پِیر آندره تاگِیف :
برگردان : علی شبان
پیشگفتار مترجم :
” گول نخورید : ذهنهای بزرگ، ذهنهای شکاک هستند.(…..) استقامت، آزادی ِ بر آمده از قدرت و سرشار کننده ِ ذهن، با شک وُ تردید خود را به ثبوت می رسانند.اعتقاد ها و ایمان هایمان، زندان ما هستند.(…..) ذهنی که چیز بزرگ می خواهد، و نیاز به ابزاری برای دستیابی به آن دارد، لزوماً شکاک است. برای توان مند بودن، باید از هر اعتقادی رهایی یابید تا بدانید چگونه آزادانه نگاه کنید.” نیچه – کتاب دَجال برگ ۵۴.
آیا نیچه (۱۸۴۴-۱۹۰۰)، واقعاً همه چیز و مخالف آن را گفته است؟ آیا درست است که دیدگاههای او به آن اندازه تغیر کرده بودند که تشخیصِ اعتقاد وُ باورش غیر ممکن شد؟ و آیا به همین خاطر است که هر کس به راحتی و مطابق با تمایلاتِ صمیمی خود، یک نیچه می سازد؟ و سرانجام اگر به همه این پرسش ها پاسخ مثبت بدهیم، و با چهرههای گوناگونی که او از خود عرضه کرده است؛ میتوان به این باور رسید که هر کسی به آن شکلی که توانسته – چون آهنگری – نیچه ِ خود را از کوره ِ ذهنش بُرون داده است؟ از کدام نیچه می خواهیم سخن به میان آوریم : نیچه ی نویسنده، شاعر، فیلسوف؟ نیچه ی مسافر، پیامبر و یا انسانی پوشیده ِ چهره؛ حتی با سیمائی آشکار ؟ و یا راه نوردی در سیلس ماریا «۱» و شیفته یونان وُ موسیقی شناسی موشکاف؟
در اکتبر ۲۰۲۱- از ژاک بُوورِس «۲» ( ۱۹۴۰-۲۰۲۱) کتاب پر ارزشی به علاقهمندان ِ کنجکاو نیچه تحت ِ عنوان ِ ” صاعقهِ نیچه و گمراهی پیروانش” در پاریس منتشر شد. نویسنده این کتاب که از فیلسوفان ِ نام آشنای فرانسوی است، برای اولین بار ، لودویگ ویتگنشتاین «۳» (۱۸۸۹-۱۹۵۱) را به فرانسوی ها معرفی کرد؛ کسی که ازعقلانیت به طور عام، و به طور خاص، از موشکافی ِ برون گرا در فلسفه دفاع کرد. ژاک بُوورس به فرهنگ و زبان آلمانی آگاهی کامل داشت و از ۲۰۱۴، آثارِ بسیاری از نیچه را که در تمام عمرش مرور کرده بود، باز بینی و به علاقهمندان ِ این فیلسوفِ آلمانی، عرضه کرد . کتاب ِ صاعقه ِ نیچه و گمراهی پیروانش، آشنائی عمیقِ این فیلسوفِ فرانسوی را با کوه تکهها ئی که نویسنده ی « چنین گفت زرتشت» از خود به جا گذاشته بود نشان می دهد. و حتی گزاره های فراوانی از آثارِ او توسط این پزوهشگر ِ نیچه، باز ترجمه شده است.هدف او به هیچوجه این نبود همه ی آنچه را که درباره این فیلسوفِ آلمانی نا گفته مانده ، بگوید (که البته چه کسی قادر به انجام آنست؟)؛ بلکه او میخواست برخی از ویژه گی های اصلی ِ اندیشه او را به روشنی آشکار کند تا سوء تفاهم هائی که اکنون گسترده شده است، بر طرف شود.این روشنگری، حول ِ دو محور اصلی سازماندهی شده است که به طورِ کلی می توان آنها را «حقیقت» و «سیاست» نام گذاری کرد.
ژیل دُلوز « ۴»(۱۹۲۵-۱۹۹۵)، و پیشتر از او، میشل فوکو «۵» (۱۹۲۶-۱۹۸۴) و بسیاری از مفسرانِ کنونی انها، نیچه را به عنوانِ گور کنِ بزرگ ِ ایده ی حقیقت معرفی کرده اند. زیرا او هرگونه توهمات ژرفی را که تلاش میکند ادعای عینی بودن ِ علم، منطق و حتی فلسفه را به ثمر برساند، محکوم می کند. و بسیاری از این نقدِ تندروانه به این نتیجه رسیدهاند که اکنون مطالبه برای رسیدن ِ به حقیقت، به کناری گذاشته شده است. و حتی گروهی از این هم فراتر رفته و میگویند که به کوشش ِ نیچه، هدف والای به دست آوردن ِ حقیقت، به فراموشی سپرده شده و حتی به شکل یک واقعیت ساده از بین رفته است.و از این پس، فیلسوفان میتوانند رهائی از دست یابی به حقیقت را جشن بگیرند!
دوریان آستور «۶»، یکی از بزرگترین پژوهشگران ِ معاصر ِ فرانسوی ِ آثارنیچه است که سالِ ۲۰۱۷ در ۹۸۸ برگ، اثری سُترگ به نامِ ” دیکسیونرِ نیچه ”را به دنیای کتاب عرضه کرد. او در این فرهنگ نامهِ ویژه نیچه، به آنچه در موردِ این فیلسوف آلمانی، پرسش بر انگیز و پاسخ نیافتنی بود، پرداخته است. و افزون براین، دوریان آستوردر این کتاب، به همه ی آنچه که این فیلسوف توانسته صد وُ بیست سال پیش، در مورد ِ ارزش ها، متافیزیک، حقیقت وُ علم زیر وُ رو کند اشاره کرده است. او معتقد است که باید نیچه را درست وُ دقیق خواند. و توجه فراوان نمود به آنچه که او از نژاد و اَبر انسان حرف به میان آورده است.و تنها بدین گونه است که میشود فهمید که او میخواست چه بگوید؛ و به بد فهمی ها وُ درک ِ تفاوتهای اساسی از گفته هایش پی بُرد.
نیچه در” فراسوی نیک وُبد” مینویسد : ” غیر ممکن است که انسان در درونش از ذوق وُ سلیقه و اولویت های اجدادش چیزی به ارث نبرده باشد، هر چند که ظاهراً خلاف آن به نظر رسد. و این مسأله از نژاد نشأت میگیرد.” در اینجا این پرسش پیش روی ماست که چگونه میشود مفهوم ِ نژاد به تعبیر ِ نیچه را درک کرد. دوریان آستور در این باره به روشنی چنین توضح میدهد : درواقع از نظر ِ نیچه، فرآیند های زیست شناختی، طبیعی و یا موروثی، به طور کلی در انسان جا می اُفتند و نهادینه می شوند و در عین حال الزاماتی نیز ایجاد می کنند.این قید وُ بند ها را – که اساسی نیز میباشند – او ارزش می نامد. و بر این مبنا، در سطحهای گوناگون ِ زیست شناسی، روان شناسی و یا فرهنگ، او همواره از خود میپرسد :” چگونه یک فرد و یا جمعیتی قادر است پیکر بندی فیزیکی و روانی خاص ِ خویش را با گنجانیده شدن این قید وُ بندها مطابقت دهد.در حالیکه همه ی این قید وُ بند ها در مفهوم ِ گسترده تری، سازنده ی ارزشها به معنای وسیع آن میشوند و برای خود اولویتی اساسی و پایهای قائل اند. و به طور ِ نا خود آگاه جزء جدائی نا پذیرِ تن آدمی میگردند و سپس در آن باقی می مانند. و تا آنجا پیش می روند که آفریننده ی اومیشوند و اینجاست که نیچه آن را « نوع انسان» می نامد. آنچه برای او جالب است، این است که بداند کدام پیکربندی های غریزی ( کششی)، ” نوع انسان” را تعریف می کنند. و این است مفهوم ِ « نژاد» به معنائی که او در مَد نظر دارد. بد نیست مثالی بزنیم : آن هنگام که نیچه در متن های متاخر چون کتابِ « دَجال»، مینویسد : « بیمار، ضعیف و شکست خورده را هلاک کنید»، گفته او بیانِ یک راه بُرد ِ تحریک کننده و بر خورنده بود. ولی خیلی زود خواننده متوجه میشود که او از یک مسیحی، و یا بهتر بگوئیم از یک کشیش حرف میزند. و «نژاد» در این متن، به طور مشخص از مذهب و اخلاق سخن به میان می اورد، یعنی از یک نظام ِ ارزشها : در مورد مسیحیت، ایدهآل در جهانی فرا زمینی، طرد ِ بدن، رنج بردنِ از زندگی و نیهیلیسم ( نیست گرائی) است. آنچه نیچه را به خود جذب میکند، ارزشها هستند و نقشی که آنها در ساختن پیکر انسان دارند.
