هر تابستان

افشين بابازاده

هر تابستان

زير دماغ اش

همه چيز پيش آمد:

 

كوزه هاى شراب را شكستند

آفتاب داغى

درون زندان ها تابيد

– چند طناب دار ساده

چند متر ديوار تيرباران –

بدن پشت بدن

بى آنكه بيش از اين چشم باز كنند

 

زير دماغ اش

جلوى چشمان اش

تابستان ها لگدمال شدند

 

زير دماغ اش

هيچ كس سر زده نيامد

هيچ چيزى نوشته نشد

تنها و تنها اتفاق بود که

همچون فرو ريختن برگ ها

مى افتاد

 

باز و باز و باز…

اما او ديگر

زير دماغ اش

را نمى ديد.