آوارگی و دربه‌دری ایرانیان

رفتم از میهن ولی آتش به جانم مانده است
خاک ایران در رگم چون خون روانم مانده است

یادم می‌آید دوران راهنمایی که تازه به خواندن روزنامه‌ی حوادث عادت کرده بودم، روزی تیتر درشتی چشمم را میخکوب کرد: تصویری از یک هواپیمای پارک‌شده و عنوانی کوتاه اما هولناک: به ژاپن نرسید.
جوانی ایرانی که آرزوی کار در ژاپن داشت، از باکو قصد سفر به مسکو و سپس ژاپن کرده بود. اما نتوانسته بود ویزای شوروی را بگیرد. در آشوب انقلاب ۱۹۹۰ ضدکمونیستی، به قاچاقچیان انسان رشوه داد و جایی در بخش بار هواپیما برایش دست‌وپا کردند. هواپیما که به مسکو رسید، جسد یخ‌زده‌اش در قسمت بار پیدا شد. همان تیتر در وزنامه های مسکو تکرار شده بود: به ژاپن نرسید.

آن روزها نمی‌دانستم چرا یک ایرانی باید در بخش بار هواپیما یخ بزند. نمی‌دانستم ترک وطن برای یک لقمه نان یعنی چه. نمی‌فهمیدم وطن جهانی‌ست عجین‌شده با گوشت و خون انسان. در خوشی نوجوانی نمی‌دانستم پدران ما چه ساده‌لوحانه سرنوشت کشور و مردم را به دست اهریمن سپردند. نمی دانستم چه خیانتی از نسل قبلی به ما شده بود.


دل کندن از وطن پیشینه‌ای طولانی دارد. باستانی پاریزی در کتاب نون جو دوغ‌ گو از ده‌ها شاعر، فیلسوف و پزشک می‌گوید که از ترس جان به هند و اسلامبول گریختند. ملا شاه‌محمد دارابی، از آوارگان آن روزگار، چنین سرود:
رو به هند آوردن روشن‌دلان بی‌وجه نیست
روزگار آینه را محتاج خاکستر کند.

در دوران قاجار نیز ایرانیان به هند، مصر، عثمانی و آسیای میانه کوچ کردند. بسیاری از نخستین روزنامه‌های فارسی توسط مخالفین وطن پرست ایرانی در خارج از کشور چاپ می‌شد و مخفیانه به ایران می‌رسید. اختر در اسلامبول، مرآت الاخبار در کلکلته، کاغذ اخبار در تفلیس و حکمت و ثریا در مصر.

مهاجرت در دوران پهلوی
در دوران پهلوی تنها گروه هایی از نیروهای چپ با رؤیای فریب کارانه بهشت سوسیالیسم راهی شوروی شدند اما بسیاری از آنها در اردوگاه‌های کار اجباری سیبری گرفتار شدند. اتابک فتح‌الله‌زاده در خانه دایی یوسف و در ماگادان کسی پیر نمی‌شود شرح این دوران را با جزئیاتی تلخ آورده است. همان‌جا می‌نویسد: این نوشته را به هزاران ایرانی بی‌نام و نشان که در زندان‌های استالینی و اردوگاه‌های سیبری جان باخته‌اند تقدیم می‌کنم. « فتح الله زاده، 1381و 1386».


اما بزرگ‌ترین موج مهاجرت ایرانیان از آغاز حکومت اسلامی تا امروز ادامه داشته است. ایرانیان از همه طبقات، قانونی یا غیرقانونی، تنها یا با خانواده، عطای وطن را به لقایش بخشیدند. از آمریکا تا اروپا و استرالیا و از جنوب آسیا تا آمریکای لاتین، ردّ پای آنان دیده می‌شود.
در این مسیر، چه رنج‌ها کشیدند: از خشونت ژاندارمری ترکیه تا تحقیر شرطه‌های عرب، از ناپدید شدن در پاکستان تا خوراک کوسه‌ها شدن در سواحل استرالیا، از غرق‌شدن در کانال مانش تا سرگردانی در جنگل‌های مرزهای شرقی اروپا.
اما رسیدن به مقصد تازه آغاز درد است: پروسه‌ی طاقت‌فرسای پناهندگی، شروع از صفر، بیگانگی فرهنگی، فروپاشی خانواده‌ها و هزار جلد کتاب درد و رنج.

