عاشق شدن قشنگه، سعی کن با تمام وجودت آن را حس کن

شمی صلواتی :

از «طغیان درِه» می گذشتم تا به «کوه عصیان» بروم.   راهی طولانی بود و
خودم و اسبم احتیاج زیادی به استراحت داشتیم. ولی تا رسیدن به باغ عاطفه
ها که در وسط «درۀ غریبان» واقع است هنوز دو ساعت راه بود و باید سریع
راه را ادامه می دادم. در گذرگاه های کوهستان حدس و گمان در مورد رسیدن
به مقصد! کار دشواری است حتی اگر ده بار هم از این مناطق گذشته باشی. راه
همواره نیست و پستی و بلندی بسیار دارد. و راههای باریک و مارپیچ در
دامنه کوههای بلند، آدمیزاد را حیرت زده می کند. بخصوص اگر بهار باشد و
غرق شدن در منظره های زیبا و پرواز پرندگان و از همه اینها گذشته، غرق
شدن در زیبایی گلهای کوهستانی آدم را به خود مشغول می کند. گذشت زمان
فراموش و باعث  تاخیر در راه و دیر رسیدن به مقصد می شود.
از دره «غریبان» گذشتم و به باغ «عاطفه ها» وارد شدم باغ «عاطفه ها»
درختان پیر و کهنسال دارد. در بالای باغ چشمه گوارا از دل سنگ سرازیر
است. این آب سرد و زلال و صمیمی، آبشاری از زیبایی. نوشیدن آن بر روح و
تن خسته می نشیند و توَلدی دوباره با احساس خوشبختی است. به باغ عاطفه ها
رسیدم. از اسب پیاده شدم اسبم عرق کرده بود. کمی صبر کردم تا عرقش خشک
شود و اجازه دهم که آب بخورد. نوشیدن آب در حین خستگی ممکن است جان اسب
را به خطر بیاندازد. دهانبند اسب را در آوردم، من موقع سواری همیشه از
دهانبند استفاده می کنم تا بهتر بشود آنرا کنترل کرد و بعد از دهانبند
همیشه زینش را بر می دارم. سعی کردم که آرام، آرام اسب را راه ببرم تا
عرقش خشک شود و رفع خستگی کند. باید کمی صبر می کردم، اما اسب شیهه می
کشید و دیوانه وار میخواست به سر چشمه برود. برای اسب ضروری است که اول
رفع خستگی و بعد رفع تشنگی کند. این کودک درشت اندام بیقرار را نوازش
کردم. با او حرف زدم تا آرام گرفت و عرقش خشک شده و دیگر احساس خستگی نمی
کرد. به سوی چشمه رفتیم وقتی به چشمه رسیدیم من یکه خوردم و در جا خشکم
زد و اسب شیهه کشان عقب رفت.
اگه بگم، یعنی دلم می خواهد بگم، راستش می ترسم توان توصیفش را نداشته
باشم چون واقعا زیبا بود زلال و صاف چون آب چشمه، می درخشید چون الماس،
در طول عمرم هیچ وقت چنین چیزی را به این زیبایی ندیدم  فکر کردم پری است
و بعد گفتم شاید فرشته آسمانی باشد و هی با خودم کلنجار می رفتم و در آن
لحظه احساس میکردم قاطی کردم چون در طول عمرم گلی به این زیبایی ندیده
بودم چشمهای بسیار زیبایش قابل مقایسه با آهو نبود. جلو رفتم و مودبانه!
گفتم سلام ماهروی زیبا، از لحن جدی من خنده اش گرفت. گفت: «مگر قصر
پادشاه است که اینگونه رعیت وار حرف می زنی؟ در کوهستان همه یکسانند و
کسی شاه و یا کسی رعیت نیست.» زبانم گنگ شد و با لکنت زبان گفتم ببخشید
خانم. نمی توانستم حرفم بزنم، تمام جسم و روحم می لرزید که ناگهان گفت:
در طول تونل زمان خاطرهای هست.  دلبستگی هایی هست.
