آزادی

 

ن. واحدی :

به یاد، دکتر سیروس آموزگار ،مهربان دوستی که سالها گرمی سخنش،  آزادگی و آزادمنشی روانش به همراه مزاح های پرمعنایش همه را مجذوب خود میکرد، جاذبه ای از مهر و انسانیت، جاذبه ای وحدت آفرین، جاذبه ای بی آلایش و پراز امید و آرامش. کسیکه می خواست هر کینه ای را به دوستی مبدّل سازد تا زندگی  برای همه لذت بخش شود. سیروس جانی خلاّق داشت، خلاقّیتی که  در این چهار دهه اخیر ردپایش همه جا دیده می شود؛ در مجلّه “ره آورد” ، در گروههای سیاسی مختلف و با نگاهی سکولار، در اندیشه های فرهنگی و ایران دوستی ، در جمع آوری اطلاعات از دوران سیاه گذشته و بالاخره در مشاورت های خردگونه و کار ساز ش. سیروس براستی یک انسان بود. انسانی که جایش در میانمان خالی است.

این مقاله بخاطر شادی روانش نوشته شد.

  به سال 2022  روز ششم ژانویه   : ن. واحدی

نکوهش مکن  چرخ    نیلوفری را                 برون کن ز سر باد و خیره‌ سری را

من آنم که در پای   خوکان   نریزم                مر این      قیمتی در  لفظ   دری را

چو تو خود کنی اختر خویش   را بد                مدار از فلک  چشم   نیک اختری را

به چهره شدن چون پری کی توانی؟                به افعال   ماننده شو   مر    پری را

اگر  تو  از    آموختن‌   سر   بتابی                 نجوید   سر تو    همی   سروری را

                                                                                                                        ناصر خسرو

افلاطون در بحث با فایدون[1] ( از الیس) میگوید :

“آنها که می اندیشند (کمها) درمقابل آنها که نمی اندیشند و به این جهت رو به مرگ دارند (بسیارها) جاودانی اند”

اما این جاودانگی نه خصوصیت تن بلکه ویژگی جان (من) است. این جان که برآمده از فرآیند فرگشت می باشد، خودش بر دو پایهﻯ  مستقل از هم قرار دارد. یک پایهﻯ آن  واریشن، تغیرکوچک و پایهﻯ دیگرش  گزینش این تغییر کوچک از سوی محیط  است؛ یکی اتفاقی و آن دیگری انتخابی است.

روزگاری رضا شاه کشف حجاب کرد. این کار یک واریشن در دستگاه اجتماعی بود. کاریکه تمام دولتهای جهان نیز می کنند. اما روحانیت این کشف حجاب را خلاف موازین اسلام دانست و زیرکانه آن را در ادعای “ناموس رفت” در دهانها افکند. دیری نگذشت که جامعه از گزینش این دگرگونی سر باز زد.

امروز پس از گذشت حدود یک قرن نه تنها کشف حجاب خواست اساسی جامعه به ویژه زنان شده بلکه سخن روحانیت نیز با همهﻯ قدرت سرکوبگریش بی اعتبار گشته است.

این مثال از این جهت اهمیت دارد که هر دگرگونی معمولأ در تناسب با یک نقطهﻯ آغازین رقم می خورد. چرا ؟

 زیرا دستگاه هوشیاری انسان که معّرف  من یا جان است(بوسیله اعصاب)، از دید اصل علیّت  دستگاه بسته ایست. زیرا این “من” همیشه وقایع را پشت هم درک و مرتب می کند. آنجا که این سلسله وقایع آغاز معلومی نداشته باشد دگرگونیها دیگر نه بر اساس نقطهﻯ آغازین بلکه بر پایه امر فرگشت شکل می گیرند و نقطه عطف (آغازی نو) می شوند.

مطلبی که نه تنها برای دستگاه جان بلکه برای تمام دستگاههای اجتماعی خود سازمانده نیز صادق است.

بهترین مثال تاریخ شاهنشاهی ایران است که هر سلسله ای بوسیله یک شخص آغاز و سپس با اصل وراثت (نقطه عطف در رابطه با نقطه آغازین است) این نظام مدام خودش را نو می نمود. اما آنجا که به دلیلی طرزکار پادشاهی از مسیر معمولی خویش خارج می شد، یعنی آغاز خود را که قدرت و مردمی است فراموش می کرد، دیگر نقطهﻯ عطف به همان روال صورت نمی گرفت. از این رو قدرت و مردمی در قدیم انسجام[2] حاکمیت را تضمین می نمودند.

اما امروز این انسجام بعهده قدرت و آزادی است.

