اتیمولوژی واژهٔ شَبدر

 

جواد مفرد :

شَبدر (به کُردی شه-وَر/سه-وَر) به صورت شَفَ (اوستایی سپَ) -در به معنی دارندهٔ پنجه به نظر می رسد:

शफ m. shapha claw, hoof

واژهٔ معرّب صفحه از این بُن به نظر می رسد که بنا به راغب اصفهانی با صَفَح عربی (اغماض) مشتبه شده و به معنی جانب و روی چیز است، مثل: صفحهٔ صورت، صفحهٔ سنگ و صفحهٔ شمشیر.

در مورد تبدیل “س” (به اغماض ص) به “ش” و بر عکس گفتنی است: گاه «س» و «ش» بهم بدل شوند. مانند:

باتس = باتش (ترنج)

بالوس = بالوش (کافور مغشوش) (آنندراج).

سمور = شمور (پهلوی) ۞

بست = پشت.

ریکاسه = ریکاشه (خارپشت کلان تیزانداز به زبان اهل مرو). (برهان).

سارک = شارک.

سیم (ماهی سیم) = شیم.

فرستوک = فرشتوک.

سپش = شپش.

طَبرِس = طبرش. تفرش.

فرسته = فرشته:

به دل پر ز کین شد به رخ پر ز چین

فرشته فرستاد زی شاه چین.

فردوسی (از آنندراج).

کس = کش (شهری به ترکستان)

کستی = کشتی:

غم و تیمار گوش هست بر جانم به کستی در

ز درد و غم شوم هزمان بدین بت پرستی در

قطران (از آنندراج).

پیل زوری که چون کند کستی

بند او پیل را دهد سستی.

مسعود سعد (از آنندراج).

ماسوره = ماشوره.

«س» در تعریب گاه بدل از «ش» آید:

ابریسم = ابریشم.

بالس (کوه بالون) = بالش.

سبورقان = شبورقان.

بنفسج = بنفشه.

تستر =شوشتر.

جسنفس = گشنسب.

سابور = شاپور.

بسابور= بشابور.

جندسابور، جندی سابور = گندشاپور.

سابورخرّه = شابور خرّه.

سابور خواست = شاپورخواست

نیسابور = نیشابور

خاس = خاش (شهری در فرغانه)

دوریست = طرشت.

سبج = شبه.

سرمین = شرمین.

سروان = شروان.

سلجم = شلغم.

سوس = شوش.

سمیران = شمیران.

سنیز =شنیز.

سیراف = شیلاو

سیرجان = شیرجان

شموس = چموش

طست = تشت

قاسان = کاشان

قرمسین = کرمانشاهان.

قومس = گومش

قیس = کیش (جزیره)

کنیسه = کنشت (آرامی کنوشتا) ۞

مِسک = مُشک.

مَسک = مَشک.

«س» در عربی نیز گاهی بدل به «ش» شود:

حسیکه = حشیکه.

طرفسه = طرفشه.

طرمسه = طرمشه.

سدة = شدة

«ش» گاه بدل به «ص» شود:

شاپور = صابور. (مقدمه ٔ ابن خلدون ترجمه ٔ پروین گنابادی ص 118).

«س» گاه به «ص» بدل شود:

ستخر = اصطخر ۞.

سد = صد.

شست = شصت.

قسطمونی = قصطمونی.

«س» تعریب نیز گاه به «ص» بدل شود:

اسطرلاب = اصطرلاب.

اسپهبد = اصفهبد.

اسپهان = اصبهان . اصفهان.

اماسیه = اماصیه.

ساروج = صاروج.

سردسیر = صرود.

سقلاب = صقلاب.

سمسون = صامصون (امیسون رومی ها).

سونسی = صونیا.

سنگ = صنج.

سنگه = صنجه.

قیساریه = قیصریه.

نسیبین = نصیبین.

«س» در عربی نیز گاهی بدل به «ص» شود یا بدل آن آید مانند:

بسط = بصط (منتهی الارب ذیل ب ص ط)

بلهسه = بلهصه.

سعتر = صعتر.

بساق = بصاق.

سماخ = صماخ.

مریم سامعی در دایرةالمعارف بزرگ اسلامی در مورد واژهٔ شبدر چنین آورده است :

شَبْدَر، گیاهی با کارکردهای دارویی و خوراکی برای دام و انسان. شبدر از گیاهان بومی ایران است و برای مصارف خوراکی و دارویی کشت می‌شود. فیثاغورس هم که در زمان داریوش اول در ایران بوده است، در پرسپولیس دشت شبدر می‌بیند و آنجا را این‌گونه وصف می‌کند: «در عرض راه از دیدن چمنهای وسیع خرم که شبدر مادْ تمام آنها را فراگرفته بود، چشم محظوظ گشت؛ این گیاهی است سودمند که در یک سال، ۳ بار درو شود» (ص ۷۷- ۷۸).

شبدر یا شبذر ( لغت‌نامه … ) که در کتابهای پزشکی کهن ذیل حَندَقوقا / حَندَقوقى آمده، از جنس یونجه است (کاسانی، ۲۴۳؛ عقیلی، ۳۶۹؛ حاجی زین، ۱۳۱؛ تفضلی، ۱۰۳). برّی آن را به عربی حباقا (همانجا)، و به فارسی دیو اسپست نامند (برهان … ، ذیل واژه)؛ بستانیِ آن را نیز به عربی ذُرَق (عقیلی، همانجا)، و به سجزی سوک (کاسانی، همانجا) می‌گفتند. پورداود نیز در هرمزدنامه شبدر را از نوع اسپست (یونجه) می‌داند، اما کم‌عمرتر و کوتاه‌تر از آن (ص ۱۷- ۱۸). نوعی شبدر به نام شبدر سفید در برخی از جاها می‌روید که در بلوچستان، شَفتل (میرحیدر، ۴ / ۲۶)؛ در گروس، سه‌پر (هاشم‌نیا، ۲۴)؛ در کاشان، شَفدَر (صدری، ۷۱)؛ در ابیانه، شُودَر؛ و در جوشقان، شِفتر نامیده می‌شود. در غرب ایران آن را جودر، برگرفته از yawa-tara (مانند جو) و همچنین گندم‌در، برگرفته از gantuma-tara (مانند گندم) می‌نامند (آساتوریان، 377). در مازندران نیز این گیاه را شرویت (سه برگه) نامند (عقیلی، همانجا).

منابع عمده:

١- لغت نامهٔ دهخدا.

٢- فرهنگ واژه های اوستا. تأليف احسان بهرامی.

٣- فرهنگ لغات سنسکریت، آنلاین.

۴- دایرةالمعارف بزرگ اسلامی.