رشته کلام را قطع کرد و پرسید: «تازه اومدی؟» گفتم باید به کوه عصیان
بروم به همین دلیل چند ساعتی برای اطراق به اینجا آمده ام. از من خواست
بشینم. نمی دانستم چه بگویم. مودبانه پرسیدم: ببخشید اگه اشکالی ندارد
ممکن است بگین اسم شما چیه. به آرامی و صمیمیانه جواب داد: «شاه ریحانم
ولی چون بعد از کوچ زمستان به کوهستان می رسم مرا نوبهار خطاب می کنند».
گفتم شاه ریحان، دیده من، نوبهار، ممکنه بگین در این صحرای دور و این دشت
و بیابان چرا اومدی انهم برای خانمی زیبا مثل شما؟» خندید و گفت تازه
رسیدم. سراغت را از باد گرفتم، خسته ام باید استراحت کنم پیاده اومدم، و
در ادامه گفت: «من غریبه نیستم، از خود کوهستانم». دوباره گفت تونل زمان،
چیزی زیادی گفت که دلم گرفت. به درد دلش گوش فرا دادم  لحن صدایش در اوج
زنانگی بود. وقتی با من حرف می زد یک حس زیبا یا ملودی  فوق العاده در
وجودم نفوذ می کرد. یک حس زیبا  بین من و او بود. بهش گفتم  که تو در رگ
و استخوان من  نفود می کنی.
تعجب کردم پاک گیج شدم هرچند شب با مهتاب زیباست و روز با خورشید روشن
اما همه اینها کافی نیست. جرقه  قدیمی در وجودم آتش گرفت. او عشق من بود.
تصویری از زیبایی  و زندگی در وجود من. سعی  کردم خودم را کنترل کنم
افکارم را جمع و جور کنم و آهسته اسب را بسوی آب راهنمائی کردم. اسب دلی
از عزا در آورد و سیراب شد و من بطور ناخودگاه در حالیکه اسب را نوازش می
کردم گفتم  چه عجب .  ممنوم که اومدی. واقعا ممنونم که اومدی.
اسب را به درخت پیری بستم. زین را  از پشتش برداشتم و بر زمین گذاشتم  با
تکیه بر آن  خوابم برد!  راستش همه چیز مثل یک خواب بود. رویا بود/ نمی
دونم  اما  مستی عشق وجودم را گرفته بود.
چند دقیقه نگذشت که شیهه اسب مرا بیدار کرد به اطراف نگاه کردم تا مبادا
خطری در کمین باشد! به اسب نزدیک شدم دیدم، نوبهار اسب را نوازش می کند
خیالم راحت شد و دوباره به طرف زین برگشتم اما دلم طاقت نیاورد و به
نوبهار نگاه کردم. اوج زیبایی در وجودم نفوذ کرد وجودم می لرزید. چه
تصویر زیبایی! من کاملا عاشق شدم.  جسم  و روحم  سر جایش نیست. مثل  یک
دیوانه دست و پاهام در کنترلم نبود. حس مستی در وجودم موج می زند. به
جرات می توانم بگویم به یک سوم جهان سفر کرده ام اما وجود نوبهار چیزی
دیگریست. من زیبایی  زیاد  دیده ام اما نوبهار از قماش  دیگری است.  روح
و جسم زنانه دارد اوج لطافت در چشمانش موج می زد و من نمی توانم  غرق در
آن چشمها نشوم. در تمام داستانها دنیا چشم آهو زیباست و من از  نزدیک چشم
آهو را دیده ام اما چشمان نوبهار وجودم  را تسخیر می کند و آن جسم  و
روح مردانه ام را به مصاف می طلبد.
زیبایی  تنها دنیای ظاهر نیست. زیبایی یعنی فتح یک دل در اوج غرور
./زیبایی  یعنی لحن زنانه./ زیبایی  چیزهایست که با چشم دیده نمی شود.
