یاور استوار
در گذارِ این روزها که در ماجرای جمال خاشقچی، روزنامهنگار و نویسندهی منتقدِ عربستانی میگذرد، من درگیرِ با خود هستم و مدام میاندیشم که در جهان ما بطور عام و برمنطقه خاورمیانه بطور ویژه چه چیز باید رخ دهد تا وجدانِ جهان با تلنگری دوباره، اینگونه از خواب برخیزد!
خویشکاری و ظیفهی وجدانهای بیدار این است که خود از جای بجنبد و شایسته نیست که به امیدِ دستی از غیب باشد که از آستینی برون آید و کاری بکند!
یعنی همین کاری که امروز، جهان بدرستی یکپارچه و خستگی ناپذیر به افشاگری برخاسته و جنایتکاران را سرسختانه به بازخواست نشسته است!
در پیوند با این رخداد است که از خود میپرسم:
آیا باید حتمن و حتمن برخورد و واکنشِ درخورِ چنین «ماجراها»یی نه به خاطرِ خود انسان و برسمیت شناختن حقِ تعریف شدهاش از حقوق انسانی و بشری ، بلکه میباید درپیچیده با منافعِ قلدرها و صاحبان زور و زر باشد تا انعکاس جهانی یافته و تقبیح و محکوم شود و همانندِ مرگِ جمال خاشقچی در این وانفسای بیانسانی راهی به گوشها و جایی در دامنهی چشمها بیابد؟
آیا باید ستون نویسِ واشنگتنپست باشی تا ناپدید شدنت به چشم بیاید؟
آیا باید حتمن گذرنامهی بریتانیایی داشته باشی تا در تنگناها بتوانی از موهبتِ واکنش تاثیرگذار، هرچند صوری و موقتی، برخوردار شوی؟
این پرسشها و بسیار پرسشهای دیگر در همین راستا، باعث نوشتن این یادداشت گردید.
زیرا پیش از این چه بسیار اتفاقاتِ ناگوار و ضدِ انسانی برای کوشندگانِ راهِ روشنگری در جهانِ ما و بویژه در خاورمیانه افتاده بود، و بیتردید خواهد افتاد، که از نگرِ سبعیت و خشونتباری در حدِ همین و چه بسا دهشت آورتر و بزرگتر از ماجرای امروزین جمال خاشقچی بود و باشد، اما به سبک و سیاقِ همیشه آب از آب تکان نخورد!
یافتن جسدِ مثله شدهی شاعرِ منتقد بهمراه پسرِ نه سالهاش در چاهِ قنات، یافتنِ جسدِ بردرختآویزانِ دگراندیشی در جنگلی دور افتاده، زجرکش شدنِ بسیاری شاعر و نویسنده و فرهنگورز در پروژهی قتلهای زنجیرهای و کشتار سبعانهی زندانیان سیاسی در تابستان 67، هر یک بخودیِ خود جنایتی فراتر از قتل و دست کم در اندازهی سلاخیِ جمال خاشقچی بود و هست.
جنایاتی که در بارهی آنها نیز انتظار میرفت و (شوربختانه چون به هیچوجه پایان ماجراهای اینچنینی نیست،) انتظار میرود که از این پس جهان چشمهای خوابگرفتهی وجدانش را بگشاید و ببیند که در جهانِ سوم، از آفریقا گرفته تا آمریکای لاتین و سراسرِ آسیا بر روزنامهنگاران، شاعران و نویسندگان و کوشندگان راه دمکراسی و پیامآوران حقوقِ پایمال شدهی تاریخیِ زنان چه میگذرد.
قتلِ فجیعِ دکتر شاپور بختیار و فریدون فرخزاد و بسیار جانهای شیفتهی دیگر، روی داد میکنوس وقاسملو و پس از آن، آنچه بر سرِ دکترشرفکندی آوردند … همه و همه هیچگاه بخودی خود و تحت عنوان واقعیش که همانا پایمال کردنِ حرمت و جانِ انسان باشد به چشم نیامد و با هیچ واکنشی درخور مواجه نگردید! اگر هم بندرت نامی و یادی از این فاحعهها شد، آن جاهایی بود که میشد با به میان کشیدن آن رویدادها با رژیمِ نکبت اسلامی چانهی دلاری، یورویی و پوندی زد!
بی تردید «ماجرا شدن» جریانِ خاشقجی نیز خود پای در نظرگاههای هژمونی گرایی اخوان المسلمین و وهابی از یک سو و دلارتکانیِ ترامپی دارد و گرنه چشمها بر این یکی نیز بسته میشد. چشمهایی که چه بسا پس از معامله و زد و بندهای پسِ پرده، با توجیهی «خر رنگ کن» بر این یکی نیز بسته شود!
