مصاحبه کننده: فرح شیلاندری
عاطفه سبدانی: ققنوسی که دستانش در دست خودش بود!
بخش اول
سپتامبر دوهزاروبیست وسه
مقدمه
پیش از پرداختن به گفتگو و پرسشهای مطرح شده با خانم عاطفه سبدانی، لازم می دانم مقدمه ای دربارۀ انگیزۀ خودم از چرایی ِ انجام این مصاحبه بنویسم. نخستین مقالۀ بلند من در ارتباط با سازمان مجاهدین با نام “آیا سازمان مجاهدین خلق فرقه است؟” در سال ٢٠٢٢ منتشر شد که پژوهشی ست در چیستی فرقه، تعریف آن و تمایز میان دو واژۀ Sect و Cult، ویژگی های مشترک فرقه های گوناگون در جهان، مصاحبه با برخی جداشدگان از سازمان مجاهدین خلق، نقل قول از مصاحبه های ویدئویی و مقالات منتشر شده از سوی اعضاء پیشین این سازمان، مقایسۀ عملکرد و راهکارهای این سازمان با دیگر فرقه های شناخته شدۀ جهان، و در نهایت نتیجه گیری از تمام موارد یاد شده، برای رسیدن به پاسخ روشنی برای سئوال مطرح شده در عنوان مقاله (آیا سازمان مجاهدین خلق فرقه است؟). لینک این مقاله برای پژوهشگران و علاقمندان به این موضوع، در پایان مصاحبه ذکر شده است١.
یکی از بخشهای پژوهش فوق، به خانواده و صدها کودک از اعضا سازمان مجاهدین خلق اختصاص داشت که در سال ١٣٦٩ از خانواده هایشان در عراق جدا و عمدتا به کشورهای اروپایی و آمریکای شمالی فرستاده شده بودند. در آن مقالۀ پژوهشی، از منابع موجود از برخی کودکان و کودک سربازان این سازمان استفاده شده و به سرنوشت برخی از آنان اشاره شده بود (از آنجا که قهرمان حیدری در زمینۀ کودکان مجاهدین تحقیقات جامعی انجام داده است، خوانندگان را به منابعی که ایشان در سایت خود آورده اند، ارجاع می دهم٢). به همین دلیل، انتشار کتاب خانم عاطفه سبدانی با عنوان “دستهایم” یا “دستهایم در دست خودم” (Min hand i min)٣ و مصاحبه های ایشان با رسانه های سوئدی به عنوان یکی از همان کودکان جدا شده توسط این سازمان، توجه مرا به خود جلب کرد و لازم دیدم به عنوان بخش تکمیلی ِ آن مقاله، با ایشان گفتگو کنم و پرسش هایی دربارۀ سرنوشت ایشان و آنچه پس از جدا کردن این کودکان از خانواده (خانم عاطفه سبدانی دو برادر کوچکتر از خود دارد که در آن زمان با هم به سوئد فرستاده شدند) بر آنان رفته است، بپرسم.
در این گفتگو با احترام به همه سختی هائی که عاطفه کشیده و نظر به فشارهائی که ممکن است هنوز هم در معرض آنها باشد از او خواهش کردم تا آنجا که احساس راحتی می کند و به اندازه ای که لازم می داند به سئوالات پاسخ دهد. از او خواهش کردم کاملا باز، راحت و آزاد به پرسش ها پاسخ داده یا هر کجا مایل نیست، پاسخ ندهد. این گفتگوی دو ساعته، در اواخر ماه سپتامبر ٢٠٢٣ / مهر ١۴٠٢ به صورت آنلاین و به زبان سوئدی انجام و سپس به فارسی ترجمه شده و صدای گفتگو ضبط و آرشیو شده است. از آنجاکه متن این گفتگو بسیار طولانی ست، با مشورت با عاطفه، تصمیم بر آن شد که مصاحبه در چند بخش منتشر شود. متن حاضر، بخش اول این گفتگوست که در آغاز به معرفی مختصر کتاب می پردازد و سپس به طرح پرسش و پاسخ ها.
دستانم در دست خودم
شبی سرد در ماه ژانویۀ سال دوهزارپانزده میلادی در تیرانا. عاطفه در تاکسی صورتش را به شیشۀ پنجره می ساید و تلاش می کند هیجان، ترس و نگرانی هایش را با فکر کردن به لامپ های سرخ و زرد آرام کند. تاکسی در خیابانی تاریک توقف می کند. کسی در تاکسی را باز می کند او را بزور بیرون می کشد و به راننده فرمان می دهد، راه بیفت! عاطفه وحشتزده، خود را به زمین می اندازد و روی آسفالت سرد می نشیند و در نهایت درماندگی فریاد می زند: “کمک! کمکم کنید!” و ناگهان صدایی می شنود که سالها در انتظارش بود.
شروع کتاب بسیار عالی ست. به جرات می توانم بگویم انتظار چنین آغازدراماتیکی را برای یک کتاب شرح حال یا بیوگرافی نداشتم. بسیار هیجان انگیز است. هم آدم را کنجکاو می کند و هم علاقمند که تا پایان کتاب همراه با اتفاقات و ماجراها پیش برود. کتاب با صحنه ای در آینده شروع می شود و در لحظۀ اوج داستان، با یک فلش بک یا بازگشت به گذشته، خواننده را به سال ها پیش در ایران پرتاب می کند. این کتاب در ٣٥١ صفحه، در قطع رُقعی توسط انتشارات آلبرت بونیرز۴ در سال ٢٠٢٣ / ١۴٠٢ منتشر شده است. در این کتاب، دو قطعه عکس از عاطفه، یکی روی جلد کتاب که عکس زمان حال اوست، و دیگری در پایان کتاب، عکسی از زمان کودکی او در ایران، به چاپ رسیده است.