زیبایی یعنی من  در اوج غرور تن به  بردگی  نوبهار می دهم. زیبایی یعنی
با شنیدن صداش قلبم می لرزه. سالها گذشت  و من مثل  فیلسوف  واژه ها  را
در دنیای منطق  به دور هم می چیدم تا عشق را معنا  کنم . اما  امروز با
یک حس معنی عشق را یافتم. حس زیبایی وجود منو گرفته  بی اراده یکی  را
دوست دارم. زیبایی خاص وجودش را با چشم و قلب می بینم امروز که تصویرش را
دیدم بدنم لرزیده. عرق سردی وجودم را گرفت.
سعی  کردم  سر پا بایستادم و  دوباره در چشمانش نگاه کنم . نتوانستم.
مشغول به کار اسب شدم زین کردم  و دهانبدش بستم   افسار را  به دست
نوبهار دادم. او سکوت  بود و من توانسته بودم پیام عاشق شدنم را به او
منتقل کنم. هر چند او حدس زده بود.  وقتی من راز زیبایی های او را
شناختم و  وجودم را  غرق آن همه زیبایی کردم.  او  در اوج مستی  عشق بود
بهش گفتم «من حس زنانه تو را دوست دارم  و برای  زیبا دیدن  حسم را زنانه
می کنم  و او نیز به من لقب سلطان کوهستان داد  یعنی درک درست  از بوی
معطر گل ها .  آشنا به زلالی چشمه.  غرق در اوج شادابی پرندگان  و …….
دلم می خواهد قدرشناس باشم. قدر شناس عشقم. من  در تمام  عمرم یک چیز در
وجودم سر جایش نبود حالا به سر جاش برگشته. تنها هدیه  ای که  داشتم در
آن بیابان  حس زیبای وجودم بود  در شکل و شمایل اسبی  بسیار سرکش و
عاصی. نوبهار  افسارش  را   گرفت  بر آن اسب عاصی  سوار شد. مثل
سوارکاران ماهر افسار را کمی شل کرد و بعد هی کرد  اسب شیهه کشید دو دستش
برای طنازی  بلند و  با رقصی زیبا   راه افتاد  نوبهار سواره  بود.
تاختن او را در اوج زیبایی  دیدم. شب بود  نوری از زیبایی  میدرخشید
گلها  به رقصی نرم خود را آراستند  و نو بهار  در تاختی زیبا. اسب، سوار
خود را یافته بود و نوبهار اسب خود را. اما  چرا اینقدر دیر اومدی نوبهار
عزیزم. چرا اینقدر دیر، راستی چرا؟ نوبهار رفت و  من راهی چشمه شدم  وقتی
که سرچشمه رسیدم  آب زلال تر از همیشه  بود.
با دست جامی از آن آب گرفتم به صورتم زدم  حس قشنگی  وجودم را  به اوج
زیبایی می برد  و  احساسی  زیبا.  نوعی حس جوانی.  چشمه عشق را در زیبایی
می دیدی و به همین  دلیل  دلم  را امشب میزبان بود.
من با نوبهار  در دنیای زیبایی  با عشق زندگی می کنیم  من اسب وحشی و او
سواری ماهر، راستش  علیرغم  زخم های دل .  وجود نوبهار زیبایی خاصی به من
داد  زیبایی که  چشمه عواطف  است  من امروز  سلطان  کوهستانم و با
نوبهار. هنوز  در دشت عریان  رویا  زندگی می کنیم اما خوشبخت.
من قدر شناس آنهایم  که زیبایی  را می شناسند  و به آن سجده می کنند،
بدون دیدن  زیباییها  عواطف  محال است و بدون عواطف  انسان بودن  ممکن
نیست.
