پس از دو هفته خانه‌نشینی
سپیده‌دم دوباره به خیابان می‌روم
برای پله‌نوردی.

پلکان را تخته کرده‌اند
هیچ کس در خیابان نیست
و تنها باد با برگها حرف میزند.

آن سال را بیاد می‌آورم که در تهران
رفقایم یک‌به‌یک به خاک افتادند
و بی‌هیچ سنگ‌گوری خاک شدند
در گورستان کافران.

یکم صادق بود
که لبخندی دلنشین داشت.
با عزت سر خاکش رفتم.
دوم عزت بود
که چشمهایی پرشور داشت.
با حسین سر خاکش رفتم.
سوم حسین بود
که دستهایی توانا داشت.

دیگر سر هیچ خاکی نرفتم
از خانه‌ای به خانه‌ی دیگر گریختم
و سرانجام از مرز گذشتم.

اما اینک ازین ویروس جهانگیر
به کجا می‌توانم گریخت؟
این بار باید در خانه بمانم
و نوبت خود را انتظار بکشم.

        بیست‌و‌نهم مارس دوهزار‌و‌بیست