از دهقان فداکار تا نوجوان آتشکار

 

موسی حاتمیان :

اپیزود اول:

آقای جلالت معلم کلاس سوم ما گفت، بیا جلوی تخته سیاه بایست و درس امروز را بخوان، حسین گفت چشم آقا معلم، بدورو جلوی تخته سیاه آمد، و رو به کلاس، کتاب فارسی را باز کرد و خواند: شب سر پاییزی، و ریزعلی… داستان تمام شد، معلم پرسید، هر کس یک جمله بگوید که از این داستان واقعی، ما چه چیزی یاد می گیریم؟، حسین گفت، آقا ما باید برای کمک به مردم و نجات آنها، هر کاری بکنیم، آقا جلالت گفت، آفرین، اینرا هیچوقت از یاد نبرید، سالها بعد هیولایی از ماه بر زمین فرود آمد، که هم داستانی قدیمی بود، هم نبود، راستش داستان بود و نبود بود، ضحاک ماردوش بود، که مارهای شانه هایش سر بر آستان ماه تابان می ساییدند، می گفتند عمرش بیش از هزار و چند سال است…آقا مهندس و آقای دکتر از سالها پیش از آمدنش برایش روضه های علمی بسیار خوانده بودند، و فرزندان معنوی آقا مهندس نیز برای پیشواز آمدنش، سالها ترقه بازی کرده بودند…ولی حالا دیگر مرثیه و نمایش های تعزیه خوانی نبود، واقعی واقعی آمده بود، او کتاب سوم ریزعلی و تمامی کتابهای آنروز را در آتش سوخت، و کودکی بنام فهمیده را پطروس فداکار جنگ اسلام معرفی کرد، و با فرستادن هزاران کودک دبستانی و دانش آموز، آنقدر طفلان مسلم را در عاشورای حسینی آهنگران آفرید، که هر چه پطروس و ریزعلی را از حافظه تاریخی مردم زدود، و عجبا که روشنفکران آنروز هم برایش هورا کشیدند، صلوات فرستادند، و …علتش را آنروزها نمی فهمیدیم که چرا تمامی روشنفکران، ادیبان، چریکان و بزرگان قدیمی قوم، آنچنان مانند قورباغه ها محسور و هیپنوتیزم مارهای شانه های او شده اند، اما بعدها روشن شد، که او خیلی خوب نقش خلق کردن فهمیده را فهمیده بود، اصلا در این کار استاد بود، و صدها سال طفلان مسلم را در خورجینش داشت، اما بزرگان قوم که متوهم بودند بیش از همه می فهمند، نفهمیده بودند، اصلا نه تاریخ ایران را خوانده بودند، و نه تاریخ اسلام، و فقط جزوه های کپی شده ای را با رفقای مسلمانی که فقط نماز نمی خواندند، رد و بدل می کردند، و این کودکان همزاد، تنها همان جزوه هابی را خوانده بودند، که نه ربطی به تاریخ ایران داشت و نه اسلام، هر چه بود، داستانهای چین و ماچین بود، و داستانهای فانتزی کودکانه ی از کهکشان تا انسان…

اپیزود دوم:

 ما پانزده ساله شده و در حال برگشت از هفت تپه بودیم، ناگهان حسین پرسید، صدای داد و فریاد را می شنوید؟، با مکثی و شنیدن صدای شیون مردم، فاصله ی باقیمانده تا پل حمیدآباد را دویدیم، به وسط پل که رسیدیم، متوجه شدیم، جریان رودخانه دز در حال بردن دختر جوانیست، و مادرش در کنار رودخانه شیون می کند، اما مسافران نوروزی حاشیه رودخانه، ظاهراً از شدت جریان رودخانه ترسبده بودند، حسین بی درنگ پرسید من بپرم، می دانستم که او شناگر ماهریست، پرسیدم می توانی او را بیاوری، گفت تمام تلاشم را می کنم، گفتم معطل نکن، کتونی و بلوزش را درآورد، و از بالای پل شیرجه زد وسط دهانه ی پل، لحظاتی بعد دختر وحشت زده را از رودخانه بیرون کشید، مادر و خانواده دختر، و تمام مسافران نوروزی برای حسین کف و سوت زدند، و همه خوشحال بودیم، اما این خوشحالی دیری نپائید، و یکسال بعد در ایام عاشورا و طفلان مسلم، پس از اعدام سبعانه ی فاطمه مصباح سیزده ساله و نوجوانان احراز هویت نشده ی دیگر، این بچه کارگری که پدرش در هفت تپه کار می کرد، را نیز در یونسکو تیرباران کردند.‌‌..

اپیزود سوم:

از قیام آبان که نیکتا اسفندانی، امیررضا عبدالهی و نوجوانان دیگری را در خیابان کشتند، تا آخرین حلقه ی زنجیره قیام، که هادی بهمنی هفده ساله را در ایذه، و شماری دیگر از نوجوانان را در شهرهای دیگر به گلوله بستند، آنها هم برای نجات مردمی که اینبار نه از غرق شدن در آب، که از بی آبی، بی نانی، کرونا و تشنگی در حال مرگ بودند، به خیابان ها ریخته و فریاد می کردند، مرگ بر این حکومت اسلامی، مرگ بر خامنه‌ای و….

و در آخرین هفته ای که گذشت، خانه ای در ایذه طعمه ی حریق گشت، اینبار نوجوان دیگری، از تبار همان نوجوانان و گردآفریدان و سیاووشان، باز هم درنگ نکرد، و ققنوس وار خود را به آتش زد، جان یک مادر و دخترش را نجات داد، و خود پروانه وار در آتش سوخت، او را علی لندی صدا می زدند، و تنها پانزده بهار را دیده بود، آنها نه آنقدر زیسته بودند، که با خلق و خوی مردمی شان به زندان بیفتد، و خاطرات خود را بنویسند، و نه آنقدر فرصت یافتند که طعم جوانی بچشند، و بی هیچ ادعایی خودشان را برای نجات مردم فدا کردند.

امیدوارم روزی سرگذشت و داستان تک تک این قهرمانان در کتابهای درسی کودکان و نوجوانان وارد شود، تا آموزگاران فداکاری برای نسل جوان آینده ی میهنمان باشند.

ای کاش مدعیان رهبری اپوزیسیون، تنها یک گرم از غیرت این کودکان برای نجات مردم میهنمان در وجودشان می بود…

شنبه سوم مهر / September 25,2021