ای کاش انقلاب ۱۳۵۷ به انجام نمی‌رسيد!

mhre asa

محمدعلی مهرآسا

من از اينکه به هر جهت و دليل به انقلاب سال ۱۳۵۷ دلبسته بودم و به صورت غير مستقيم در آن شرکت داشتم، از خويشتن ناخوشنود و پشيمانم. زيرا با مقايسه رنج آوارگی خود و اين چند ميليون ايرانی فراری که هنوز هم به شدت ادامه دارد، ملت ايران را بازنده می بينم و چنين انقلابی را نا به جا ارزيابی می کنم. من پيشتر نيز بارها نوشته ام که حاصل انقلابها هميشه منفی و زيانبار بوده است. شاهد ادعايم نيز تاريخ است. در ميان انقلاباتی که در سه قرن اخير در جهان اتفاق افتاده است، تنها انقلاب ايالات متحد امريکا سرانجامی خوش و نيکو داشت و سبب سرفرازی مردم اين کشور شد. البته آنهم به معنای کلاسيک انقلاب نبود بل مبارزه و جنگ ارتش به فرماندهی ژنرال «واشنگتن» عليه سپاهيان استعمار بريتانيا بود. در واقع جنگ برای استقلال بود و نه يک انقلاب کلاسيک. بقيه انقلابها بی استثنا باعث بدبختی و فلاکت ملک و ملت شده اند. انقلاب امريکا را عده ای فرهيخته رهبری کردند و در همان زمان يک قانون اساسی نوشتند که هنوز بر تارک دنيا می درخشد. اما تاريخ به روشنی می گويد که انقلاب کبير فرانسه چه نتايجی ببار آورد و به آن همه ترور و بی نظمی انجاميد که حتا دانشمندی مانند لاوازيه را به زير تيغه گيوتين بردند. تمام سران انقلاب نيز به همين گونه با گيوتين سرهايشان را از بدن جدا کردند و حاصل انقلاب برای جانشينی خاندان پادشاهی«بوربون» ديکتاتور و جنگ طلبی بود همانند هيتلر به نام «ناپلئون بُناپارت» که اروپا را به آتش کشيد و می خواست سراسر قاره اروپا را صاحب شود… همچنين اين اواخر سرانجام انقلاب روسيه را نيز ديديم که به فلاکت و ورشکستگی کشور و ملت منتهی شد و مجبور شدند از خيرش بگذرند و امپراتوری شوروی از هم گسيخت. انقلاب چين را نيز جانشينان «مائو» – که زدن عينک آفتابی را قدغن کرده بود- به سمت و سوی سرمايه داری کشاندند و امروز کشور چين چند ده نفر ميلياردر دلار دارد. کوبا نيز در حالتی فلاکتبار لک و لک زندگی می کند و بهترين هديه انقلابش ازدياد تعداد فواحش خيابانی است تا توريستها را راضی نگهدارند! کره شمالی نيز وضعش نيازی به توصيف ندارد و با بمب اتمی اش تيله بازی می کند و مردمانش از بی غذائی رسماً می ميرند! در ميهن خودمان نيز سال ۱۳۵۷مردم انقلاب که همان روز نخست نام اسلامی را برويش ميخکوب کردند و مردم اميدوار بودند چون اسلامی است جلو حيف و ميل و دزدی و چپاول و فحشائی که در جامعه آن زمان اندک بود گرفته شود و قانون شريعت همه را زاهد و وارع کند. اما می بينيم دزدخانه و فسادخانه ای درست شده است که از نظر فساد و فحشا نيز طعنه بر فلک می زند. در ميزان برداشت اموال دزدی مسابقه ئی بين سران حکومت اسلامی در جريان است که گاه دست هم را رو می کنند و صدای کوس رسوائی ی اين دزدی ها بر بام فلک به صدا درآمده و دزدی ها ارقام نجومی شده است. ۷۰۰ ميليارد دلار پول فروش نفت در زمان احمدی نژاد، معلوم نيست به گدام گور رفته است. اما هنوز قوه قضائی به جای مبارزه با فساد مالی، در فکر تنظيم روسری دختران و زنان است.