زیبایی  جدا از انسانیت  نیست، انسان هم  جدا از زیبایی ها نیست،  زیبایی
درون  قلب انسانهاست ، که در آن محبت است و محبت وعواطف همان ارزشهای
انسانی ست مثلا یک مرد  زمخت  یک مرد  نظامی  کار  از قدرت استفاده می
کند و شمشیر تیز را راه  حل می داند،  یک مرد  زیبایین روش  جامعه را  در
دیدن و تفکر کردن و تلاش  برای دست یابی به علم  می داند منظورم تفاوت
انسان و آدم است، تفاوت زمختی و لطافت است تفاوت بین عشق و نفرت است، یک
مومن نمی تواند انسان باشد چون  خودش نیست باور واهی دارد، لطافت   عشق و
انسانیت برای او بی معنی ست.
‌باور میکنم، زیبایی رابطه ها! به همین دلیل خیلی از آدما شبیه همند عشق
بیشتربه هم دارندـ همیشه با دوام باد رابطه شون، مثل  من و نوبهار
………………..
از کوره راهی باریک در کوه عصیان به دره  برگ ریزان  با پای پیاده،  اما،
آرام  در حال رفتنم، شادابی خاصی در وجودم هست و این شوق زیستن رو  برای
شما هم می نویسم همانطور به طور عریان  عشق را  لخت  لخت می کنم زیبایی
را با تصویری واقعی و بدون اغراق  که در وجودم غوغاگر است  بیان می کنم
«من عاشق شدم» من وقتی که با نوبهار حرف می زنم وجودم غرق اوست و مست می
شوم و وقتی در چشمانش غرق می شوم در آن جهانی پر از زیبایی و عواطف می
بینم دیروز پیشم بود  کنار  رودخانه زیر سایه  درخت بید. روی پاهایم
گذاشتمش.  او عادت داره در من غرق  شود و بهم زل بزند. و با دست نرمش
صورتم نوازش می کند من با تون صداش مست می شوم او منو  صدا می زند . با
ظرافت خاص و نرمشی که داره وجودم می لرزد تا حدی که  من مست او می شوم.
بی اراده توصیفش می کنم اما واژه هایی که بسوی او پرت می کنم تیکه های از
ساختمان قلبم هست. خشتهایی ست از ساختمان  قلبم.  دیروز لحن صداش منو با
خود برد به اوج شیدایی. وجودم در لرزش  بود  صدام  دیگه حالت عادی نداشت
نرمال نبود لغزش داشت. چشام نیمه باز بود  مغزم در نهایت پرواز، حس ظریفی
من را بسوی وحشت زیبایی می برد ترس در وجودم موج می زد. ترسو شدم  می
ترسم. نوبهار آنقدر حساس است که با یک بوسه زمخت و با یک واژه  بیگانه از
دل  ترک بر دار بشود. من کاملا جانب احتیاط را گرفتم دلم می خواست او هم
مثل  من دلش رو باز بکند و بگوید «سلطان منم مستم، سلطان  مستی قشنگه» شک
ندارم که در مستی من  غرق بود و شاید این اولین  بار بود که سلطانی را می
دید  که با بوی گل مست می شود .
من می توانستم  ذهنش را بخوانم و  پرده  از دلش بر دارم  من با عشق  او
سالها زندگی کردم با نامش عشق بازی کردم. می خواهم بگویم که در وجودم بود
یک بار در سالهای دور  وقتی او  رادیدم  لپش  رو گرفتم و گفتم «خوشگل
خانم، خانم خانما» و او لبخندی زد و بی پروا منو زیر نگاه معصومش گرفت
البته او این صحنه رو فراموش کرده و اصلا یادش نیست. نوبهار علیرغم هر
سختی  غرور بالایی دارد  چون  در بعضی موقع  با صدای دل نشینش به من می
گوید «سلطان دوستت دارم» البته همین برای من کافیه  تا از آن لذت ببرم و
همچون یک فرمانده لایق در یک  فتح شهر  از غرور خود مست شوم  هر چند فتح
یک دل نه تنها  سختتر و سختتر است  بلکه  قابل مقایسه هم نیست من وقتی
توانستم به درون دل نوبهار نفود کنم فاقد هر گونه  سلاح گرم و سرد بودم .