دیگرمورد ِ بحث برانگیز، همانا یهود ستیزی نیچه است که بر آمده از رابطه ی خواهرش اِلیزابت با شوهرش، فورستر میباشد که به تبلیغ وُ ترویج ِ ضدیت با یهودیان پرداخته و در پاراگوئه جمعیت پشتیبانی از نژاد ِ خالص ِآریایی را دائر کرده بود. و گذشته از این، اِلیزابت به طرزِ نا موجه و آمرانه ای در زمان ِ بیماری برادرش، اختیارِ رتق وُ فتق ِامور ِ نوشتههای او را در دست داشت. در این دوره از آشفتگی و نا به سامانی بود که پرسش های بسیاری از نقش وُ نفوذ ِ خواهرش هنوز بی پاسخ مانده و یا دست کم پرسش بر انگیز است. دوریان آستور در این باره می گوید : نخست باید بدانیم که اِلیزابت شیفتگتی و ستایش ویژه ای نسبت به برادرش داشت. او شاید زیادی ستایشگر برادرش بود که نیچه نیز بار ها به آن اشاره کرده است . من فکر میکنم که الیزابت «بد» جوری دوستش داشت در حدی که میتوان گفت که او اَبله ای بیش نبود. از آغازِ نوجوانیش، او تمام ِ یادداشتهای نیچه را در جعبهای که لیست خرید و کارت های کریسمس را نگه می داشت، می گذاشت . و از سوی دیگر باید گفت که ما آرشیو اثارِ نیچه، که در وایمارWeimar آلمان تاسیس شده را مدیون او هستیم که بسیار کامل است.و افزون بر این، او معتقد بود که برادرش یک نابغه است و میدانست که نمیتواند تفکر او را درک کند. بویژه آنچه را که نیچه در موردِ یهود ستیزی و پان ژرمنیسم درآلمان مطرح میکرد، مورد سرزنش ِ خواهرش بود.. به هر حال، الیزابت شدیداً به نابغه بودن ِ برادرش اعتقاد داشت و این چیزی است که نباید به آسانی از آن گذشت . و به این سبب، او در تبلیغات برای آثار برادرش کوتاهی نکرد و این کار را به صِرف ِ از خودگذشتگی انجام نمیداد، بلکه می خواست به هر قیمتی شده، آنها را منتشر کند.
حجم زیاد ِ پیش نویس ها و دفترها ئی که امروزه آنها را « قطعاتِ پس از مرگ» می نامند، توسطِ الیزابت جمع وُ جورشد و او همه را مرتب و آماده کرد تا منتشر شوند. به نظر میرسد که نیچه از سال ِ ۱۸۸۶-۱۸۸۸ پروژه ِ نوشتن کتابی به نام ِ « ارادهِ معطوف به قدرت» را داشته و طرح های احتمالی بسیاری را ریخته بود. و از این پس، خواهرش توانست تا آنجا که ممکن بود با استفاده از این دست نوشتههای پراکنده، آنچه را که در زمینه ی آلمان هراسی در متن های نیچه وجود داشت، پاک کند. افزون بر این، نیچه نقل وُ قول هائی را بدون اشاره به مأخذ های آنها در یادداشت هایش می آورد، که بعداً به او نسبت داده شده است. و الیزابت با الهام گیری از این نوشته ها، قطعاتی را که خودش میخواست به آنها افزود. که بسیاری اورا به عدمِ درستکاری و امانت داری محکوم کردند. خوشبختانه در دهه ۱۹۶۰، ویراستاران ِ نسخه ِ بزرگ ِ نیچه، جورجیو کولی Giorgio Colli و مونتیناری montinari با انتشارِ تقریباً تمام قطعات ِ پس از مرگ و به ترتیبِ زمانِ نگارش، کارِ تاریخی سترگی را به ثمر رساندند. و در عین حال کتاب کوچکی را مونتیناری منتشر کرد که پیش در آمد آن گویای ظرافت ِ کاری است که به انجام رسید :” اراده معطوف به قدرت وجود ندارد. در اینجا ما با دو مشکل روبرویم : درواقع یهود ستیزی تخیلی و غیر واقعی نیچه که با یهود ستیزی خواهرش بهم آمیخته و مشکل ها آفریده است.”
در آن زمان، خواه الیزابت و یا بعد ها رو شنفکرانِ نازی همواره به فکر آن بودند که از کدام قهرمان ِفرهنگ آلمان میتوانند برای اهدافِ ایدئولوژیک ِ خود شان بهره مند شوند. در این میان، تنها نیچه و یا واگنر نبودند؛ بتهوون، موتزارت، گوته نیز در این رده قرار گرفته بودند. و هر بار از خود میپرسیدند : حالا چکار کنیم؟ اما برخی از روشنفکرانِ نازی میخواستند نیچه را به بیرون این صف بفرستند چرا که انترناسیونالیسم، اروپا گرایی، فلسفه گرایی و آلمان هراسی بسیار زیادی در او میدیدند که با ساز وُ کارِ ایدئولوژی نازی همخوانی نداشت. ولی انتقاد ِ بسیار خشونت آمیزِ نیچه به یکتا پرستی بود که مسئله ساز شد. او کلمه های یهودیت یا مسیحیت را به کار نمیبرد و به بیان سریع میتوان گفت که او در تبارشناسی اخلاق، ارزش هائی را که از یهودیت به مسیحیت و یا از خاخام یهودی به کشیش مسیحی میرسید تحلیل میکرد. و از این منظر، انتقادِ شدیدی به یهودیت وارد می آورد.
دوریان آستور، فیلسوف و نیچه شناس نام آشنای فرانسوی چنین ادامه میدهد : اگر بشود این انتقاد را نوعی یهود ستیزی دانست، با این حساب باید در نظر داشت که نیچه در موردِ مسیحیت از این هم فراتر میرود، و در هر دو صورت نباید از آن برداشت نژاد پرستانه بشود. گذشته از این، او به هر چیزی که حمله میکند، در عین حال تحسین زیادی نسبت به آنها دارد. مثلاً هنگامی که از کشیش ِ یهودی حرف می زند، او را به عنوانِ یک هنرمند معرفی میکند و چنین گویشی از زبانِ نیچه طعنه آمیز نیست. هنرمند از نگاهِ او آفریننده ی ارزش هاست و کسی است که توان تغییر جهان را دارد. او همواره شیفتگی زیادی نسبت به قانون گذاران داشته است؛ خواه آنها موسی، مسیح، محمد یا بودا باشند. قانون گذار را باید به معنای ارزش شناسی آن فهمید؛ یعنی کسی که فهرست ارزشها و قوانین را حکاکی می کند. دیگر قانون گذار و رقیب نیچه، افلاطون است.او در این رابطه مسیحیت را افلاطونی برای مردم میداند. و تداومی بینِ افلاطونی بودن، یهودیت و مسیحیت تا عصر خود بر قرار می کند که فقط از آن، تعبیری سکولاردارد.
