دلم از بخت بد خسته فغانی دارد

دلم از بخت بد خسته فغانی دارد
شکوه از وضع چونین گشته جهانی دارد
هر طرف از در و دیوار طبیعت بینی
ماجرا گشته و آن شر نهانی دارد
صحبت از جبر و خدا و همه تقدیر وجود
کی منافات به این مشکل آنی دارد
بی قرار از غم دنیا که رفیقان گفتند
این همه ربط، به احوال جوانی دارد
معترض گشتم اگر گفته مرا دم تو ببند
که به تقدیر جهان ربط زمانی دارد
جرم من حاصل اعمال و قدمهای خودم
این همه درد به دل مجرم و بانی دارد
اگر از فقر و کثافت همه دنیا به فغان
حاکمت جرم فلانی و چنانی دارد
تا که قدرت شده میل همه افراد جهان
ظلم و بی معرفتی حد و میانی دارد
بی قراری همه سهمم شده گر در عالم
بنگر قالب شعرم چه بیانی دارد
گله از بخت بد خسته اگر می دارم
درد دل با تو و آن قصه که دانی دارد
دل “مسعود” ز غم پر نشود چو به خدا
مختصر باور و تمرین کلانی دارد