نسل دوم و سوم مهاجران در سرزمین‌های بیگانه رشد کرده‌اند. بسیاری ایران را ندیده‌اند و طبیعی‌ست که پیوند عاطفی‌شان کمتر باشد. نسل اول نیز امروز در سالخوردگی از فشارهای اول مهاجرت فاصله گرفته است، اما فشارهای روزافزون سیاسی و اقتصادی در داخل موج تازه‌ای از مهاجرت را رقم زده، موجی سخت‌تر و طولانی‌تر. امروز ایرانی را می‌توان در دورافتاده‌ترین جزایر اقیانوسیه، در روستاهای آمریکای جنوبی، در شرق آسیا و حتی در نواحی قطبی یافت.

بگذارید پرونده مهاجرت را همچنان باز نگه داریم و نوری بر تاریکی غم انگیز آن بتابانیم.

اما دربه ‌دری ایرانیان تنها در خروج از مرزها خلاصه نمی‌شود. بخش مهمی از آوارگی ما در درون همین سرزمین رخ داده است.

آوارگی همیشه آن نیست که کشور را ترک کنی، گاهی درست از همان‌جایی آغاز می‌شود که خانه نام دارد. وطن، اگر نتواند پناه باشد، به غربتی خاموش و سنگین تبدیل می‌شود، غربتی که نه گذرنامه می‌خواهد و نه مهر خروج، اما روح را هزار بار بیشتر فرسوده می‌کند.

بسیار کسانی هستند که هرگز از مرز عبور نکرده‌اند، اما سال‌هاست بی‌خانمان‌اند، نه به این معنا که سقف ندارند، بلکه چون احساس امنیت و تعلق خود را از دست داده‌اند.
جوانانی که با هزار امید درس خواندند اما به کاری مشغول شدند که هیچ نسبتی با رؤیاهایشان ندارد. پدرانی که سال‌ها کار کردند اما امروز در راهروهای ادارات غریب‌اند، غریبه‌ای در شهر خود.

آوارگی در وطن یعنی نوجوانی که به جای رؤیای فردا، با ترس از آینده بزرگ می‌شود. نوجوانی که باید نابینا گردد تا غارت ایران بدست ابلیس ادامه یابد.
یعنی مادری که شب‌ها در سکوت می‌پرسد: آیا فرزندم سزاوار آینده‌ای بهتر نیست؟
یعنی انسانی که هنوز در وطن زندگی می‌کند، اما حس می‌کند سهمی از آن ندارد.

این آوارگی خاموش، شاید از آوارگی در غربت هم تلخ‌تر باشد.
چون مهاجرِ بیرون از مرز می‌داند چرا رفت
اما آواره‌ی داخل وطن، هر روز می‌پرسد:
من که نرفته‌ام، چرا این‌قدر دورم؟

آوارگیِ و مهاجرت درونیِ میلیون‌ها ایرانی از همین‌جا آغاز شده است،
وقتی امید، آرام‌آرام از خانه‌ها کوچ کرد و جوانان، پیش از آنکه چمدان ببندند، دل‌شان مهاجرت کرد.

با این حال، ایرانی هر جا که رفته، چراغی روشن کرده است. از آزمایشگاه‌های ناسا تا بیمارستان‌های اروپا، از غول های صنعتی جهانی آمریکا تا شرکت‌های دانش‌بنیان  کشورهای همسایه. این تلاش‌هاست که نام ایران را زنده نگه داشته است.

هیچ موفقیتی در غربت نمی‌تواند جای آرامش در وطن را بگیرد. روزی فرا خواهد رسید که ایرانی دیگر مجبور نباشد میان ماندن در وطن یا رفتن به غربت یکی را انتخاب کند.
شاید آن روز معنای بازگشت دوباره تعریف شود، نه فقط بازگشت جسمی، بلکه بازگشتی ذهنی، فرهنگی و سازنده.
ایرانیانی که امروز در جهان پراکنده‌اند، روزی همچون شریان‌هایی زنده دوباره به قلب این سرزمین وصل خواهند شد، هرکس به شیوه‌ی خود: با علم، سرمایه، تجربه یا فقط با زنده نگه داشتن نام ایران.

امید همان چیزی‌ست که مهاجر ایرانی را زنده نگه می‌دارد: اینکه روزی وطن جایی برای ترسیدن و گریختن نباشد، بلکه مکانی برای ماندن و ساختن باشد
تا آن روز، قصه‌ی آوارگی ادامه دارد، قصه‌ای با ریشه‌ای مشترک: دردِ وطنِ ازدست‌رفته یا وطنی که فرزندانش رهایش کردند.