در حال حاضر در برابر نطام ولایت فقیه (با نقطه آغازین مذهبی) سه گروه از اوپوزیسیون نیز نقطهﻯ عطف خود را نقطه آغازین خویش می دانند. آنها عبارتند از :

  1. پیروان کورش
  2. پیروان مشروطیت
  3. پیروان مجاهدین (مریم رجوی)

اما هر سه گروه نه تنها اندیشه ای منسجم برای گذر “از این وضعیت نکبت بارکنونی  به وضعیت دلخواه خود ” را ندارند بلکه افزون براین خواست سیاسی آنها در میان مردم مولّد وفاق عمومی نیست. از این کمبودها هم اگر بگذریم، جهان بینی نوینی که بر پایه دوآلیسم ممکن – واقعی بر دنیای مدرن کنونی حاکم است اجازهﻯ بازگشت به گذشته را نمی دهد.

این ناهمگونی در فکر، خواست و احساس تنها  نشانهﻯ عدم تشابه جانها (من ها) با همهﻯ تاریخ (تجربه) و ادبی است که ایرانیان به ارث برده اند. اما این بی اعتنائی به  تاریخ و ادب خود (بی فرهنگی) برآمده از :

عدم آزادی

است. نداشتن آزادی (معنی آن خواهد آمد) تنها هنگامی ممکن می شود که “من” یا “جان

خودآگاه

نباشد. زیرا خودآگاهی همانا آگاه بودن جان (من) به خود است. اما این خودآگاهی هنگامی صورت می گیرد که “من” بتواند از هر ایده یا چیزی شبیه های آن را نیز به خاطر درآورد. آنچه که در متن فراز ” دنیا طور دیگری هم می تواند ممکن باشد” است. ناصرخسرو د در شعر بالا، آسمان را تشبیه به چرخ  نیلوفری، می کند.

پس استعاره[3]  پایه نگرش “من” است. یعنی “روان” آدمی با اصل مقایسه، آسوسیشن[4] ، دنیای معنوی را درک می کند در حالیکه فهم انسان مسلح به اصل “علّیت” برای تشخیص جهان مادّی است.

به جرئت می توان گفت دانشمندان، عرفا و شعرای عصر سبک “خراسانی همه خودآگاه بوده اند.

شما هنگامیکه قصیده :

هان! ای دل ِ عبرت‌بین! از دیده عبر کن! هان!                  ایوان  مدائن را آیینه‌ی عبرت دان!

خاقانی را می خوانید که مملو از استعاره است به عظمت “جانوی پی می برید. همین عظمت را در قرن بیستم میلادی در ادبیات غرب مانند  فرانس کافکا[5] (مثلأ در لانه Bau)،  مارسل پروست (مثلأ در جستجوی زمان گم شده)[6] و حمز جویس[7] (دابلینی ها) می توان مشاهده کرد.

در حالیکه امروز میان ایرانیان کمتر با کسانی روبرو می شوید که چون ناصر خسرو (روزی ز سرسنگ عقابی به هوا خاست)، حافظ (سالها دل طلب جام جم از ما می کر) و یا مولانامولوی ( بشنو از نی چون حکایت می‌کند) بتواند شرحی از احوال جان خود را زیبا، راست و درست بگوید و بنویسد. نه! خیر به این نوشته ها به ویژه در “فیس بوک” و نظایرش، کتب و مصاحبه ها توجه بفرمائید همه اخباری هستند. خبرهائی که در جائی منتشر شده اند و دیگران بدون زحمت با کمی تغییر و تفسیر آن را به دیگران منتقل می کنند. این کار برای مغز کم خرج است. اما نه تنها این خبر و تفسیر ها به هنگام انتقال از یک من به من دیگر معنی و محتوی خود را از دست می دهند، بلکه اساسأ دیگر آنچه رد و بدل می شود خبر به معنی واقعی آن که “گرگُری بتسون”[8]  می گوید نیست :

«انفورماسیون تفاوتی است که تفاوت می سازد» .

متأسفانه دیروز ناگهان خانم هدی هژبری همسر دوست نازنین و فرهیخته ام دکتر “فریدون هژبری” تلفنی به من اطلاع داد که فریدون این دار فانی را وداع گفت. این خبر از نظر محتوی (داده ها) از یکسو یک تفاوت قاطع (میان مرگ و زندگی) بود ؛ و از سوی دیگر در این خبر چیزی غیر مادّی، چیزی اسرار آمیز برای من فقط وجود داشت که بلافاصله جانم را از فرط درد و غم لرزانید، به تحرّک درآورد، یعنی تفاوتی روانی در من بوجود آورد.  درست این تفاوتها مطلبی است که بتسون می گوید.