حتی شهامت تقدیم یک گل را هم نداشتم و از این زمختی خودم شرمنده شدم
جدا از این  واقعیت، چشمه عواطف را برای چشم دیدنش بردم و وقتی دلم را
براش گشودم گرچه در اوج غرور بود اما دریچه  قلبش را  اندکی به سویم
گشود.
به برگ ریزان رسیدم درخت پیر و عاشق، هنوز سایه ای برای رهگذران غریب
داشت البته در کنارش چشمه ای بود با عمری به درازی زندگی هر چند آبش زیاد
نبود  ولی رهگذران/ آن را چشمه محبت نام گذشته بودند.
پای درخت نشستم …  خسته بودم . خوابم برد وقتی نوبهار رسید من تو خواب بود.
راستش  قبل از  حس مستیم با نوبهار،  اجازه  می خواهم   تا مختصر  یا
اندک  شمه ای از نوبهار این پرگل خوشبو. این اسب وحشی  و زیبا. این  آهوی
تنها و رمیده. این کبک کوهستان،  اندکی  از زندگی  خصوصیش را بنویسم. در
یک روز پاییزی در یکی از همین روز های سرد و بارانی این ماهروی زیبای ما.
دختر قصه ما آرام و آهسته چشم به جهان گشود و پا رو به این  دنیای
ناهمگون گذشت. و ساعت زمان برایش شروع شد سرنوشت، قلم را در دست گرفت و
نوشت داستان روزگار دخترک قصه مارا. اما ورق بد، روز ناهمگون،  زخمهایی
بر دلش حک کرد. که تلخترین  قصه  روز است یک  بار  به اجبار تنش را به
گرگ زمختی بستند که دلش ترک بر داشت جسم و روح زیبایش  دچار  زخمهای کهنه
شد. اما مدتی نگذشت تنش به قورباغه  خفت در مرداب خورد و زخمش را صد
چندان کرد  دردهای بسیار  روحش را در هم کوبیده و روزگار او را به استاد
محبت تبدیل کرد و  با دل زیبایش  .
نامهربانیها را بخشید و دو باره پا به عرصه زیبایی گذشت. حالا او
زیباترین  زیبایی هاست، مست، سرکش و عاصی همچون اسب وحشی  تاختنش بی نظیر
است، یا شاید یک قناری مست بر روی یک شاخه از درخت در کوهستان  آواز عشق
را عاشقانه  دوباره  با من زمزمه می کند. شیداست همچون کبک کوهستان گویی
فصل بهار است  و او در اسارت  و زندانی شده  در کنج خانه است.
اما برگردم  دوباره به پای درخت پیر و دره برگ ریزان، با نازنین خودم
قراری داشتیم. او باغی را نشان کرده بود ”باغ دلها” نام داشت. چون هر وقت
دلش می گرفت به آنجا سری می زد و خود را از غمها رها می ساخت و بیشتر درد
دلهایش بادرختان پیر و گاه با گلهای آزرده بود گاه به حوضچه ای که در آن
حوالی بود سری میزد، و درد هایش را با پرندگان در میان می گذاشت بیشتر
اوقات آهنگی را زمزمه میکرد و گاهی هم شعری می گفت. وقتی زیاد دلتنگ بود
آواز ملایمی را سر می داد ”ای یار بی وفا سخت دل و بی رحم کجائی، اینک
منم تنها تو کجائی، گر عشق منی پس چرا نمی آیی، برای او باغ دلها بود و
آنقدر غرق باغ بود که آراسته و آرام وقت و بی وقت به آنجا سری می کشید.
باغ دلها، باغ عجیبی نبود. اما صفا بود و آنقدر دلنشین که دل  نو بهار را
از غمها و غصه ها رها می ساخت. او با درختهای پیر و جوان دوست شده بود و
مرغابی ها را دوست داشت و از همه مهمتر غرق فضای بی ریای باغ بود. همین
بی ریائی باغ، دل  نوبهار عزیزم را به اسارت گرفته بود و از رنج ها رهایش
می کرد.
