مینا اسدی :
اول از خودم بگویم که زنی هستم که سال مرا خورده است . چشمهایم کم سو هستند و همه ی بدنم درد می کند. از یازده اردیبهشت پنجاه و هشت که از ایران بیرون آمدم هرگز نه به ایران که حتا به ترکیه و اسپانیا سفر نکرده ام و دردهای استخوانی و آرتروز شدید بیشتر از ندیدن روی ماه آفتاب است. نه باغی در شهر دارم و نه مزرعهای در آبادی. تک انگشتی تایپ می کنم و تاکنون نتوانسته ام خودم را با تکنولوژی و مدرنیته تعریف کنم .
فیس بوک روزنامهی دیواری منست. بیشتر میخواهم جوانان مرا بخوانند … از انتقاد و حتا ناسزا و ناروا نمیرنجم. کلمهی استاد را با زیرکی نمیپذیرم. دوست دارم شاگرد باشم و یاد بگیرم. برای همین است که وقتی به من مینویسند: استاد گرامی. اولین جملهی پاسخم این است که: ما در این خانه استاد نداریم. همهی این راه دراز را پیمودهام که مرادی وجود نداشته باشد که من مریدش باشم و رهبری نباشد که هوایش را نگه داشته باشم و تا آنجا که میتوانم اشتباهاتم را مرور میکنم و از آن درس میگیرم که لا اقل یک اشتباه را دو بار تکرار نکرده باشم. چشمان ریز تیز بینی دارم و تا امروز سر چهارراهها درست پیچیدهام. سبز آبی و بنفش نشدهام و انگشتان جوهریام را به نشانهی شرکت در انتخابات فرمایشی، در هوا تکان ندادهام. از دم سفارت جمهوری اسلامی وقتی رد شدم که در اعتراض به جنایتکاران دهان بگشایم و سرنگونی این رژیم آدم کش و زن کش و فرهنگ ستیز را فریاد بزنم. بگویم که من بیشتر ایرانیان شهرم را می شناسم نه به نام و نشان اما می دانم که فلانی با مجاهدین، یا چریک ها، یا سلطنت طلبان، یا راه کارگر و یا کومله و یا حزب کمونیست، یا پیکار، یا فداییان دمخور است. من با طلب هیچکس کاری ندارم و هیچکدام از این گروه ها و دسته ها و سازمانها نمیتوانند نظر مرا تعییر دهند. یک قلم تنها هستم و یک صدای خاموش نشدنی که پس از مرگ هم در نوشته هایم و شعرهایم جاریست. بسیار ناروایها و بد کاری ها را قورت داده ام مبادا که به زیان مردم شود . اما این بار میخواهم روبروی کسانی که فکر میکنند کسی حق ندارد که بالای حرف آنها حرفی بزند بایستم و اگر خاموش باشم خفه می شوم و من نمی خواهم به خاطر دوستان و رفقایی چند که از آنان جز مهر و دوستی ندیدهام سکوت کنم و اگر ساکت باشم من نیستم پس مینویسم که باشم و زبانهای تلخ را تاب آورم.
حکایت این که شاعر پر آوازهای در فقر و بدبختی و اعتیاد میمیرد. من شعر این شاعر را هرگز نخواندهام و نمیدانم تا چه اندازه بزرگ بوده است. خلق کرد و رهبرانشان در اطلاعیههای سرشار از سوگ و درد او را نه تنها در شعرش بزرگ میدارند، بل که از او اسطورهی مبارزه و فداکاری میسازند . این شاعر کرد جلال ملکشاه نام دارد. در شاعر بودنش حتمن شکی نیست، اما زندانیانی که با ایشان همبند بودهاند به این بزرگداشت اعتراض می کنند و او را نه تنها تواب بلکه شکنجه گر و همراه و همپای رژیم اسلامی مینامند. تا آنجا که بعضی از دست بهقلمهایی که تسلیت گفتهاند، حرفشان را پس میگیرند اما این دوستان کرد، مبارزان و پیشمرگان کرد را چنان خشمگین میکند که تیر لعن و نفرین را از کمان میهن پرستی به سوی کسانی که از گذشتهی شاعر نوشتند رها میکنند و همه را جاسوس و پست و مخالف خلق کرد مینامند. چرا که شاعر در آغاز مبارزات این خلق جان برکف، در شعری گفته بود : پیشمرگه تفنگت را بردار .