اما این نظر را تنها کسانی می فهمند که خودآگاه باشند، خودآگاهانی که به واقع در هم نشینی ها تو را من می کنند[9]. این هم نشینی که بدون آزادی ممکن نیست، رازی نهان است که براستی گونه ای جادوگری است. زیرا این چند جمله نشان دادند که اگر حواس آدمی دنیای مادّی را آشکار می سازد و “من” با شناختن آنها خودش می تواند از طبیعت بیآموزد و با آن ساختار آفرینی بکند، خلاق[10] باشد، هرگز این خلاقیت بدون فعّال شدن “جان” بوسیله انفورماسیون برایش ممکن نیست. از این رو می بایستی دریافت در این دینا تنها ساختاری که می تواند انفورماسیون را به انرژی تبدیل کند “جان” آدمی  است. حکمی که براستی بدیلی در برابر حکم  آلبرت انشتین (مادّه معادل انرژی است) می باشد. نظری که مبتکر آن کارل وایسکر فیلسوف و فیزیکدان آلمانی است. پس براستی :

عزّت انسان عزّتی کیهانی است

آنها که انسان را می کُشند، دار می زنند و به اشکال مختلف وی را آزار و حرمت وی را زیر پا می گذارند آنها دیوند، انسان نیستند. این راز تنها بوسیله کوآنتوم تئوری قابل توجیه است.

شاید هنگامیکه ناصر خسرو میان “آموختن” و “ سروری” رابطه ای علّی برقرار می کند، بتوان این سروری را رسیدن به عزت نفس تعبیر نمود. زیرا این شهیر ایرانی در تمام عمر شکایت از بی حرمتی و بد رفتاری دارد. 

توجه بفرمائید آموختن در ذات جان آدمی است و پایه در کنجکاوی دارد. نوزادی که به دنیا پا می گذار. دارای منی (جانی) بسیار ابتدائی است. یعنی او می بایستی ابتدا درخود من را بسازد. کاریکه با قوّه کنجکاوی و تجربه (دست و پا زدن) صورت می گیرد. تجربه ای که آزادانه صورت می گیرد. ازاین رو قنداق کردن کودک کاری خطاست.

زیرا جان می بایستی خصوصیت سه گانه خود را که اندیشیدن، احساس کردن و خواستن است به پروراند. شرط اینکار آزادی تجربه است. همین آزادی است که انسان را یک فرد اخلاقی می کند. نبود آزادی به انسان شدن کودک صدمه می زند. در اینجا آزادی به معنی تجارب بدون قید و شرط آمده است. اما ابتدا در سنین 5 تا 6 سالگی است که کودک تشخص پیدا می کند و می تواند خویشتن خود  را مقید به هنجارهائی بکند، هنجارهائی که هر فردی را شهروند می نماید. کسی که حق و مسئولیت دارد.  حالا دیگر آزادی معنی دیگری خواهد داشت. برای بیان این آزادی به رودکی  توجه بفرمائید :

 نالم زدل چو نای من اندر حصار نای             جز ناله های زار چه آرد هوای نای

در این بیت شعر دو مطلب مورد علاقه نویسنده است. یکی لفظ “حصار[11] است که کمتر بکسی به آن توجه داشته است و دو دیگری “نالم زدل” که در تاریخ ایران مبین آزار دادن بزرگان کشور از یکسو و نشانه فهم و شعور قومی است که تیشه به ریشه خود زده است. بزرگانی که می توانستند مسیر تاریخ ایران را به شدّت عوض کنند. در صدر این بزرگان منصور حلّاج و شیخ شهاب الدین سهروردی هستند. به گفته  رومی در مورد حلّاج توجه بفرمائید :

نی نی که هم او بود که می گفت انا الحق
در صوت الهی

منصور نبود آن که بر آن دار بر آمد
نادان به گمان شد

رومی سخن کفر نگفته ست و نگوید
منکر مشویدش

کافر بود آن کس که به انکار بر آمد
از دوزخیان شد

 

فریدریش ویلهلم شلینگ[12] آلمانی در نامه هائی که در مورد عقل و آزادی به ویلهم فریدریش هگل می نویسد “من“را همانند حلاّج به مقام خدائی می رساند. اما جامعه فرنگی آن روزگار به شلینگ فرصت می دهد تا نظرات خود را کامل کند و ارزش  فردیت و آزادی را در شکلی نوین بازتاب سازد.

اما تمام این گرفتاریهای اجتماعی ایرانیان مولود لفظ “حصاررودکی است که در واقع به محلّی سخت جدا شده از محلهای دیگر زندگی گفته می شود، جائی استثنائی،  جائی که افراد بدون هیچ حق و حقوقی جبرأ نگه داشته می شوند. به این حصارها درآلمان هیتلری (KZ)  و یا در روسیه استالینی (Gulag) نام داشتند.

