شبی از شبهای سرد سپتامبر

 

مینا اسدی


پسرانم خوابیده بودند من و مانا مطابق معمول درباره ی شعر حرف می زدیم گفتم آیا به مناسبت حضور شعر نو شعرکهنه باید دلازار شود؟ مانا بسیار جوان بود وکتاب شعری در خور اعتنا داشت غزل می نوشت…دوبیتی و رباعی و تک و توک شعر نو.مانا پرسید یعنی باید یکباره این همه شعرو کتاب را دور بزنیم و به این سبک تازه روی آوریم؟ اونظرم را میخواست وگرنه در کنار خود ، پدرش ،شاعر معاصرزنده یاد شیرزاد آقایی را داشت..گفتم سرودن شعر آسان است اماحدیث ام کلثوم را به شعر در آوردن با این همه موضوع وووبا این همه ستم و جنگ وجنایت سوژه ی برانگیزاننده ای نیست.شعری که درآن فقط یاوه است و فردای سرودن آن خود شاعر هم نمی فهمد که چه گفته است و چرا گفته است وچه سودی برای جامعه و مردم دارد.گفتم در شعرکهنه راحت تر می شودمزخرف گفت همین که وزن و قافیه را رعایت کنی به گوش شنونده آهنگین است .البته نه همه ی شعرها . مانا خندید وگفت:چقدر ساده است ؟. کاغذ و قلمی به دادم و گفتم .حاضری ؟ بنویس و او نوشت.
ترادیدم…پسندیدم و گفتم….من آن بی مغز با بی مغز جقتم
من آن دیوانه ام، مستم،خرابم…کویرم من،خطاکارم، سرابم 
به خود گفتم شبی دیوانگی کن…ولی باآن طرف فرزانگی کن
طرف اما چه کس میباشد ای دوست…که بر زخمم نمک می پاشد ای دوست
از این دنیا نه راضی و نه سیرم…به او گفتم که میخواهم بمیرم
به گفتا ای زن دیوانه ی قرن…تو ای بی مغز نا فرزانه ی قرن
چه می گویی مگر دیوانه گشتی ؟…زعقل و معرفت بیگانه گشتی؟
تو تا دیروز یک پا مرد بودی…ندانستم که خشتک زرد بودی!
چرا ترسیده ای از مرگ و دشمن…تو که گفتی منم یک شیر و یک زن
چرا گشتی چنین مایوس و خاموش…چراکردی تو قولت را فراموش
مگر دنیا نه که سود و زیان است…چرا چشمت به دست این و آن است!
تو گفتی من نمیترسم ز چیزی …بگو اکنون چرا در زیر میزی؟
تو گفتی من یل مازندرانم…غلط کردی که گفتی من چنانم!
کنون سوراخ موشی شدفراهم…برو آنجا بکن شر خودت کم
همه شیران در اینجا موش گشتند…کر و لال و خر و بیهوش گشتند
من امشب با تو حرف وقصه دارم…دلی سر شاررنج و غصه دارم
اگرگشتی کنون همچون یکی مور…بفرما بهر تو دارم سیانور
بخور،خاموش شو،این قصه کم کن 
سرت را سوی دیومرگ خم کن
وگرنه زندگی پر درد و رنج است…کنار مارها افسوس گنج است
اگر خواهی که گنجت را بیابی…ویا محصول رنجت را بیابی
برو امیدوار و خوش سخن باش…پر از امید باش و شیر زن باش.

شب دوم سپتامبر هزار و نهصد و نود ودو میلادی بود .در خانه ام در شیستا نشسته بودیم .من بعد از گفتن این هجویات از نفس افتادم و مانا از کت و کول و انگشتانش را از شدت خستگی تکان میداد. 
خوبی خانه ی شلوغ اینست که وقتی میان کاغذ هایت می گردی خاطراتی پیدا می کنی پر از شور و شوق و شادی.که عشق به زندگی را در دل و جانت زنده می کند.
مینا اسدی…پنچشنبه دوم ماه مه…دوهزار و نوزده میلادی-استکهلم