بحران سیاسی اروپا از کجا می آید؟

فاضل غیبی :

بحرانی که امروزه کشورهای اروپایی را در برگرفته، بحرانی سیاسی است. برای دیدن این واقعیت کافی است به آلمان بنگریم که در اوج شکوفایی اقتصادی بسر می برد. بحران سیاسی آلمان خود را چنین نشان می دهد که از  میزان رأی احزاب میانی (دمکرات مسیحی  CDU و سوسیال دمکراتSPD) با شتاب کاسته می شود و به محبوبیت احزاب “افراطی” افزوده می گردد. اگر این روند ادامه یابد، حکومت آلمان که بر پایۀ ائتلاف دو حزب یاد شده برقرار است نه تنها سقوط خواهد کرد، بلکه سقوط آن به بی‌ثباتی سیاسی منجر خواهد شد، زیرا  دیگر یافتن ترکیبی از احزاب که بتوانند با هم حکومت تشکیل دهند بسیار دشوار خواهد بود.

رسانه ها با سکوت دربارۀ علل پیدایش  بحران و بویژه نفوذ نئونازی‌ها، آن را امری خود به خود وانمود می کنند، درحالیکه در آلمان نیز مانند هرجای دیگر دنیا روندهای سیاسی ـ اجتماعی بدون پیش زمینه و علل مشخص پدید نمی آیند. از آنجا که همواره می کوشم با خرد نقاد به چنین پدیده هایی  بپردازم،  برای بازبینی این بحران نگاهی به ریشه های آن در هفتاد سال پیش را مفید می یابم.

روز  14 ماه مه 1948م.، روزی بود که با تصویب سازمان ملل متحد دولت اسرائیل تأسیس شد. دولتی که  اتحاد شوروی بلافاصله پس از ایالات متحده آن را به رسمیت شناخت.  علت پشتیبانی شوروی از اسرائیل این بود که استالین تصور می کرد با تکیه بر اسرائیل (با اکثریت یهودیان روسی‌تبار) خواهد توانست در خاورمیانه جای پایی باز کند. وانگهی تا آن زمان بخشی از سرآمدان حزب کمونیست شوروی یهودی بودند و پیش از آن هم در دوران انقلاب اکتبر، نه تنها تروتسکی، بلکه بسیاری دیگر رهبران حزب از میان یهودیان برمی خاستند.  از دیرباز یهودیان در روسیۀ تزاری همواره با فشار و کشتارهای موسمی Pogrom روبرو بودند. بدین سبب بخشی از آنان خواستار حکومتی بودند که در آن همۀ شهروندان از حقوق برابر برخوردار باشند و بخش دیگر از آرمان های سوسیالیستی هواداری می کردند.

با شکست فاشیسم در اروپا برای جهانیان روشن شد که در اردوگاه های مرگ چه جنایات هولناکی نسبت به یهودیان روا رفته است. از اینرو همگان و بویژه کمونیست ها  خواستار آن بودند که باید به آوارگی دو هزار سالۀ یهودیان پایان داد. بدین سبب زمانی که یهودیان در نیمۀ  سرزمین فلسطین ، بنا به نقشۀ سازمان ملل، تشکیل دولت یهودی را اعلام کردند مورد پشتیبانی گستردۀ  جهانی، بویژه از سوی بلوک شرق قرار گرفتند. تا بدانجا که اسرائیلی‌ها با کمک تسلیحاتی شوروی (از طریق چکسلواکی) و کمک اقتصادی (از طریق لهستان) توانستند 9 ماه در برابر حملۀ نظامی پنچ کشور عربی مقاومت کنند.

باور نکردنی است، اما نقطۀ اوج پشتیبانی از دولت نوبنیاد اسرائیل استقبال پرشکوه از گلدا مایر نخستین سفیر اسرائیل در شوروی در برابر بزرگترین کنیسۀ مسکو بود. (سپتامبر 1948م.) اما استالین بزودی دریافت که اسرائیل را نمی تواند دست نشانده خود کند  و برای رسیدن به هدف های جهانگیرانه به خدمت بگیرد. از این رو در همان ماه سپتامبر شبانه ورق برگشت و مقاله ای در “پراودا” تغییر سیاست نسبت به اسرائیل را چنین اعلام داشت:  «یهودیان شوروی، نه به خاورمیانه، بلکه به آینده می نگرند.»!