نیچه بیگانه از یهود ستیزی زمانش بود و آنرا انزجار آمیز و حاصل ِ رنجش ِ عصر خود می خواند. او در میان خانواده خود و اطرافیانش در محاصره ی یهود ستیزان بود. ولی دیگر نمیتوانیم نامههای بیشمارِ نیچه را نادیده بگیریم و دوری جُستن او از سردبیران ِ روزنامهها را که به جهت ِ رفتار های تزویر آلودشان نمیخواست با آنها کاری داشته باشد و از هرگونه درگیری با آنها پرهیز میکرد. در فرا سوی خوب وُ بد، او می نویسد : ” یهودیان پاک ترین نژاد در اروپا هسنتد ” در این عبارت او همه چیز را گفته است و چه کسی جرأت ِ ابرازش را در آن عصر داشت؟ و علناً تحریک بر انگیز بود. و در اینجا او میخواهد بگوید که یهودیت هنوز از مرتبهای از تعالی بر خوردار است و اروپا آشکارا در نیهیلیسم و فرو پاشی ِ ارزشها، نیروی سازمان دهنده ِ خود را از دست داده و فاقدِ این منزلت است.
نمیتوان به آسانی از کتاب ِ دجال ِ نیچه گذشت و از آن حرفی به میان نیاورد زیرا آن را میتوان تُند رو ترین اثر او دانست. دوریان آستور، فیلسوف و نیچه شناس ِ فرانسوی معتقد است که نیچه در این کتاب « اَبَر انسان را محکومِ به مرگ » کرد و «حکم به نابودی مسیحیت» را صادر نمود. و دجال را رادیکال ترین متن های نیچه میداند که با مسیحیت برخورد ی تحقیرآمیز وُ خشن دارد. و او در همان سال- ۱۸۸۸- اِچه اُمو Ecce Homo – این است انسان – رانوشت که یک زندگینامهِ روشنفکرانه است که اگر بخواهیم آن را با دجال مقایسه کنیم، لحنی بسیار ظریف تر، لطیف تر و با پرخاشگری کمتری است. در این دوره از زندگیش، او بسیار خوب فهمیده بود که دارد چکار میکند.او احساس میکرد که زمان، شتابنده به سوی پایان زندگیش به پیش میرود. و این است که در آخرین سال ِ زندگی ی آگاهانه خود،چیز های زیادی نوشت – از جمله آنها دجال بود که جزوه ای است هجوگونه که او قصد داشت آنرا در سراسرِ اروپا پخش کند تا رسما به جنگ ِ با مسیحیت برود – که به گفته او این نخستین مرحله بود. و در مورد « وارونه جلوه دادن ِ ارزش ها» او به روشنی دشمن را مشخص میکند و علناً کشیش را مقصر میداند.شخصیت کشیش همان چیزی است که ژیل دُلُوز آن را یک شخصیت ِ مفهومی مینامد – چهره ای از بازیگری که با کینه توزی و نیهیلیسم – ارزشهای خصمانه ایجاد می نماید.نیچه در سالهای آخر عمر خود از زبان ِ جنگ بسیار استفاده می کرد و کتاب ِ دجال – به عیان- اعلام ِ جنگ علیه ِ ارزشها را بیان میکند.
ارزش هائی که نیچه از آن حرف میزند، مدت زیادی روی آنها کار کرده است. و با بهره گیری از عمل ِ تبار شناسی خود، آنها را توسعه داده و معتقد است که در کار فلسفی چند لحظه ی مهم وجود دارد : نخست، بررسی تاریخی ارزش هاست. یعنی تبار شناسی آنها و سپس نیازِ انسان به رهانیدن ِ خود از این ارزش هاست – ارزش هائی که با زندگی دشمنی دارند و انسان را تحقیر میکنند – بنابراین لازم است به « وارونه کردن ارزش ها» بپردازیم و کارِ متمد نانه ای انجام دهیم : به یاری ابزارهای فلسفی، آغازِ نوین ِ تغییرات ِ بزرگ را جستجو کنیم و ارزشهای تازه را به هم پیوند دهیم. و برای اینکه بتوانیم آنها را به مرحله ی عادت ِ خودمان در آوریم، و این ارزشهای آگاهانه را به شکل یک واکنش نشان دهیم، هزاران سال طول می کشد. نیچه برای شروع کار خود، به نظریه ودُکترینی که در کتاب ِ چنین گفت زرتشت تجسم یافته، اظهار ِ علاقه میکند و آن را به شکلهای دیگری مانند « بازگشت ابدی» و « ابرانسان» مطرح می نماید.
تنهائی و شکست ِ زرتشت از آنجا نمایان می شود که دو بار در میان ِ مردم ظاهر شد ، تا به آنها خبر دهد و آموزه های تازهای را به آنها تلقین کند – آموزه های « بازگشت ابدی» و «اَبر انسان» -، ولی سر انجام میبیند که عملی نیست.زرتشت با یک عدم درک ِ کامل مواجه است. و در عمل میبیند که چگونه کاریکاتوری بیش نبوده و خودش را مسخره کرده است. و گذشته از این، او خود را مورد ِ تهاجم ِ بدترین دشمنان میبیند : آن ماری که در گلو داشت* ( نگا.پا نویس*) و نشانه ای از نفرت انسان بود، و او سعی میکند که به او غلبه کند اما کاری بس پیچیده به نظر می رسد. و این پرسش فرا رو ی اوست : باکدامین نبوغ، قانون گذاران و بنیان گذاران ِ ادیان توانستند همه فرهنگها را برای زایش ِ انواع انسانهای جدید، پیکر سازی و خلق کنند؟ و نیچه به درستی فهمیده بود که شرایط امروز دیگر برای قانون گذار شدن ِ فیلسوف – بر خلاف ِ یونان ِ قدیم – مناسب نیست. و این چیزی است که نیچه از آن عذاب می کشید. و میگفت : امروزه فیلسوف نوعی ستاره دنبالهدار و تنهاست که لحظهای در آسمان می درخشد و بی آنکه رد پائی بر جای بگذارد، ناپدید می شود. واو این تنهائی را بیش از پیش احساس میکرد. و به همین دلیل است که راهبردهای ادبی او رادیکالیزه شدند. و به روشنی به این خاطر است که در آخرین نوشتهها – « سیاست بزرگ»- او سازماندهی مجدد ِ ارزشهای متمد نانه را در گروی جنگهای بزرگ ِ ذهنی تصور می کند.
