یاد!

شمی صلواتی

یاد!
در نهایت سکوت
بجز من غریب
که مهمانم
به این پارک قدیمی با صلابت
‌ در انتهای شهر!

نم نم بارانی هم هست
که با،
صدای نرم برگ های درختان
در رقص با باد!
ترانه شده است.

و من همچون
شاعری پریشان
که قاضی شده باشد
در خلوت خویش !

پناه درخت پیر
بر نیمکت آهنی سرد و بی روح نشسته ام

تداعی یک خاطره !
وقتی که زولف پریشان
نازنین دخترک روستایی
بر شانه هام جا انداخته بود
و من نرم و با لطافتی خاص
بوسه میچیدم
از گونه های زیبایی او !

دلم غریبانه بال می زند
دوباره به گذشته های دور
به سوی دوباره بوئیدن
که قدر بوسه های نرم را

هزگز نفهمد!
که تکرار شدنی نیست

عشوه گر بود
یک اسب یاغی و طناز!
و من …….!