از آن پس در پنج سالی که استالین هنوز زنده بود دو میلیون یهودی شوروی دورانی را گذراندند که به “سال‌های سیاه” شهرت یافت و در طی آن تقریباً همۀ نهادهای یهودی (از جمله بیش از هزار کنیسه ) نابود شدند؛ یهودیان ردۀ بالا از کار برکنار گشتند و حتی گروهی از پزشکان به اتهام اینکه قصد داشتند حلقۀ رهبری حزب را مسموم کنند به قتل رسیدند! (“توطئۀ پزشکان”)

‌چپ‌گرایی یهودیان ویژۀ روسیه نبود. در اروپای غربی پس از آنکه اندیشمندانی مانند اسپینوزا و موسی مندلسون (معروف به «سقراط برلین”) دوران روشنگری را طلایه‌داری کردند، پیش از انقلاب کبیر فرانسه کوشش یهودیان برای نهادینه  کردن «حقوق شهروندی برای همگان» چشمگیر بود و پس از اعلام برابری حقوق شهروندی در  “قانون مدنی فرانسه” (معروف به  code Napoléon) باز هم اندیشمندان یهودی از مارکس و هاینه تا لاسال و برنشتاین بودند که در اندیشه و عمل در راه تحقق “عدالت اجتماعی” می‌کوشیدند. بی سبب نبود که نه تنها بنیانگذاران “سوسیال دمکراسی” و دیگر احزاب کارگری، در اکثریت یهودیان بودند، بلکه شمار آنان در این احزاب (تا زمان سرکوب آنها  بدست نازی‌ها) به نسبت جمعیت از هر گروه اجتماعی دیگری بیشتر بود. بدین سبب می توان گفت، که اتهام هیتلر مبنی بر اینکه “کمونیسم توطئه یهودیان برای تسخیر جهان است” چندان هم بی پایه نبود!

با توجه به این گذشته، روشن می‌شود که چرخش سیاست استالین به چه حد فاجعه‌انگیز بود. خاصه آنکه در سایۀ استالین، نه تنها پس از شوروی همۀ کشورهای بلوک شرق، بلکه همۀ احزاب کمونیستی کم کم نه تنها از اسرائیل فاصله گرفتند، بلکه بجای محکوم کردن اعراب که جز جنگ و ترور راه و روشی نمی شناختند، اسرائیل را محکوم کردند.  درحالیکه بخش بزرگی از یهودیان مهاجر به اسرائیل، کاملاً چپگرا بودند و رویای برپایی کشوری سوسیالیستی در ساحل مدیترانه را در سر می پروراندند. آنان در راه تحقق آرمان های خود نیز از هیچ کوششی فروگذار نکردند و کیبوتصKibbutz بعنوان واحدهای تعاونی بر اساس مالکیت مشترک و ساختارهای دمکراتیک، تا بحال تنها پروژۀ موفق سوسیالیستی بوده است.

امروز پس از هفتاد سال، اسرائیل در همۀ زمینه‌های اقتصادی، علمی و فرهنگی به یکی از پیشرفته‌ترین کشورهای جهان بدل شده است، درحالیکه کشورهای عربی منطقه همچنان درماندۀ ساختارهای سیاسی و اجتماعی بدوی، از بحرانی به بحرانی دیگر درمی غلطند. البته در اسرائیل نیز پس از جنگهای پرشمار و ناکامی در رسیدن به صلح و امنیت، نیروی چپ که همواره در این راه کوشیده، تا حد زیادی پایگاه اجتماعی خود را از دست داده است.

بنابراین بطور جمع‌بست باید گفت، که سیاست تبهکارانۀ استالین در دشمنی با اسرائیل پیامدهای فجیعی یافت که بشریت هنوز هم با  آن درگیر است. بدین صورت که خوانش جهان سومی از مارکسیسم که در روسیۀ عقب مانده به گِل نشست نه تنها در قرن بیستم به جنایات بی کرانی دامن زد، بلکه پس از فروپاشی بلوک شرق در بازماندگان “چپ” همچنان زنده مانده است.

اندیشۀ سوسیالیستی در حوزۀ فرهنگی یهودی ـ مسیحی بعنوان آخرین مرحلۀ تحولاتی شکل گرفت که چهار قرن پیشرفت فکری، اجتماعی و سیاسی در درون جامعه را پشت سر گذاشته بود. با انقلاب اکتبر  و سپس تسلط استالین بر روسیۀ شوروی این تصور جهان سومی غالب  شد که می‌توان با فرمان های دولتی و تدابیر آمرانه، جامعه را به پیش راند. درحالیکه این از اصول مارکسیسم اروپایی بود که بدون پیشرفت اجتماعی، پیشرفت در جهت عدالت اجتماعی ممکن نیست.

بشریت در قرن بیستم، در سراسر جهان بخاطر نادیده گرفتن این اصل، در سایۀ رژیم های مائویی و پول پوتی تا استالینی و قذافی، جنایات هولناکی را متحمل شد. طرفه آنکه رفته رفته برداشت جهان سومی و استالینی نه تنها در “چپ” اروپایی رسوخ کرد، بلکه از آنها به احزاب «سبزها» و سوسیال دمکرات نیز سرایت کرده، بجای تکیه بر پیشرفت اقتصادی، علمی  و فرهنگی “دفاع از ستمدیدگان جهان” را بعنوان هدف اصلی فعالیت سیاسی خویش دنبال می کنند. درحالیکه مارکسیسم اروپایی ستایش فقر را مذهبی می داند و پیشرفت انسانی را تنها نتیجۀ پیشرفت علم، رشد ثروت ملل و تحقق دمکراسی اجتماعی می شناسد.