موضوع دیگر موردِ بحث، سوء تفاهم ِ تاریخی بین نیچه و نقد ِ ناشی از مفهوم ِ ابر مرد است که از آن بسیار سخن رفته است. ولی پرسش این است که او پیش از آنکه خواهرش الیزابت این مفهوم را به لفاظی های نازی ها وابسته کند، نیچه در این باره چه فکر میکرد و چه برداشت ِ دقیقی از آن داشت؟ دوریان آستور میگوید که ابر انسان پیش از هر چیز چهره ای است که فقط در چنین گفت زرتشت ظاهر می شود. این همان چیزی است که ژیل دُلوز آنرا شخصیت ِ مفهومی میخواند. شخصیتی ادبی و فلسفی است که در مقابل ِ آنچه را که نیچه « آخرین انسان» می نامد، قرار می گیرد. یعنی فرد مدرن که درجُست وُ جوی برابری و امنیت است و از هر پرسشی فرار میکند؛ از شک کردن می پرهیزد، در برابر ِ خطر، عقب نشینی میکند و حاضر نیست هیچگونه شجاعتی از خود به خرج دهد.یعنی مردی کوچک وُ حقیر شده. بنابراین ابر انسان، تصویر ِ وارونه ی « آخرین انسان» نیچه را به ما نمایان می کند. به تعبیری دیگر، انسان ِ کنونی، مردِ ماقبلِ آخر است : کسی که به زودی دیگر نمیتواند خطر کند و یا چیزی خلق نماید. در چنین گفت زرتشت، نیچه به مدرنیته هشدار میدهد: مرد ِگوشه نشین در برابر مردمی که در بازار جمع شدهاند میکوشد آنها را به آرزوی مافوق ِ بشر وادار کند، اما آنها به چهره او می خندند. گزاره ی «فوق ِ بشری» که چنین گفت زرتشت آن را بارها و بارها تکرار می کند، میخواهد بگوید که انسان موجودی است که باید بر او غلبه کرد. ولی نه توسط ِ چیزی غیر ِ خودش، بلکه به وسیله چیزی که در خودش هست، که دقیقاً اراده ی تعالی یافته از خود می باشد و به طور مشخص در اینجا، داشتن ِ اراده ِ خود سازی است.
اَبر انسان از آن دسته انسان هائی خواهد بود که نقطه به نقطه، ارزشهای متخاصم ِ زندگی را واژگون میکند تا ارزشهای مطلوبِ زندگی را در آنها ایجاد کند. از نگاه ِ نیچه، هر چیزی که زنده است به عنوان ِ یک اصل ِ اساسی، از خود- تعالی بر خوردار است. در اینجاست که « اراده ِ به قدرت» ( اراده معطوف به قدرت) پا در میان میگذارد، زندگی- در تمامیتش- میخواهد رشد کند و قدرتش را تقویت بخشد. نیچه در اینجا، استثنائی را که به گونه انسان ِ مدرن ظاهر می شود، مطرح میکند. از خصیصه های بارز این انسان ها، دشمنی با نیروی خود- تعالی است. و از این روست که انسان ِ مدرن در عین حال از هرگونه سلسله مراتبِ جدید و یا آفرینشِ قوانین ِ نو وحشت دارد. و اما انسان اروپائی، آنگونه که امروز هست، یک هدف و یک غایت نیست.بلکه همانگونه که در کتابِ چنین گفت زرتشت میبینیم « پلی است بینِ حیوان و اَبَر انسان». و در اینجاست که «اَبَر انسان» فراتر از شرایط ِ غریزی و حیوانی قد علم میکند. و نوعی غریزه ی نظری ِ بیش از حد توسعه یافته از خود ِ انسان نشان می دهد.و به همین خاطر است که به نام ِ آرمان یا حقیقت، علیه ِ خود ِ زندگی به مخالفت بر می خیزد. و اَبَر انسان با این انتقاد ها و نیازِ به واژگونی ِ ارزش ها ست که پیوندی ناگسستنی پیدا می کند. و از آنچه گفته شد میتواند تعریفی نیچه ای از اَبر انسان را به دست داد . و در این راستا، به معیار های تمایز بر انگیز در مفهوم ِ نیچه ای بر خورد میکنیم : مطلوب و یا متخاصم ِ با زندگی؟ زیرا حتی خصومت ِ با زندگی، همچنان بیان گر ِ اراده معطوف ِ به قدرت است. یکی از زیبا ترین تعریفهای نیهیلیسم این است « انسان ترجیح میدهد هیچ چیز نخواهد تا اینکه اصلاً چیزی نخواهد»ع.ش
————————————
در زیر گزیده ای از گفتگوی بلندِ پیر آندره تاگِیف «۷» را که در شماره سی ام آوریل ۲۰۲۱ در روزنامه فیگارو منتشر شده است میخوانید. او در کتاب خود که به نیچه اختصاص داده است، به فهم و دریافتهای گوناگون و ضد وُ نقیض درباره این فیلسوفِ بزرگِ آلمانی می پردازد. اقزون بر این، او در این گفتگو به اهمیت نیچه در تبارشناسی افکار ِپُست مدرن، ساختار شکنان و استعمار زدائی نیز اشاره می نماید.
* از کجا به فکر نوشتن ِ کتابی درباره نیچه به نامِ – طرفدارانِ نیچه و دشمنانش – افتادید که در عین حال از تاریخ عقاید و بازتاب ِ فلسفی آن حرف میزند؟
تاگِیف : از آغازِ دهه ۱۹۷۰ در موردِ علل ویژگی ِ تفکرِ نیچه و دلیل ِ غیر قابلِ مقایسه بودنِ او تلاش کردم و چندی بعد به نظرم رسید که او به خاطرِ شخصیتِ متفکر- شاعر یا شاعر- متفکر بودنش به مااجازه میدهد او را با گوته، شیلر،یا هولدرلین و همچنین پُل والری مرتبط بدانیم.زبانِ قصیده ای نیچه است که اندیشههای او را از سوی نیچه گرایان ِ شناخته شده و نیز ضد نیچه گرایان ِ ثابت قدم، در معرض ِتعبیر های گو ناگون و متناقض قرار داده است.
در میانِ طرفدارانِ نیچه و یا مخالفان او، ما با مجموعهای از انقلابیون، محافظه کاران وُ لیبرال ها، آنارشیست ها، جهان وطنی ها و نیز فاشیست ها وُ ضدِ فاشیست ها، ضدِ یهود وُ ضد ِ ضد ِ یهود بر می خوریم. و این میراث خواران ِ نیچه ای با رد ِ پاهای متناقض خود، شگفتی های ویژه ی پدیدهای به نامِ نیچه را به ما نشان می دهند.از پایان ِ قرنِ نوزدهم، نسل های نیچه ای و ضد ِ نیچه ای جایگزینِ یکدیگر شدهاند و بر اساسِ تفسیر ها و ارزیابی های متناقض به رقابت می پردازند که هر دوی آنها را میتوان با خواندنِ آثارِ این فیلسوف آلمانی توجیه کرد. این دقیقاً همان مشکلی است که حل نشدنی به نظر میرسد و مناقشاتِ داغ و بی پایان بر سرِ اندیشه ِ این فیلسوف آلمانی را توضیح میدهد که نتوانسته است از تنوع برداشتهای گوناگون رهائی پیدا کند.
