![](https://mihantv.com/wp-content/uploads/2019/11/mehdi-aslani.jpeg)
مهدی اصلانی :
های جلیل هایاندا گالدین؟ کجای زمان جا ماندی؟ تابستانی دیگر از راه رسید. نیستی تا ببینی. معاون ابلیس را این روزها در سوئد با دستبندی بر دست چنانچه شایستهی قاتل است، ظاهر میکنند. آیاتی از قرآن و «عذابالیم» ورد زباناش. او که چندی پیش سوار بر شاسیبلندش وقیحانه مرجان زمزمه میکرد و ای یار مبارکباد شیهه میکشید، حال در دنججای انفرادیاش نهجالبلاغه سر میگیردِ، قرآن رج میزند و بر روح پرفتوح شهید لاجوردی درود میفرستد و اورادی دور خود فوت میکند که معنایش بر هیچکس دانسته نیست. حمید عباسی بهسان ماسک مصرفشدهای است که در مقابل بینی گرفتناش جز تعفن نمیپراکند.
جوانی نکرده به میانسالهگی پرت شدی.
جلیل شهبازی متولد سال ۱۳۳۲ میاندوآب. دستگیری سال ۱۳۵۸.
۵ شهریور در اولین روز چپکشی تو را از بند بیرون کشیدند. مقابل بیدادگاهی که هیئت مرگ نام داشت، قرار گرفتی. نیری پرسید: مسلمانی یا نه؟ نماز میخوانی یا نه؟ بعد حکم داد هر وعده ده ضربه کابل تا پذیرش نماز. تمام زندانرفتهها میدانند ما دو جور کابل داریم؛ کابلی که کف پا میچینند، برای تخلیهی اطلاعات و دانستههای زندانی و کابلی که میزنند تا بمیری؛ کابل مرگ. غروب ۵ شهریور بههنگامی که از آسمان گوهر کفر میبارید تو را به روی تخت خواباندند. ده ضربهی اول نماز عشا را خوردی و روز بعد تمام وعدههای ۶ شهریور را. صبح ۷ شهریور برای تو آخرین ایستگاه نُه سال حبس بود. دمپاییهایت شرمندهی پاهایت میشوند که قادر به جای دادن خود در آن نیستند. در نوبت دستشویی شیشهی مربایی که بهجای لیوان چای از آن استفاده میکردیم را بر رگانات کشیدی و تمام. به همسلولیات گفته بودی این مدل کابل خوردن را در زندان تجربه نکرده بودی.
برای تو اینجا آخرین ایستگاه نُه سال حبس بود.
گفته بودی دوران حاجداوود دارد بر میگردد و دیگر حوصلهی بازگشت به دوران حاجی را نداری. غروب بود و گوهر را بوی نامهربانی پر کرده بود. به همسلولیات میگویی برو کار دارم. کارستانی که دیگر حوصلهات سر نرود.
عکس قاتلات را گذاشتم بالای تصویرت. شیخ مقیسه یا ناصریان! اون موقع عبا عمامه نداشت. پیراهنی گشاد داشت تا برآمدهگیی شکم پنهان کند. سرسپردهی ساطور و دار با چشمانی قیکرده از خون تابستان، بالای پیکر نیمهجانات میرسد و تمامکشات میکند. ساعاتی بعد پیکر گرمات را داخلِ یکی از کامیونهای یخچالدار میاندازند و به مقصد خاوران بار میزنند. معاون ابلیس عربدهکشان فریاد میزند که: خاوران نبود!
خاورانی میشوی. نمیدانیم استخوانهایت در کدام خاکپشته شیار و در کدامیک از گورچالها پنهان کردهاند.
و حال ما ماندهایم و تو و شما که پارههای جداماندهی تنمان هستید.
و هنوز چه بغضها برایتان باید ترکاند.
ای کاش باران میآمد؛ برای شستن سنگ مزار نداشتهات.
و تکهای از دلمان که همانجا دفن شد.
*نصرت رحمانی