اما عجبا در ایران امروزی که همه مردم در حصار قدرتمند سیاسی – مذهبی گرفتارند، اما مقامات حاکم، عمّال و خانواده هایشان بر حسب درجاتی که دارند در بخشهائی جدا شده در یک شهر اسکان یافته اند تا از گزند بی حق و حقوق های غیر منضبط مصون باشند.

اگر جبر در اصل علبّت نهادینه می شود، دستگاه اخلاق که یکی از بزرگترین دستآوردهای “جان” آدمی است، آنچه که به آن می بایستی تاج آدمیت گفت، براستی چیزی جز نهادینه شدن “اختیار” یا آزادی انتخاب نیست. انسان به این شکل تنها موجودی در کیهان است که می تواند آزادانه خود و اعمال خود را مهار کند.

انسان بدوی از طبیعت (زنبور عسل) آموخته بود که می بایستی یک ملکه (خان) داشت. ملکه ای که جان مطلق ایل است. بقیه اعضای ایل، همه بدنها، تنها وسیله ای برا نفوذ جان ایل (ملکه) هستند. وظیفه ای جز خدمت به ملکه و حرف شنوائی ندارند. این دستگاه که فرد نمی شناسد بلکه فرد را ملکه به عنوان خدمتگذار تعریف می کند. در مورد انسانی که “عزّت” دارد تنها یک خشونت است. 

خشونت یک هیولای بی شاخ و دم است، یعنی “تن” ندارد، تنی که بتوان آن را لمس کرد. بلکه یک “جان شیطانی” است. زیرا جان انسان بر اساس یک قانون عمل می کند. قانونی که “آسوسیشن” نام دارد. این آسوسیشن همه چیز را بر پایه نمونه هائی که برای خود بوجود آورده است مرتب و یا چیزها را با این الگو شناسائی می نماید. بعلاوه جان آدمی می تواند به مدد عقل آنچه شناخته می شوند برحسب اینکه وحشی گری (غیر انسانی بودن) و یا انسان پسند است از هم تمیز دهد. اما کار های جان شیطانی همه غیر انسانی اند. او قوّت تشخیص ندارد.جان شیطانی قدرت مسخ شخصیت دارد، تا اعضای جامعه بنابر تعریف  او برپایه یک انضباط مقدس و در چارچوب زیر نظر گرفتن و تنبیه برای دستورات ملکه تنها یک منفذ و نه فرد بشوند.

بعبارت دیگر امروز درایران اقتداری این چنین بوجود آمده است که فردیت بوسیله قدرت تعریف می شود. برای رسیدن به چنین مقصودی (افرادکوکی) دستگاه عریض و طویلی بر پا گشته به نام قانون اساسی که با همه کمیته ها، دستگاه های زیرنظر گیری، جاسوسی، زور، خشونت، زندان های حصار مانند تا از انسان عروسک بسازند. 

درست به این دلیل اکنون آزادی یعنی :

عکس العمل نشان دادن در برابر هرگونه فردیت سازی آنهم با شعار آزادی، رهائی و خودمختاری بصورت نقدگوئی و نقد نویسی و تظاهرات دائمی و به تناوب است.

تمام این کوششها نمی تواند برنامه ریزی گردند. زیرا جنبشهای اجتماعی همه خودسازند و قابل مدیریت نیستند. اما در ذات انسان و جامعه قوِه آزادی خواهی خودش تظاهرات را بوجود می آورد که خود موّلد حوادث اند.

به ویژه تنها حوادث اند که می توانند دگرگونی بیآفرینند. امرژنس باشند.

 بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید                    در این عشق چو مردید همه روح پذیرید

                        بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید                    کز این خاک   برآیید  سماوات   بگیرید

بمیرید بمیرید و زین     نفس ببرید                     که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید

یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان                      چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید

بمیرید بمیرید به    پیش شه  زیبا                       بر شاه چو مردید همه    شاه و شهیرید

بمیرید بمیرید و زین    ابر برآیید                      چو زین ابر برآیید همه بدر     منیرید

خموشید خموشید خموشی دم مرگست                 هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید

(دیوان شمس تبریزی)

من از روییدن خار سر دیوار دانستم                  که ناکس، کس نمی گردد به این بالا نشینی ها

با مهر ن. واحدی

[1] Plato : Phaidon 64, von F. Schleiermacher, Hamburg1958, Bd. 3

[2] Coherent

[3] metaphor

[4] Association

[5] Franz Kafka

[6]  M. Proust

[7] James Joyce

[8] Gregory Bateson, Ökologie des Geistes, Frakfurt am Main1981, S.582

[9] Martin Buber : Ich und Du. 1923 Reclams S. 30-35

[10] Emregence

[11] Lager(G), Shakedown(E)

[12] F. W. Schelling : von Walter Schulz , Vernunft und Freiheit, Reclam, S. 39-46