نیچه چون فیلسوف – هنرمندی بود که دیدگاه ِتراژیک ِ هستی را به گونه ی یک فیلسوف – هنرمند به ما نشان میداد. او در سال۱۸۸۸، هنرمندِ غم آلود را که از پوچ گرائی و روحیه ی انتقام جوئی رها شده بود، اینگونه تعریف کرد : ” هنر مندِ تراژیک بد بین نیست، او به هر چیزی که مشکل آفرین و وحشتناک است، پاسخ می دهد. او دیونیزیائی است…….” Dionysos ( خدای شراب در اساطیر یونان.نیچه از این اسطوره برای نشان دادنِ نیروهای حیاتی افراط گرا، پویائی، سرزندگی، آفرینش و انهدام استفاده کرده است. مترجم) اُلگوی تفکر ِ مثبت گرا اشاره به هنرمند ِ خلاقی دارد که با « نقش آفرینی» میتواند به آنچه را که نیچه « تبدیل شدن به بی ریائی کامل» می نامد، خلق کند . همانگونه که او در قطعهای از نوشتههای زمستان ِ۱۸۸۴-۱۸۸۵- منتشر شده پس از مرگش- به آن اشاره دارد : پاسخ مثبت دادن به خلاقیت، همانا خروج از نیهیلیسم است. من میخواستم در عین حال، خوش بینی تاریخی مدرنها و بدبینی ی گرایشی ی نهیلیستی را- که درست در خلاف جهت ِ یکدیگرند- درک کنم. و این تفکر، ایده ی انحطاط را جدی میگیرد و فریبکارانه آن را به شعار تقلیل می دهد. چیزی را که نیچه به خوانندگان ِ خوب خود آموخت این بود که ” وجدان نا پسند ِ زمانه ی خود شوند . ” یعنی اینکه فیلسوف شوند همانگونه که او در برگ ِ ۲۱۲ از کتابِ فراتر از خوب و بد می گوید.
* منظورتان از اینکه قرن بیستم را «قرنِ نیچه» می نامید، چیست؟
تاگِیف :یکی از عواملی که مرا به نوشتن این کتاب واداشت،همانا اعتقادم به آنچه بود که شما در پرسشتان به آن اشاره کردید. همانگونه که نیچه در برگهای کتاب ِ فراتر از خوب وُ بد -۱۸۸۶- گفته است :” سیاستهای کوچک به پایان رسیده اند، قرن آینده، قرن ِ مبارزه برای تسلط بر زمین را به همراه خواهد داشت؛ و آن چیزی جز تعهد ِ سیاستهای بزرگ، نیست.” . قرن بیستم، نه قرن ِ مبارزه ِ طبقاتی بود و نه قرن ِ ورود به جامعه بی طبقه؛ و باز کمتر از آنچه که ویکتور هوگو پیشگوئی کرده بود که قرن ِ خوشبختی و خوشحالی برای همگان باشد. بلکه این قرن، مبارزه برای قدرت با هدف ِ سلطه بر جهان بود. و اینهمه، با نشانهِ نیهیلیسم، ولی از نوع ِ بسیار فعالش، که در پهنه ی جهان گسترده شد. و قرن ِ ستمگران ِ برتری طلب که به عنوانِ خدایانِ جدید مورد پرستش قرار گرفته بودند. ستمگرانی که با جلوه گر کردن ِ نقاب های انسانی خود،هر آنچه را که جهانشمولی و برابری خواهی بود، در یک جریان ِ غیر قابل ِ پیشبینی و وحشیانه ی تاریخ، پُودر و نابود کردند.
قرن ِ طولانی ِ بیستم، که برخی آن را با آغازِ جنگِ جهانی اول می شناسند، ما نتوانستهایم – علیرغم ِ ظاهر قضیه – از اثراتِ بر جا مانده ی آن، رهائی پیدا کنیم؛ از آن جمله سیلِ لفاظی های افیونی ِ سرازیر شده توسطِ نخبگانِ دموکرات است. ”سیاست بزرگ” که نیچه از آن نام برده است را میتوان به چندین روش باز تفسیر کرد : یا باید مُدلِ تضاد ایدئولوژیها و تصوراتِ ما از جهان را ملاکِ سنجش خود قرار دهیم و یا باید از مُدلِ برخوردِ تمدنها حرف به میان آورد.
در یادداشتهای نیچه در ۱۸۸۰ که پس از مرگش منتشر شد، میخوانیم : ” ما شناختی از حقیقت در عصرِ مدرن نداریم و آن در اختیار ما نبوده است” و اضافه میکند ” در حالی که همه ی مردانِ قدیم حقیقت را در اختیار داشتند حتی شکاکان” . یکی از ویژگیهای متعصبان ِ جدیدِ قرن بیستم و بیست وُ یکم، اعتقادشان به « داشتنِ حقیقت» است.اما از سوی دیگر، در دنیای نخبگان ِ روشنفکر ِ معاصر، نیهیلیسم، بیانِ اصالت و بزرگ منشی است. تعریفِ نیچه از نیهیلیسم [ پوچ انگاری- نیست انگاری] را به یاد بیاورید که در قطعهای از یادداشتهای او در پاییز ۱۸۸۷ منتشر شد :” نیهیلیسم یعنی هدف وجود ندارد همچنان که پاسخ ِ به «چرا» وجود ندارد. پس نیهیلیسم به چه معناست؟ به این معنا که ارزشهای متعالی، خودشان را بیارزش می کنند.” با این تعریف، نیهیلیسم، پیش فرضی از اندیشه ی پُست مدرن را تشکیل میدهد . اندیشمندان ِ پُست مدرن پیش از هر چیز از انتقاد ِ نیچه از پیشرفت که در نوشته هایش یافته بودند، تغذیه نمودند. نیچه اولین تحقیر کننده بزرگ دکترین مدرنِ پیشرفت، به عنوان قانون تاریخ بود، که هیچ ربطی به تفکر ضد انقلابی یا ارتجاعی کاتولیک نداشت.
* در چه مفهومی می نوان گفت که اندشمندانِ فرانسوی ِ پُست مدرن، پسا ساختارگرا و یا ساختار شکن، تحت تاثیرِ نیچه قرار گرفته بودند؟
تاگِیف : مبحثی را که ژاک دریدا «۸» فیلسوف فرانسوی مطرح نمود و بحث بر انگیز شد کلمه déconstruction یا ساختار شکنی میباشد که میتوان گفت او از میراث ِ نیچه و هایدگر بهره فراوان گرفت. این کلمه، توسطِ ژرار گرانِل Gérard Granel برای ترجمه چند معنائی کلمه Abbau که هایدگر به کار برده بود، برای اولین بار ابداع شد. و دریدا بلا فاصله توانست آن را به تصرف خود در آورد و از آن پرچمی بسازد. بنا بر این «ساختار شکنی» دریدائی مرتبا با آنچه هایدگر در هستی و زمان(۱۹۲۷) به عنوانِ « تخریب تاریخ هستی شناسی» توصیف می کند، اشتباه گرفته می شود.ولی آنچه مسلم است، صرف نظر از اینکه متفکران ِ فرانسوی، بعدها با عنوانِ «پسا ساختارگرا» یا «پسا مدرن» از واژه ی déconstruction – سارختار شکنی – استفاده کردند یا نه، این امر باعث شد تا بر وجه اشتراک آنها تأکید شود : باز خوانی فیلسوفان ِ سنت ِ اروپائی در قرن بیستم، نه به سبب ِعلاقه مندی به آنچه را که این فیلسوفان گفته بودند ، بلکه برای جُستن ِ آنچه را که آنها بدان فکر نکرده بودند ، صورت می گرفت. و گذشته از این، باز خوانی آثار آنها، نه برای ارزش یابی واقعیتها ی مطرح شده در آنها، بلکه به منظور ِ پرده بر داری از پیشفرض های شرم آوری که آنها می توانستند در آن پیدا کنند، خوانده می شد. و از این پس بود که سبک ِ جدیدی در تفسیر متن های فلسفی به وجود آمده بود : برای این متن ها نباید به دنبال ِ درک آنها از طریق ِ تفسیرشان بود. و نه اینکه رؤیای ” رمز گشائی از یک حقیقت” ( به نقل ازدریدا) که آنها در صدد پنهان کردنش بودند را در سر پروراند. بلکه باید با هدف ِ پاک کردنِ آنچه در پس ِ متنِ تحمیلی پنهان است را بر ملا کرد. به نظرم این چراغ راه، که آنها برای خواندن ِ یک اثر پیشنهاد میکنند، باید از میان بر داشته شود. این هدفِ انتقادی-ابهام زدائی که آنها عنوان میکنند، مُخرب است، هر چند که موتور ساختار شکنی آنهاست.
