروطه و تضعیف قدرت پادشاه هشدار داده و از او خواسته است که برای حفظ و بقای تاج و تخت، بساط مشروطه را برچیند! … شیخ فضل اله همچنین یکی از مشوقین محمد علی شاه جهت صدور فرمان به توپ بستن مجلس شورای ملی است!

پس از به توپ بستن مجلس و برقراری استبداد صغیر، مجاهدینی از گوشه و کنار کشور به قصد برچیدن بساط استبداد به طرف تهران حرکت کردند … از مشهورترین رهبران مجاهدین مشروطه، ستارخان ملقب به سردار ملی و باقرخان ملقب به سالار ملی بودند … پس از ورود مجاهدین به تهران و فتح پایتخت و پناهنده شدن محمد علی شاه به سفارت روسیه، به دستور ستارخان و باقرخان، در 12 رجب سال 1325 هجری قمری (1286 هجری شمسی) عده ای از مجاهدین به خانه شیخ فضل اله رفته و وی را دستگیر کردند … شیخ فضل اله پس از محاکمه، به جرم مخالفت با مشروطه و معاونت در برقراری استبداد، محکوم به اعدام گردید و سرانجام در میدان توپخانه تهران در حضور جمع کثیری از مردم که خوشحالی می کردند و جشن گرفته بودند، تحت نظارت ستارخان و باقرخان (لابد به عنوان ضابط قضایی در آن اوضاع و احوال) به دار آویخته شد … می گویند خود پسر شیخ فضل اله در پای چوبه دار پدرش از خوشحالی رقصیده است!

باری روزی که نوبت کنفرانس من در کلاس فرا رسید، از قبل اتوبان شیخ فضل اله نوری و خیابان ستارخان را روی تخته ترسیم کردم … همه دانشجویان از این که نقشه راه های تهران چه ربطی به انقلاب مشروطه دارد تعجب کرده بودند! … پس از شروع کنفرانس و گفتن حقایقی درباره مشروطه و شیخ فضل اله و ستارخان، به تخته اشاره کردم و گفتم: «حالا شما بگین! … چطور ممکنه یک خیابان به نام قاتل باشه و یک اتوبان به نام مقتول؟! … تازه این اتوبان و آن خیابان همدیگر رو قطع هم می کنن! … کاری نداریم کدوم یکی حق بوده و کدوم یکی ناحق! … ولی تردیدی نیست که اگر یکی از این دو حق بوده، پس باید دیگری رو ناحق بدانیم! … چطور ممکنه که ما هر دوی اینها رو عزیز بشماریم، تا آن جایی که یک خیابان پایتخت رو به اسم این و یک اتوبان پایتخت رو به اسم آن دیگری نامگذاری کنیم؟! … چطور ممکن است هم مرید قاتل بود هم مرید مقتول؟!»
چند نفر از برادران بسیجی که همیشه آماده سیخ کردن رگ گردن بودند، به اعتراض بلند شدند و گفتند: اینها چیه که داری میگی؟! … شیخ فضل اله مخالف مشروطه نبوده!»
گفتم: من اصلا کاری ندارم که مخالف بوده و یا نبوده! … هر چه که بوده درود بر او! … ولی آخر شما ستارخان رو قبول دارین یا نه؟!

گفتند: بله!
گفتم: قبول دارین که ستارخان رهبر مجاهدین بوده یا نه؟!
گفتند: بله!
گفتم: قبول دارین که مجاهدین شیخ فضل اله رو دار زدند یا نه؟!
گفتند: بله!
گفتم: پس چی میگین؟! … کدوم یکیشون حق بوده و کدوم یکیشون ناحق؟!
بسیجی ها کمی به من و کمی به همدیگر نگاه کردند و ناگهان شروع نمودند به شاخ و شانه کشیدن! … بعد تهدید کردند که من نشر اکاذیب میکنم و اذهان دانشجویان را مشوش می نمایم و از این جور مزخرفات! … یکی از آنها آن قدر سرخ شده بود که ترسیدم چشمش از حدقه بپرد بیرون! … انگار که شیخ فضل اله پسرخاله اش بوده و ستارخان شوهر ننه اش!
استاد به میان بحث آمد و گفت: «بفرمایین بنشینین! … کافیه!»
گفتم: «استاد آخه هنوز تموم نشده!»
استاد گفت: «دست شما درد نکنه! … بفرمایین بنشینین!»
آن روز گذشت … چشمتان روز بد نبیند! … از فردا در دانشگاه، هر جا که می رفتم عده ای از برادران مخلص بسیجی به دنبال من می آمدند و چرت و
پرت می گفتند! … یک بار هم در سلف سرویس دانشگاه یک عدد گوجه فرنگی و دو عدد خیارشور به طرف سرم پرتاب کردند که اتفاقا یکی از آنها به هدف هم خورد! … پیش خودم گفتم: «عجب غلطی کردم ها! … صد سال قبل یکی زده یکی دیگه رو کشته! … حالا من باید جوابش رو به این بسیجی ها پس بدم!»
اذیت و آزار برادران عزیز بسیجی همچنان ادامه یافت! … تا سرانجام ماجرا به کمیته انضباطی کشید … کمیته انضباطی من را احضار کرد و بابت کنفرانس توضیح خواست … گفتم: «به من چه که مجاهدین شیخ فضل اله رو کشتن؟! … من اون موقع هنوز به دنیا نیامده بودم!»
ولی مگر ول می کردند! … می گفتند: «تو می خواستی اذهان دانشجویان را علیه شیخ فضل اله مسموم کنی!» … می گفتم: «بابا مگه من با شیخ فضل اله پدرکشتگی دارم؟! … این تاریخ مشروطه است!» … می گفتند: «نخیر! … از خودت درآوردی! … شیخ فضل اله خوب بوده! … باید می گفتی شیخ فضل اله خوبه!»
خلاصه پس از سه هفته بیا و برو، آخر با تهدید یک ترم اخراج از دانشگاه، یک تعهدنامه از من گرفتند که دیگر بر خلاف حقیقت چیزی نگویم! … حالا تعریف حقیقت چیست و حقیقت کجاست؟! … فقط اعضای کمیته انضباطی می دانستند!
من تعهدنامه را امضاء کردم … ولی با تاسی از گالیله، همزمان با پای خود بر روی زمین نوشتم: «شیخ فضل اله مخالف مشروطه بود!» … و اکنون پس از گذشت سالها هنوز هم اعتقاد دارم که اگر مجاهدین مشروطه نبودند، شاید تا همین امروز نیز چیزی تحت عنوان قانون در این مملکت وجود نداشت! … و همچنین هنوز با خود فکر می کنم که چطور چنین چیزی ممکن است؟! … «اتوبانی به نام مقتول و خیابانی به نام قاتل!»