برای ما ایرانیان که بزرگترین ضربات را از چپ‌روی جهان سومی تحمل کرده ایم چنین انحرافاتی آشناست. انحراف دیگر آنکه به این حقیقت مارکسیستی توجه نمی شود که “بهبود اوضاع زندگی زحمتکشان تنها در چهارچوب پیشرفت کل جامعه، به عبارت دیگر، در چهارچوب ملی ممکن است”. بنابراین کوشش برای پیشرفت اقتصاد ملی، تحکیم هویت ملی و بالاخره تأمین منافع ملی در جهت دوستی و همکاری با دیگر کشورها در نهایت امری است در جهت تأمین عدالت اجتماعی! البته باید در نظر داشت، که پس از سؤاستفادۀ فاشیسم از احساسات ملی‌گرایانۀ اروپاییان ،”ناسیونالیسم” پس از جنگ جهانی دوم  بویژه در میان چپ ها، به ضدارزش بدل شد.

با چنین انحرافاتی بود که چپ اروپایی، به سبب بی توجهی به منافع ملی و رشد سطح زندگی زحمتکشان خودی،  از هجوم میلیونها “فراری و پناهنده” از شمال آفریقا و خاورمیانه استقبال کرد. بدین توهم که از این راه کم‌کم تفاوت میان “شهرجهان” و “دهکدۀ جهان”  از میان خواهد رفت. این اشتباه دستکم دو پیامد نامیمون داشت:

ـ نخست آنکه سرآمدان جوامع یاد شده را (که شدیداً برای نوسازی کشور خود مورد نیاز بودند) جذب اروپا می‌کرد و به “بردگی نوین” در “غربت”  می گماشت.

ـ دیگر آنکه با تزریق نیروی کار ارزان از رشد دستمزد زحمتکشان اروپایی جلوگیری  می‌کرد. در نتیجه مثلاً در آلمان، بعنوان بزرگترین اقتصاد اروپا، در طول یک چهارم قرن (از 1991تا 2015) رشد درآمد واقعی زحمتکشان با میزان 0.6%عملاً ثابت ماند. اضافه بر آنکه طبقۀ متوسط و بویژه قشر متخصصین با درآمدهای بالا، تقریباً از میان رفت و در پایین، شمار فقیران از مرز 16% گذشت.

ابعاد زیان چپ ها برای منافع زحمتکشان و خدمت آنان به سرمایه بیش از آن است که اینجا مورد اشاره قرار گیرد. تنها آنکه صدها میلیارد یورو که برای “انتگراسیون شهروندان نوین” صرف می شود، تا بتوانند جذب بازار کار ارزان شوند، در نهایت نه از سوی صاحبان سرمایه، بلکه از بودجۀ خدمات اجتماعی خرج می شود.

فراتر از آن، شوربختانه مهاجرت صدها هزار از مسلمانان به اروپا زمینۀ مناسبی را برای مبلغان اسلام سیاسی فراهم آورد تا با تبلیغات بسیار زیرکانه و مخارج میلیاردی، نمادهای اسلام سیاسی (مانند مسجد و روسری) را بعنوان “گشایش فرهنگی” و “نماد انتخاب آزاد زن مسلمان” جا بزنند، درحالیکه امروزه برای اکثریت اروپاییان چهرۀ واقعی اسلام سیاسی هرچه بیشتر برملا می شود.  براستی نیز شگفت انگیز است که چپ های اروپایی که برای مبارزه با فاشیسم برای خود رسالتی قائل هستند، دست تبلیغات رژیم های توتالیتر اسلامی را در پس ظاهر “مظلومانه و حق طلبانۀ تبلیغات اسلامی” نمی بینند.

بدین  ترتیب برای جریان “چپ” دور باطلی بسته می‌شود که با چرخش سیاست استالین بر علیه اسرائیل آغار گردید و راه را برای نفوذ مارکسیسم جهان سومی Vulgar marxism به اروپا باز کرد و در دهه های آتی زمینه را برای رسوخ تبلیغات ضداسرائیلی و ضدآمریکایی فراهم آورد.  بر پایۀ چنین تبلیغاتی که آب به آسیاب گسترش اسلام سیاسی می ریزد، جوامع اروپایی نگرانی و اعتراض خود به سیاست های اعمال شده را با انتخاب احزاب افراطی  بیان می‌کنند.