سال ۱۳۵۷ من هم مانند آن يکی دوميليون آدمهای هيجانی هموطن، در روزهای راه پيمائی از خانه بيرون می زدم و خود را به خيابان شاهرضا می رساندم تا راهپيمائی هموطنان بی جهت و با جهت ناراضی را نظاره گر باشم. البته من در پياده رو خيابان می ايستادم و عبور کاروان شعار دهنده و مست غرور را نگاه می کردم و هيچگاه در صف درون خيابان شرکت نکردم و وارد نشدم؛ زيرا تکرو بوده و جزو هيچ دسته و گروهی نبودم. بايد اعتراف کنم که از تعداد جمعیّت هم در شگفت بودم و هم خوشحال و مسرور. در شگفت بودم که اين همه مردم تهران را با اين نظم و ترتيب چه دسته و گروه و تشکيلاتی نظم داده و به خيابان آورده و آن زمان نمی دانستم که اين کار مسجدهاست؛ و درضمن خوشحال از اينکه شاه در تنگنا قرار گرفته است.

من با شاه مخالف بودم و از بساط پادشاهی و سلطنت ناراضی. اين مخالفت از زمان کودتای ۲۸ مرداد ماه ۱۳۳۲ در من ايجاد شده بود و محمدرضا شاه را فزون بر نوکر ابرقدرتهائی که کودتا را به سودش به انجام رساندند، فردی خود خواه و خود پسند و مگالومن و دارای فساد اخلاقی می شناختم. اما با وجود اين، من اکنون اعتراف می کنم که زمان حکومت يک نفره او به مراتب از دوره ی آخوندها بهتر و آزادی اجتماعی که دستکم زندگی را بهتر اداره می کند بيشتر بود؛ و دزدی نيز به همين قياس کمتر.

من هيچگاه در آن زمان گمان نمی بردم که سلطنت سقوط کند؛ و هميشه براين انديشه بودم که شاه نوعی دگرگونی را به وجود خواهد آورد و خود کناره نشين شده و پادشاهی مشروطه را به خانم فرح همسرش که به عنوان نايب السلطنه از سوی خود او تعيين شده بود، می سپارد و خانم فرح نيز هيچگاه آن قانون اساسی من درآوردی محمد رضا شاه را اجرا نخواهد کرد و قوانين مشروطه را رعايت و به اجرا درخواهد آورد و همانند پادشاهان اروپا، پادشاهی را تا رسيدن وليعهد به سن قانونی ادامه خواهد داد. اما دريغا چنين نشد و او با تعويض هويدا که بيش از سيزده سال تنها مأمور خرج و دخل و درواقع حاجب الدوله بود، جمشيد آموزگار را که فردی تکنوکرات و بيگانه با سياست و اجتماع بود و در تمام زندگی پس از تحصيلش هميشه جبه وزارت می پوشيد (ولی مربای آلو بود) به نخست وزيری منصوب کرد که مرد آن ميدان نبود. هنگامی که اعتراضات علنی شد و معلوم گشت که معترضان برخلاف ادعای آقای آموزگار از خارج وارد نشده اند، سپردن زمام امور به فردی که بسيار مورد تنفر عامه بود يعنی «شريف امامی» و سپس به رئيس ستاد ارتش شاهنشاهی يعنی «ازهاری» ناتوان نشان داد که محمد رضا شاه به سقوط سلطنت بيشتر از ادامه ی آن بدون وجود خودش متمايل است.

شاه برخلاف نظر هوادارانش به هيچ وجه ميهن پرست نبود. برعکس، او يک خودپرست به تمام معنی بود و ايران را تنها به خاطر سلطنت مطلقه ی خود می خواست. او بر اين عقيده و ايده بود که اگر قرار براين شود که من پادشاه نباشم يا مانند پادشاه سوئد نروژ پادشاهی کنم، بگذار ميهن و کشوری نيز نباشد و فنا شود. او درست پيرو اين ضرب المثل بود: «ديگی که برای من نجوشد، بگذار کله ی سگ در آن بجوشد…» بنابراين وقتی ديد يا بايد پادشاه مشروطه باشد و يا سلطنت را رها کند، سقوط کشور را بر هردو ترجيح داد. به اين جهت پس از تعويض«هويدا»به جای سپردن زمام امور به دست افراد ميهن پرست و کاردان، از مهره های بی ارزشی که در دسترس داشت استفاده کرد و کشور را به افرادی مهمل و بی اعتبار سپرد که حاصلش افتادن به دامن آخوندی شارلاتان به نام سيد روح الله موسوی خمينی بود. حکومت ۳۷ روزه زنده ياد بختيار نيز بسيار دير بود و سيل ويرانگر هيجان مردم همه جا را به زير خود آورده بود. شاه با اين انتخاب آخری می خواست سقوط سلطنت را به پای جبهه ملی بگذارد که ناموفق بود.

