قُقنوس در آتش

 

رضا مقصدی :

در  آستانه ی نوزدهمین سالگرد ِ از دست دادنِ عزیز ِ شعر ِ پارسی ایستاده‌ایم. 
این شعر سالها پیش در اسپانیا با یادِ آن یار«آن ، یگانه‌ترین یار» نوشته شده است.

در آنجا دو چیز بیش از هر چیز مرا به جانبِ خود می‌خواند: “ماه” و “گارسیا لورکا” . 
در ساحل، در دیدارهای مهربان با ماه، پیاپی صدای هوش‌رُبای شاملو با کلامِ شورانگیزِ لورکا در جانم می‌ریخت و مرا تا دور، تا لحظه‌های پرشور می‌بُرد.

نخستین سطرهای این شعر در زیر ِ منشورِ نور ِ ماه و در آن ساحل، بر کاغذ نشست.

سپس در سال 76 در «دفتر هنر» ویژه‌ی احمد شاملو به سردبیری مهربانم «بیژن اسدی‌پور» در امریکا انتشار یافت.
در این لحظه، با بهره‌گیری از کلام ِ فاخرِ ِ«سایه» ی عزیزم، به آن «بامداد ِ» همیشه ،می‌گویم:

یاد ِ دلنشین ات، ای امید ِ جان 
هر کجا روَم، روانه با من است.
………………….

 

قُقنوس در آتش

                    به قامتِ بلندِ حماسه وُعشق:

                                  احمد شاملو

….. پس
واژه را دوباره فرا خواند
تا از فراز ِ عاطفه ی ابر، بگذرد
وز نور
وز غرور
جامی به سربلندیِ آوازِ عاشقان
بردارد
تا بامداد، بر سر ِما خیمه، گُستَرد.

همواره یک پرنده
بر شانه ی ستبر ِ بلندش 
رو ،سوی روشنایی ِ یکدست
آوازهای تازه به لب دارد.

 

این کیست؟ از کدام تبار است؟
وقتی که برف را 
بر حرف وُ بر هِجای جهان
می بیند
ما را به میهمانیِ خورشید می بَرَد.

 

گندم 
صدای ماست
شادی 
جوانه‌اش.

آن جا که آسمانِ زمان، خالی-
از بوسه‌ی برهنه‌ی باران ست
بر ریشه های تشنه‌ی ما 
می بارد.

 

در کارگاهِ هستی
− این آفریدگار −
بومی ز خاک دارد
رنگی ز شاعرانگی ِ افلاک
مضمونی از مناظر ِ انسان.

 

هر جا که عشق
از آبیِ ی یگانه‌اش خالی ست
آوازی از سپیده دمان ست.

 

دیری‌ست ” آن کلام ِ مقدس “
با پیکر ِ نشسته به خاکستر
در شعله‌های آتش
می سوزد.
شادا
قُقنوس را بشارتِ او زنده می کند.

 

گیتارهای تاریک!
گیتارهای درد!
“اسپانیا” ترانه ی “لورکا” را 
چون باغی از انار، به جانش ریخت.

 

فریاد ِ”بامداد”
اما

اینجا
میانِ زخم ِ دلِ ما
ایستاده است.
…………
اسپانیا ۱۹۹۷