و کسی نمیتوانست باور کند که ایشان که زبان و جان آن همه جوان بوده اند که جان بر سر نجات مردم باخته اند امروز مورد تهمت و افترا قرار گیرد. از آن طرف رژیم جنایتکار اسلامی سود می جوید و عکسهای ایشان را در حال گرفتن لوح تقدیر از دست یکی از جانیان در روزی نامههای خودش منتشر می کند و شاعر را مورد لطف و عنایت و رأفت اسلامی قرار می دهد و جنگ را مغلوبه میکند و دوباره پس از اینهمه سال کردها و فارس ها را به جان هم میاندازد. دوستان و رفقای کرد تا اینجا لحن شان را نرم می کنند که او تحت شکنجه و فشار توبه کرده است و حتمن می دانند که دیگران هم محض شوخی تواب نشده اند همهی زندانیان تحت فشار و شکنجه و ترور توبه کرده اند و به جای آنکه آن سر شکنجه یعنی جانیان ، آدمکشان و سلاخان را محکوم کنند همدیگر را تیر باران میکنند. همبندان شاعر میگویند او شکنجه نشد. در آغاز همکاری کرد .
من نه در زندان بودهام و نه از کسی حتا یک سیلی خورده ام . همهی اینها را میخوانم و رنج می برم و می بینم که (عاقبت کار چه شدـ). در این میان من هم از ترکش خلق کرد در امان نمانده ام و شاعری که من باشم و همیشه حامی خلقهای کرد،ترک، ترکمن، بلوچ و مورد محبت و علاقهی همهی این رفقا، شبانه ناسیونالیست فارس شدهام و زنی در هپروت که باید کردی میخواندم تا به بزرگی ماموستا جلال ملکشاه پی میبردم. برمن معلوم نیست که چرا وقتی در ساری به دنیا آمده ام، باید ترکی یا کردی بلد باشم. این برمن گران آمد و مرا به بازخوانی گذشته ام برد.
من که در شب های شعرم لباس مازندرانی،کردی، بلوچی به تن داشتم و شالهای زیبای ترکمنی با گلهای سرخ روی شانه هایم بود چرا باید مورد خشم قرار می گرفتم. به دوستان نزدیکم که کرد هستند«ثریا…فریده …صدیقه » زنگ زدم شاید که تسلایم دهند اما جواب ندادند . پس سر ریز شدم و نوشتم. این خلقها به من که فارس نامیده میشوم جواب دهند که آیا من و یا فارس ها آنها را به اسارت برده اند و به زنجیر کشیده اند؟. آیا سلسله های پیش از پهلوی که آنهمه جنایت کرده اند فارس بوده اند؟ آیا فقط شما از پادشاهان ، رهبران، دیکتاتورهای فارس آزار دیده اید و ستم کشیده اید؟ به جنگید و حق ستمکشان را از ستمکاران بگیرید. اما گمان نکنید که تنها مبارزان این عرصه هستید. آیا من فارس باید به شما خاطر نشان کنم که رهبران شما چندی پیش با نمایندگان رژیم اسلامی گرد یک میز نشستهاند و آنرا به حساب همهی کردها بنویسم ؟ پرسش آخرم اینست که چرا باید شاعر مردم در فقر و تنگدستی در خیابان بمیرد و در زمان زنده بودن از خوان پر نعمت شما بهره ای نبرد و ناچار خفتِ بودن با یک رژیم آدمکش را به پذیرد؟. بدون اندیشه قلم نرانید و طرفداران این خلق یا آن خلق را به جان هم نیندازید. این فریب رژیم است. جنگ میاندازد و حکومت میکند. به جان هم نیافتید . منِ فارسی زبان هم در تبعید ، در کشتی شما نشسته ام.
مینا اسدی -شنبه چهار دهم نوامبر سال دوهزار و بیست- استکهلم زیبا