شاه سالها مريض بود و خود به آن ناخوشی صعب العلاج نيز واقف بود. ولی آن را از مردم پنهان می کرد؛ و حتا درباريانش نيز تصورشان اين بود که شاه را نسبت به ناخوشی اش يعنی سرطان خون فريب داده اند و داروهای او را با نام داروی ضد مالاريا به او تفهيم کرده اند. اين احمقهای درباری نمی دانستند که در زمستان سال ۱۳۵۱ خورشيد پزشکان اتريشی و فرانسوی معالج محمد رضا شاه به او گفته بودند که به نوعی لوسمی دچار شده است و او اين خبر بد را از پزشک معالج خود شنيده بود. بعد همان پزشکان از مغز استخوان جناغش نمونه برداری کرده و دريافته بودند که به نوعی لوسمی به نام«والدن استروم» دچار شده است و به خودش گفته بودند. زيرا پزشکان اروپا و امريکا و به طور کلی غرب، پنهان کاری بلد نيستند و راست و پوست کنده نوع مرض را به بيمار تفهيم می کنند. به همين دليل بود که در روز پنجشنبه يکم آبان ماه سال۱۳۵۲ محمد رضا شاه، تمام سران کشوری و لشکری را در کاخ نياوران گردآورد و برايشان وصيتنامه خود را بازگوئی کرد؛ و به آنها دستور داد:«همچنان که تاکنون از من اطاعت کرده ايد، درآينده نيز از جانشين من بايد اطاعت کرده و قانون اساسی را مراعات کنيد؛ و با تحکم خاطر نشان کرد؛ البته آن قانون اساسی که من اجرا می کنم» اين عين گفته های آن زمان او بود که ما همه از تلويزيون شنيديم و در کتاب خاطرات علم جلد سوم صفحه ۲۴۸ درج است.

اما مسخره اينجا است که شاه از اين اعجوبه هائی که به او گفته بودند شما مالاريا داريد، نمی پرسيد که در کشور من با اقدامات «اصل چهار ترومن» سالهاست مالاريا ريشه کن شده است؛ و در حالی که روستائيان به مالاريا دچار نمی شوند، من در کاخ نياوران و سعدآباد چگونه به مالاريا دچار شده ام؟

آری شاه می دانست که ناخوش است ولی هم خود و هم کارکنان دربار و پزشکان ايرانی اش؛ و وزير دربارش آن را از مردم مخفی می کردند. در حالی که در کشورهای آزاد هر اتفاقی برای سران کشور بيفتد، همان زمان توسط رسانه های گروهی موضوع را به آگاهی مردم می رسانند و ملت می داند که زمامدار و وزرايش چه مشکلی دارند. ياد دارم در زمان کارتر رفتن او را به بيمارستان و خوابيدنش برای انجام عمل بواسير را از رسانه های همگانی اعلام و به مردم جهان گزارش کردند. هم اکنون ما در ايالات متحد امريکا هر اتفاقی برای سران کشور پيش آيد، همان زمان باخبر می شويم. اما در کشورهای استبدادی ناخوشی ديکتاتور و همدستانش را مخفی می کنند. مبادا مردم از اين موضوع سوء استفاده کرده و قيام کنند و ديکتاتور سقوط کند!

من يقين دارم اگر مردم ايران می دانستند که شاه آنچنان ناخوش است که بيش از يک و نيم سال ديگر قادر به ادامه زندگی نيست، بی ترديد در آمدن و ريختن به خيابانها تأمل و تفکر می کردند و دستکم نيمی از آن علافهای راهپيمای خيابانها در خانه هايشان می ماندند و وارد معرکه نمی شدند. درنتيجه آخوندها و خمينی از پشتيبانی کمتری برخوردار می شدند و امکان شکستشان بسيار بود. من خود يکی از آنها بودم که حاضر نبودم عليه يک مريض سرطانی وارد معرکه مبارزاتی شوم؛ هرچند با او مخالف بودم، اما در انتظار مرگش سکوت می کردم. زيرا واقف بودم که با مرگش استبداد نيز پايان می گيرد و اوضاع به نحوی ديگر خواهد بود و کشور به آزادی و دموکراسی خواهد رسيد.
منیع: گویا نیوز