ژاک دریدا و میشل فوکو در نشریات خود در دهه ۱۹۶۰، به همراه ژیل دُلوز و ژان فرانسوا لیوتار، عمل ِ ساختار شکنی را مشروع و معمولی جلوه دادند.دُلوز در کتابِ نیچه و فلسفه، که در سالِ ۱۹۶۲ منتشر شد، علاقه خود را به تفکر نیچه ای که به عنوان ماشین ِ جنگی علیه دیالکتیک سقراطی، اندیشه ی مسیحی و فلسفه تاریخ ِ هگلی تعریف می شود، نشان داد. ساختار شکنی ِ «روایت بزرگ»( شاملِ عنوان های «عقلِ تاریخ، پیشرفت، و آزادی وُ رهائی ) که تا حد زیادی نیز مدیون نیچه است، در خاستگاه تفکر پُست مدرن اساساً نسبی گرایانه برداشت شده است.
پس از ساختار شکنی ِ ”لوگوسانتریسم” logocentrisme [ گرایش به محصور شدن در منطق ِ خود و آن را مرجع دانستن. مترجم] توسط ِ پیروان ِ هایدگر و یا طرفداران ِ نیچه ی هایدگر زده، و در پی آن ” فالوگوسانتریسم phallogocentrisme”[ مفهومی که ژاک دریدا برای ساختار شکنی و نقد ِ نظریه ی روانکاوی برتری مردان به زنان به کار گرفته بود.مترجم]، از دهه ِ ۱۹۸۰ محوطه دانشگاههای آمریکا، میدانِ گسترده ی ساختار شکنی بود : ساختار شکنی های مبارزه با تمدن ِ غرب و اروپایی برآمد ه از” نژاد سفید” و همراه با پیشفرض های پدر سالاری، امپریالیسم و راسیست. و از اینجا بود که فمینیست های تند رو ازفالوگوسانتریسم – مطرح شده توسط ِ ژاک دریدا – حمایت کردند، که به نوع جدیدی از ساختار شکنی به کار برده شد و محکوم کردنِ ”امتیاز سفید ها” را شعار خود بر گزید و به ساختار شکنی ِ” بی گناهی سفید ها ” پرداخت. عمل ِ ساختار شکنی با تبدیل شدن به مناسک ِ آغازین ِ « استعمار زدائی» به عنوان ِ یک بینش ِ انقلابی ِ نو از جهان، معنای ایدئولوژیک – سیاسی پیدا کرد: کسانی که میخواهند همه ِ دانش و همه نهاد ها را ” استعمار زدائی ” کنند، نخست باید همه چیز را بیاموزند. و از این پس بود که برای «چپ» و «پیشرو» بودن، ساختار شکنی به اولین ژستِ انقلابی تبدیل شد
*آیا ما نمی توانیم در این نتیجهگیری” انقلابی” تأثیر ِ سرباز گیری سیاسی، پس از مرگ نیچه را ببینیم؟
تاگِیف : ما درواقع با نیچه که در نقطهِ مقابلِ هر تعهدِ انقلابی قرار داشت، بسیار فاصله داریم. اما میتوانیم در توهماتِ ایدئولوژک ِ استعماری، ردِ پای ساختگی از فلسفهِ نیچه را بشناسیم که خوانندگانِ خود را به فلسفه ِ « با ضرباتِ چکش» دعوت میکرد. ولی یک تفاوتِ فاحش در این است که نه «سرنگونی افلاطونیسم» نیچه و نه تمایل او به پایان دادن به میراثِ مسیحیت، هرگز همراه با تفکر و نگاه ِ نژادپرستانه نبود.گذرا در اینجا اشاره کنیم که با جنبش ِ «ووکیستی»، wookisme [ کلمه انگلیسی- آمریکائی = بیداری . عنوان جنبشی افراطی، به دفاع از استعمار زدائی و نابرابری نژادی.مترجم] در ایالت ِ متحده و در فرایند ِ جهانی شدن، خود را در نقطهِ مقابل ِ اندیشهِ نیچه قرار میدهد که برای «روح ِ آزاد» تلاش میکرد.نیچه در نامهای به دوستش Malavida von meysenburg در تاریخ ۲۵ اکتبر ۱۸۷۴خود را به عنوانِ یک روحِ آزاد، یک ضدِ ووکیست معرفی می کند : ” خوشبختانه من از هرگونه جاه طلبی سیاسی یا اجتماعی تهی هستم، و به همین خاطر خطرِ افتادن در دام ِ اینگونه تمایلات، مرا تهدید نمی کنند. و لزوماً چیزی نمیتواند مرا عقب نگه دارد و مجبور به انجام کاری و یا احتیاط کار کند. خلاصه اینکه من حق دارم آنچه را که فکر میکنم با صدای بلند بگویم. و یک بار دیگر میخواهم آزمونی را به ثمر برسانم و ببینم که هموطنان ما که به آزادی ی فکر خود افتخار می کنند، تا چه اندازه افکار ِ آزاد دیگران را تحمل خواهند کرد.”
در نیچه گرائی ِ سیاسی ی چپ افراطی در دهه های ۱۹۶۰-۱۹۷۰، مضمون اصلی ِ ساختار شکنی را میبینیم: نابود کردن و مرگ ِ نه تنها علت یا اگاهی، بلکه واقعیت و حقیقت. در میانِ نظریه پردازانِ ساختار شکنی، پُست مدرن، و یا پسا ساختار گرایان poststructuraliste، همانطور که Karl Otto Apel (فیلسوف آلمانی-۱۹۲۲-۲۰۱۷) تأکید کرده است « شیفتگیِ جدیدی برای ویرانگری» وجود دارد. و همچنان شادمانی در «خود ویران گری ِ عقل» که در میراث ِ « بیمحتوای عمل گرایی ِ» نیچه وجود داشته است. به این معنا که نویسنده ِ غروب ِ بت ها، قاطعانه ضد ِ ذات گرا معرفی میشود و پیشنهاد میکند که ارزشهای جهانی را میشود به چیزی واهی تقلیل داد و مطلق ها را نابود کرد( « خوب»، «راست» و غیره). و با این تمایلِ تندروانه در نقد ِ عقلانیت و حقیقت، ساختار شکنی ِ معاصر، معتقد بود که در متون ِ خاصی از نیچه ( که در تناقض با متن های دیگر اوست)، آنچه را که «حقیقت» می نامند، شاملِ خطا های ثمر بخش و یا مضری است که او نکوهش می کند. وهیچ حقیقتی وجود ندارد و تنها آنچه وجود دارد، باور ها هستند.
*آیا ارتباطی بینِ ساختار شکنی و ارزیابی مثبت از انحطاط وجود دارد؟
تاگِیف : ساختار شکنی یعنی نابود کردن و فشار وارد آوردن برای نابودی، تشویق و رادیکال کردن ِ تخریب ِ تمامِ سنتها و نظام های اعتقادی است. در بند ِ۲۰ از فصل ِ « از کهنه و نو» در بخش سوم – چنین گفت زرتشت – (۱۸۸۴)، بسیار روشن و صریح می خوانیم : ” ای برادران ِ من، آیا شما مرا اینقدر ظالم می شناسید؟ آما من به شما میگویم : هر آنکه می افتد، هنوز باید هولش داد!همه ی آنچه که امروز هست، سقوط میکند و تجزیه میشود : چه کسی میخواهد جلوی آن را بگیرد؟ اما من، من هنوز هم میخواهم آن را هُول بدهم !”