راستی چرا؟
همین امروز هم همهی این فجایع در حال حادث شدن است.
در وطنِ من فعال محیط زیستی در زندان خودکشی میشود،
روشنگر اجتماعی با چاقو قطعه قطعه شده و در خودرویش به آتش کشیده میشود،
آموزگار مبارزش را به تختِ تیمارستان میبندند
وکلای مدافعی که باوجدانهای بیدار، دفاع از موکلین خود را وظیفهای انسانیشان میدانند به پشت میلههای زندان فرستاده میشوند!
و باز هم همهی وجدانها در خواب است! چشمها بسته! و دهانها دوخته!
اختلاسگر بیتالمال با هماهنگیِ دستگاه قضا از کشور میگریزد تا سفرهی حقیرانهی زحمتکشان باز هم تهیتر از سابق گردد. و…
سنگها بسته و کفتارها و لاشخورها آزادیِ دریدن دارند!
با درک وحشتِ ماندگارِ سلمان رشدی که به همت جنایتکاری بنام خمینی و همچنین این حسرتِ خانوادهی قلم از دیدن حتا جسدِ جمال خاشقچی، که به همت دستگاهِ رهبری سرکوبگر و ضدبشری عربستان رخ داده است، نه تنها محکوم بلکه درخورِ اعلام جرمی جهانی است تا در دادگاهایی براستی مدافع حق و حقیقت، آنان را بازخواست و محاکمه کرد.
در چنین پروسهای است که قلم و واژهِ آزادی میتواند بر صفحهی کاغذ برقصد ، انگشتهای روشنگری بیاندیشهی بازخواست بر تختهکلیدها فرود آید، دهان حقگوی به بازگوییِ حقیقت گشوده شود و نگاه دوربینِهای عکاسها و خبرنگاران به بازنماییِ واقعیت خشنی که صاحبان قدرت پیشبرندگانِ آنها هستند، بپردازد!
شعرِ
بمیر سلمان!
که پس از فتوای چندشآورِ خمینی علیهِ سلمان رشدی سروده شده است، با هم بخوانیم.
فتوایی که حتا پس از مرگ آن موجودِ تاریکاندیش در ذهن و ضمیر جانشینان و بازماندگانِ از خود بدترش پابرجاست و هر ساله برجایزهی سرِ نویسندهی «آیههای شیطانی» افزوده میشود!
بمیر سلمان
هرگز
مرگ را
به ستایشی زبان نگشودم.
آنسان که هیچ قدارهبندی را نیز.
نه با سرود
و نه لبخندی .
که خود چاووشِ زندگانیِ بیمرگم.
شگفتا!
سلمان!
کامروز مرگِ ترا
که رهروی از قبیلهی مایی
از جان و دل
در گیر و دارِ حادثهای تلخ
فریاد میکنم!
مرگی به ناگزیر و مفاجا
با دستهای رعشهای مترسکی مفلوکی
که رمز انفجارِ عقیمی را
از ماورای پردهی غیبی
ترسیم میکند!
تا پارههای تنت
کفارهی حقیقتِ تلخی باشد
که آیهوار
بر زبان ابلیس راندی
و پوکغارهای توحش را
با موریانههای شک
در سالهای خواب و تباهی
به کابوسی مرگین درافکندی
آری
بمیر سلمان!
تا چشمِ کورِ جهان شاید
تلخی گردبادِ بلاهت را
کز انتهای غارِ توحش
بر ما وزید
ببیند.
بمیر،
بمیر،
بمیرٍ
سلمان!
وجدانِ این جهان
قرناقرنیست
که سرزمین مرا
که سرزمینِ تورا
و سرزمینِ تمامیِ آنانی
که کولهبارِ بغلتنگی را
بر دوش میکشند
از یاد برده است!ُ
نه!
من هرگز
مرگ را نمیستایم
که پایانِ زندگیست
پایان عشق
و پایانِ ره سپردنِ تا فرداست
اما،
بمیر سلمان؛
که این جهان
بیشرمتر از همیشهی تاریخ
از مرگِ ما
بیاعتنا گذشت!
شاید که مرگ تو
مردابِ خوابِ قطبیِ دنیا را
سنگِ تفاوتی و تکانی باشد.
آری
بمیر سلمان!
از دفتر شعرِ «از سکوی کدامین نگاهِ هراسان!»برگرفته