تازه به باغ رسیدم همه چیز  آرام است اما من خسته و دل نگران به چشمه
عواطف رسیدم. دمدمای صبح بود. هوا هنوز تازه و روشن. و من خیلی خسته بودم
صورتم را شستم و به تخت سنگی تکیه دادم. آن قدر خسته که خوابم برد. بعد
مدتی کوتاه ناگهان بدنم گرم شد حس زیبایی وجودم را گرفته و من بدم  نمی
آم.  فکرم  کردم که نوبهار  منو بغل کرده که ناگهان  از خواب بیدارشدم.
وحشت و ترس وجودم را گرفت و در دام  ماری بسیار بزرگ افتادم.  این مار
غول پیکر آنچنان  دورم پچیده  بود که فقط گردنم آزاد بود.  مار  سرش را
بالا گرفته بود و حالت وحشناکی داشت، سرانجام  ناکامی و درد. که ناگهان
مار گفت   «مرگ حق توست» بعد سکوت کرد و گفت ما «مارها مسئول  نظم
طبیعتم و شما انسان ها مسئول به هم ریختن نظم  طبیعت»  در این شک نداشتم
اما آنچه انگیزه مار بود اسارت من بود. سایه شوم مرگ را در وجودم می
دیدم.   ناگهان مار گفت «می تونی اعتراف کنی که تو  جانی هستی و  مرتکب
جنایت شدی» خشکم زده بود. توانایی سخن در وجودم نبود که ناگهان با حالت
عصبانی گفت تو عشق منو کشتی. چی می توانستم بگم. در اینجا اینگونه   خاطر
من و مار را  به یاد آوردم. در باغی پر از سنگ  و  درختهای ناهمگون  در
حوالی عصیان دره  من و پسرداییم مشغول   تماشای دو مار زنگی خوش خط و خال
بودیم که به هم پیچیده بودند. در اوج مستی  و غرق در عشق  خود عشق بازی
می  کردند. عشق مار ها با انسان  تفاوت زیاد دارد  و ظرافت  خاصی دارد.
مار  نر و ماده  اول کنار هم قرار می گیرند و بعد به شکل  معجزه آسایی در
هم  می پیچند و مثل درخت بید سرپا ایستاده بودند مست یکدیگر بودند  و
جالب اینکه  ماری  که من با  پسر دائیم  در اوج بی رحم  کشتیم  سرپا
ایستاده بود کار ما اوج بی رحمی بود. مار ها قانون خاصی دارند   حرکتشان
در مقابل  خطر دفاعی ست،  در حالیکه  انسان همیشه تهاجمی ست.
می ترسم، بدنم از ترس  مرگ می لرزه،  قلبم آخرین نفسها  را می زند،
توانی ندارم. مار دوباره  دهانش باز  کرد من  هم ازترس بلعیدن  چشمانم را
بستم . مار گفت چشمات را باز کن و آرام آرام مرا رها کرد قصد رفتن داشت
و من مسخ شده نگاهش می کردم. گفت فقط به خاطر نوبهار نمی بلعمت چون  گوشت
عاشقان بر ما روا نیست. من بخشیدمت به نوبها.  سعی کن عاشق  باشی عشق در
وجود تو هست.» غرور را  بشکنی، در وجود  نو بهار  باید غرق شوی، با تمام
تعلقاتش  او را دوست داشته باشی/ با وجود، با دل،  بی اراده خود را به او
بسپاری، در تک تک اعضای بدنش غرق شوی، وجودت را به او بدهی، اگر گفت
«دوستت دارم» با جان و دل باورش کنی و اگر گفت  از بودنت متنفرم مزاحمش
نشوی، عاشق شدن قشنگه، سعی کن با تمام وجودت آن را حس کنی. و راهش گرفت و
رفت. اما  بدن  من بی حس بود  گر چه  چشم انتظار نوبهار بودم  اما وحشت
زده  از خواب پریدم. حالت  خوبی نداشتم  هذیان می گفتم.