این شیوه ِ جدید از تفکر در مورد ِ انحطاط، به عنوانِ یک فرایند جهانی، با تاریخ تمدن غرب بهم امیخته است. به یاد بیاوریم توضیحی را که نیچه در Ecce Homo سال ۱۸۸۸ بیان کرد : ” خوانندگان من ممکن است ندانند که من تا چه حد دیالکتیک را نشانه ای از انحطاط تلقی کرده ام، که برای مثال، مشهور ترین آن در مورد سقراط است.” اما این به معنای بالارفتن از شیبِ انحطاط و یا حتی توقف آن نیست. و در این راستا، نئو نیچه ای های ساختار شکن میخواهند چنین جلوه دهند که از طرفدارانِ پر وُ پا قرصِ استاد هسنتد. از این منظر است که آنها میگویند اگر آنچه که ما دنبال میکنیم، میتوان انحطاط نامید، بنابراین حرکت انحطاطی باید تسریع شود. این منحصرا در باره ی روشنفکران ِ چپ ِ افراط گرا ی فرانسوی صدق نمیکند، بلکه همه ی جهت گیری های سیاسی که مدعی نیچه هستند؛ این عبارتِ قدیمی را تکرار میکنند : « زنده باد انحطاط!». احساس ِ وابستگی به یک انحطاط ِ نهائی و تجربه ی فروپاشی ِ یک جهان، لزوماً منجر به نا امیدی نمی شود. در واقع، بینشِ اخلاقی ِ انحطاط کنار گذاشته شده است و جای خود را به یک بینش ِ زیبائی شناسانه و حیات گرا داده است. زیبائی شناسی انحطاط و سقوط، مرتبا در فکر رسیدن به یک « آخرالزمان ِ شادی بخش» است که تجلی تغییر شکلی از تادیوم ویتهTaedium vitae [اصطلاحِ لاتین- به معنای خسته از زندگی. ولی درواقع به معنای بحران درونی و ویران کننده ِ هستی انسانی ست.مترجم ] که درعمق بدبینی های مردم شناختی با آن مواجه می شویم.
به یاد بیاوریم که نیچه در ۱۸۸۴، با شور و شوق به تماشای افولِ اروپا مینشیند: ”دنیائی که فرو می پاشد، نه تنها برای تماشاگران بلکه برای ویرانگر آن لذت بخش است.مرگ نه تنها ضروری است، بلکه «زشت »است و میتوان والائی فوقالعاده را در دنیائی دید که از هم می پاشد. و با همه اینها که گفتیم، لطافت وُ امید و زیبائی غروبِ خورشید را هم میتوان در دنیائی دید که فرو می ریزد. اروپا جهانی است که از هم می پاشد.’‘ برجسته کردن و سرعت بخشیدن به حرکت انحطاط نیز از نگاه ِ نیچه لذت بر انگیز بود : آری از آن پس بود که میتوان رد ِپای فیلسوفِ بزرگ آلمانی را در نوشتههای متنوع ترین نویسندگان دید. این مرحله گذار ِ نیچه ای، از «نیهیلیسم منفعل» به « نیهیلیسم فعال» حرکت می کند.کاهش ِارزش ِهمه ارزشها کافی نیست، باید آنها را به گونه ِ چیزی واهی و مضر در نظر گرفت و ریشه کن کرد. به عبارت دیگر، مرگ ِ خدا، مرگِ خدای اخلاقی مسیحی، نا کافی است.همچنین باید همه ی رگههای اعتقادات ِ توحیدی را ازبین ببریم. و حتی همه تصورات و راه های استدلالی را که در مسیر ِ نشأت سکولاریزاسیون قرار دارند، باید نا بود کرد.
این امر مستقیماً به پایههای سنت گرایانه ی غربی حمله می کند، اما به طور ِ گسترده تر، خواهان ِ نابودیِ همه ارزشها( حقیقت، نیکی، عدالت و غیره) است، و به نیهیایسمی که چهره ی سیاسی زیبا شناسانه دارد، مُهر تائید می زند. این نئو نیچه گرائی، به تند روانگی و رادیکال بودنِ نیهیلیسم تأکید دارد و بر این باور است که تنها با اتکاء به نیهیلیسم میتوان بر نهیلیسم غلبه کرد و به تعالی رسید. با این اعتقاد و باور ِ ساختار شکنان و نئو نیچه گرایان- بی آنکه خود بدانند- از دیالکتیک دفاع می کنند. چرا که موتور محرکه ِ دیالکتیک، اعتقاد ِ به مثبت بودن ِ امر منفی است.دیالکتیک ِ هگلی که قرار بود توسط ِ آنها رسما کنار گذاشته شود، همچنان آنها را گرفتار خود کرده است.در اینجا دیالکتیک بر این باور استوار میشود که ترکیب ِ شگفت آمیز ِ مواضع متناقض امکانپذیر است؛ بدین معنا که میتوانیم اینگونه توجیه کنیم که میسر است همزمان ادعا کرد که نیهیلیسم بر طرف شدنی نیست؛ و در عین حال می نواند به خود چیره شود.
* نیچه در چه شرایطی در فرانسه به یکی از « استادان سوء ظن» تبدیل شد؟
تاگِیف : در دهه ۱۹۶۰، نیچه در سه گانه ی معروفِ «استادان سوء ظن» گنجانده شد، همانگونه که میشل فوکودر کنفرانس رویومونت Royoumont آنرا با نام های « نیچه، فروید، مارکس»، در۱۹۶۴ نشان داد. این متنِ فوکو نمایانگر ظهورِ «نیچه گرائی فرانسوی» یا دقیقتر بگوئیم نیچه گرائی فرانسوی ِ جدید است که در قالبِ فلسفی ِ « تئوری فرانسوی» دربارهِ این فیلسوف آلمانی مطرح می شود. بنابراین، متفکر ِ «نفرین شده» – نیچه – به بهای سر در گمی های اسفناک، به عنوانِ یک متفکرِ شیک و مردم پسند معرفی شد : درواقع هیچ وجه مشترکی بینِ نظریه پرداز کمونیسم- مارکس- و دشمن ِ مطلقِ تمامِ سوسیالیسم که نیچه بود، وجود ندارد.افزون بر این، فوکو فیلسوفی که گفت تاریخ بسازیم و نه دیگر فلسفه؛ که در سال ِ ۱۹۶۶ با انتشارِ « کلمات و اشیاء» مشهور شد و به مکتبِ ساختار گرائی شهرت یافت، در مصاحبه ِ سالِ ۱۹۶۷چنین گفت : « باستان شناسی من بیشتر مدیونِ تبارشناسی ِ نیچه است تا ساختار گرائی به معنی واقعی کلمه.» او با شناخت و الهام گیری از اندیشه نیچه، خود را اشکارا در جنبش ِ پسا ساختار گرائی جا داد. و این امر با انتشارِ مقاله او « نیچه، تبار شناسی و تاریخ» منتشر شده در ۱۹۷۱، تائید شد.جستجوی ساختار ها و تجزیه وُ تحلیلِ عملکرد آنها؛ که توسطِ انسان شناسی ی ساختاری ِ کلود لِوی اشتراوس «۱۱» Claude Lévi Strauss تجسم یافته بود، دیگر در دستور کار نبود.پارادیم جدید، شاید بتوان گفت نیچه ای، تبار شناسی و نشانه شناسی بود.
