دف­زنِ طنّازِ دجّالان

 

يكي از بزرگانِ شاعر نسٓب

شبي در ميان بسي تاب و تب

نوشتي يكي ياوه طنزينه¬اي

ز “خرسندي”اش زد بر آن پينه¬اي


دروغي به هر بيت چسبانده خوش


به زهر اندرون، طنز خيسانده خوش


به “بی¬بی” اشارت، نشانه دگر


ضمير و زبان را كرانه نگر


گهي از هالوكاست مي گويد او


گهي هفتِ اكتبر پُر هاي و هو


همان اين دو را كي بهايی دهد


چو به نامِ غزّه ندايی دهد


چو بي¬بي و هيتلر برابر كند


حقايق همه طنز و تسخر كند


قلم مي¬شكاند به درياي خون


نه به آن سراپرده¬هاي جنون


جنوني كه جان هزاران گرفت


به جشن و سروري، شگفتا شگفت


در آنجا كه نقشِ خداوندِ زور


عيان گشته در چهره¬هاي نفور


حذر كن از اين داستانِ غريب


بخوانيم رازي دگر زين حبيب


هدف جنگ پيوسته با پهلوي


زي “مريم” و زانچه زو بشنوي


ندارد قباحت از اين دشمني


از اين اُشتری كينه¬هاي دني


كجا طنز ديدي همه افترا


كجا همزبانِ كژ انديش¬ها


كجا دف زدن بهرِ دجّالِ دين


برازنده¬ی شعرِ طنزي بهين


كجا طنز ديدي سفاهت شود


وقاحت فزايد بلاهت شود


بخوانيد بر او نمُرده نماز


به فتواي من چون كه دارد نياز


كه بر طنز خود فاتحه خوانده است


در اين فاتجه-خواني¬اش مانده است


پنج خرداد ١٤٠٤