*آیا نیچه پنهانی به مسیحیت وابسته می ماند ؟
تاگِیف : پاسخ به این پرسش آسان نیست. اجازه بدهید بگویم که که اگر برای نیچه، خدای اخلاق مرده است؛ سایه خدا در ذهن او پاک نشده است. در یک قطعه که پس از مرگش در تابستان- پائیز ۱۸۸۴ منتشر شد، عبارتی دارد که بارها نقل شده است : « سزارِ رومی با روحِ مسیح». به نظر من سخت ترین پرسش ها را میتوان اینگونه بیان کرد : با فرض ِ اینکه خدا مرده است و هیچ چیز درست نیست، آیا میتوان نتیجه گرفت که همه چیز ممکن است و همه چیز مجاز است؟ و آیا جهان ِ بدونِ تعالی و بدونِ معنا و ارزش ممکن است؟ آیا ما محکوم ِ به نیهیایسم هستیم؟ نیچه با بر داشت خود از اَبر انسان و بازگشتِ ابدی بر اساسِ نظریه ی اراده معطوف به قدرت، سعی کرد به این پرسش ها پاسخِ فلسفی بدهد. اما این مفاهیمِ اساسی که به سختی میتوان آنها را به صراحت معنی کرد، بسیج های سیاسی ی مشکوک و حتی زننده را در طولِ « قرنِ وحشتناکِ بیستم» برانگیخت.و با کناره گیری و پذیرش ِ غیر قابلِ غلبه بودن ِ نیهیلیسم، این مفهوم تا حد ِ امکان توانست خود را به آسانی مستقر کند.
* آیا امروزه خود را نیچه ای خواندن، میتواند معنائی داشته باشد؟
تاگِیف : هیچ چیز بد تر از آن نیست که با تفسیر وُ تعبیر های ساختگی و یا سرقت ِ ادبی و حتی خلاصه کردنِ آثار این فیلسوف ِ آلمانی، او را در خدمتِ آنارشیسم، فاشیسم، و یا ساختار شکنی به بینیم. نیچه ای های جزمی و دین دار و همچنین آنتی نیچه ای های دیوانه با این باور گردِ هم میآیند که می توان آن را تائید و از آن حمایت کرد و یا در غیر این صورت، رد و محکوم کردنش هم چندان کار سختی نیست. این همان خطای اصلی است که از اواخرِ قرن ِ نوزدهم، هر نسلِ روشنفکری در آن گرفتار شده است که به همان نسبت از جزوه های ضد ِ نیچه ای و یا تعلیماتِ نیچه ای استفاده می کند. با وجود این نیچه بارها به خونندگان ِ آثار خود در موردِ آینده هشدار داده بود. برای مثال در قطعهای که پس از مرگش، در پاییز۱۸۸۷، در موردِ خودش بی پرده و بی پروا میگوید : « من هیچگاه خود را محدود به یک سیستم نمی ینیم، حتی اگر سیستمِ خودِ من باشد.» چیزی که برای او اهمیت داشت، شکلگیری روح وُ روان آزاد است. و نیز در کتابِ دجال – برگ ۵۴، نیچه موضع خود را چنین توضیح میدهد :
” گول نخورید : ذهنهای بزرگ، ذهنهای شکاک هستند.(…..) استقامت، آزادی ِبر آمده از قدرت و سرشار کننده ذهن، با شک وُ تردید ثابت می شود.اعتقاد ها و ایمان هایمان، زندان ما هستند.(…..) ذهنی که چیز بزرگ می خواهد، و نیاز به ابزاری برای دست یابی به آن دارد، لزوماً شکاک است.برای توانمند بودن، باید از هر اعتقادی رها ئی یابید تا بدانید چگونه می توانید آزادانه نگاه کنید.”
به نوبه خود، من با کمالِ میل از کارل یاسپرس «۱۲» پیروی میکنم که سالِ ۱۹۳۶، کتابِ بزرگش درباره ی نیچه را چنین پایان داد : ” به فلسفه پرداختن با نیچه، به معنای تائید مدام ِ خود علیه اوست.” اما اگر برای تفکر با نیچه و درک ِ او، این دعوت را بپذیریم؛ چه با نیچه و یا علیه او، باید فراتر از تمامِ نیچه گرائی و نیچه ستیزی بود.
پانویس ها :
* روزی زرتشت از شدت گرما زیر درختِ انجیری به خواب رفت و صورتش را با بازوان خود پوشاند.انگاه ماری در رسید و چنان گلوی زرتشت را گزید که از شدت درد فریاد کشید و به مار نگاه کرد و مار که چشمان زرتشت را می شناخت شرمسار شد و اندوهگین خواست دور شود. زرتشت به او گفت : بدین سان دور مشو ! هنوز تو سپاس مرا نشنیدهای و تو مرا به هنگام بیدار کردی و من راه درازی در پیش دارم. مار غمگین گونه او را گفت : راه تو کوتاه است زیرا زهر من کشنده است.زرتشت خندید و گفت : هرگز شنیدهای که اژدهائی از سم مار بمیرد؟ تو اما ای مار سم خویش باز گیر، زیرا استطاعت نداری که مقداری از سم خود را به من هدیه کنی. آنگاه مار بار دیگر خود را به گلوی زرتشت رسانید و جای نیش خویش را مکید.( به نقل از : چنین گفت زرتشت)
[۱] دهکده ای کوچک در آلپ و جنوب شرقی سوئیس که نیچه چنین بار در آنجا اقامت گزیده بود.
[۲] Jacques Bouvresse فیاسوف فرانسوی (۱۹۴۰-۲۰۲۱) و استاد اِکول نُورمال سوپریور در پاریس.
[۳] Ludwig wittgenstein فیلسوف نامدار اطریشی (۱۸۸۹-۱۹۵۱) که باب های زیادی را در فلسفه ریاضی، فلسفه زبان، و فلسفه ذهن گشود.
[۴] Gilles Deleuse فیلسوف فرانسوی (۱۹۲۵-۱۹۹۵)که بسیاری کتاب « تفاوت و تکرار» را شاهکار او می دانند.
[۵] Michel Foucault فیلسوف فرانسوی (۱۹۲۶-۱۹۸۴) که او را روانشناس و باستان شناس اندیشه هم می دانند.
[۶] Dorian Astor فیلسوف چهل و نه ساله فرانسوی و ویژه کار آثار و اندیشه نیچه ، دکترای فلسفه و آلمان شناس.
[۷] Pierre -André Taguief فیلسوف هفتاد و پنج ساله ی فرانسوی، جامعه شناس و تاریخ نگار اندیشه و مدیر پژوهشکده امور سیاسی و اجتماعی در CNRS و Science ,po در پاریس.
[۸] Jacques Derrida فیلسوف الجزایری تبارِ فرانسوی (۱۹۳۰-۲۰۰۴) پروفسور اِکُل نورمال سُوپِریور و او بود که مکتب ساختار شکنی را در فرانسه بنا نهاد و و در این زمینه متن های بسیاری را تحلیل کرد و آنها را در چهارچوب پدیدار شناسی مبتنی بر فلسفه واسازی گسترش داد.
[۹] Claude Lévi-Straus جامعه شناس و مردم شناس شهیر فرانسوی (۱۹۰۸-۲۰۰۹)، او را پدر مردم شناسی مدرن می دانند. نام وی با مکتب ِ ساختار گرائی عجین شده است.
[۱۰] Carle Yaspers روانپزشک و فیلسوف آلمانی-سوئیسی (۱۸۸۳-۱۹۶۹) که به تبلیغ اگزیستانسیالیسم تمایل زیادی نشان می داد.
https://www.marianne.net/politique/pour-nietzsche-tout-vivant-pour-principe-fondamental-l-autodepassement