گفتگوی من با عاطفه در تاریخ بیست و دوم سپتامبر دوهزاروبیست و سه، به زبان سوئدی صورت گرفته، اما به دلیل زمانبر بودن ِ ترجمه از زبان سوئدی به فارسی و نوشتن مقدمه، انتشار بخش نخست آن تا به امروز بطول انجامیده است. بخش اول این مصاحبه در اینجا تقدیم خوانندگان می گردد.
- لطفاً کمی در مورد خودت برای خوانندگان صحبت کن تا بیشتر با شما آشنا شوند.
من عاطفه سبدانی هستم. در ایران متولد شدم و پدر و مادرم سیاسی و از مخالفان جمهوری اسلامی و از اعضا مجاهدین خلق هستند. وقتی دو ساله بودم، یک برادر کوچکتر داشتم و مادرم، فرزند سومش را باردار بود. ما مجبور شدیم از ایران فرار کنیم، به پاکستان برویم و سپس به کمپ نظامی مجاهدین خلق در عراق بپیوندیم. پس از دو سه سال دوباره من و دو برادر خُردسالم را از پدر و مادرمان جدا کرده و توسط مجاهدین از کمپ اشرف به صورت غیرقانونی به اُردن فرستادند. تقریبا شش ماه طول کشید تا به سوئد برسیم. در خانۀ یکی از خانواده های وابسته به مجاهدین تحت سوءرفتار بسیار فاحش بزرگ شدیم . در بزرگسالی از این خانواده جدا شدم و زندگی و دنیای خودم را ساختم. در رشتۀ مهندسی تحصیل کردم. در رسانه های اجتماعی بسیار فعال هستم و بسیار می نویسم. پس از آن بود که با ناشری قرارداد کتاب بستم که بهترین و معروف ترین ناشر کتاب در سوئد است. حدود یک ماه پیش کتابم چاپ و با استقبال بسیار خوبی روبرو شد و حالا می توانم خودم را نویسنده بنامم. دیگر اینکه، خانوادۀ بسیار زیبایی دارم و در استکهلم زندگی می کنم.
- گفتی که پس از دو سه سال همراه با دو برادر خردسالت از کمپ مجاهدین خارج و به سوئد فرستاده شدید. میشه لطفا در این مورد بیشتر توضیح دهید؟
ما بدون پدر و مادرمان از کمپ بیرون فرستاده شدیم و سرانجام مجبور شدیم در خانواده های حامی سازمان مجاهدین در کشورهای اروپایی یا آمریکای شمالی زندگی کنیم. هدف مجاهدین این بود که ما در خانۀ یکی از وابسته های مجاهدین و تحت سرپرستی آنها زندگی کنیم. برای ما مدارک هویت جعلی ساخته بودند تا بتوانیم از عراق به اُردن و سپس به یکی از کشورهایی که مجاهدین در آن امکان اسکان ما را داشتند فرستاده شویم. اگر قرار بود همراه پدر و مادر خود سفر کنیم، حتما به شکل دیگری بود اما می توانم بگویم که سفر ما بصورت غیرقانونی و قاچاقی بود.
پس از آن، زمانی که بچه ها وارد کشورهای مختلف شدند، ایالت ها و مقامات مختلف برای حمایت وارد عمل شدند، به عنوان مثال، در آلمان برخی از آن بچه ها، در پرورشگاهی زندگی می کردند که توسط دولت آلمان تأمین مالی می شد.
اما من و برادرانم، توسط یکی از خانواده های حامی مجاهدین به عنوان فرزندخوانده پذیرفته شدیم. لازم است در این مورد بیشتر توضیح دهم. وقتی هنوز در اُردن بودیم تا برایمان خانواده ای در یکی از کشورهای اروپایی یا امریکای شمالی پیدا کنند، مجاهدین تصمیم گرفتند که من و برادرانم را از هم جدا کنند. چون هیچ خانواده ای حاضر نبود سه بچه را به فرزندی بپذیرد. شب اولی که ما را از هم جدا کردند، من خیلی حالم بد شد تا جایی که مجبور شدند با مادرم تماس بگیرند. مادرم به آنها توصیۀ اکید کرده بود که عاطفه را از برادرانش جدا نکنید. بنابراین، وقتی آن خانواده در سوئد قبول کردند که ما هر سه را بپذیرند، مجاهدین خیلی خوشحال شدند. این را به ما هم می گفتند به طوری که من خودم را وامدار این خانواده می دانستم. بجز من و برادرانم، آنها یک خواهر و برادر دیگر را هم به فرزندی گرفتند، پس ما پنج کودک بودیم که تحت سرپرستی آن خانواده در سوئد زندگی می کردیم. به همین دلیل، آن خانواده نزد مجاهدین بسیار محبوب بودند و برای همین رتبۀ بالایی هم در ردۀ مناسباتی خود در مجاهدین گرفتند. رابطۀ ما پنج تا بچه خیلی با هم خوب بود. چنان به هم نزدیک بودیم که احساس خواهر و برادری کامل داشتیم.
دولت سوئد برای ما پنج کودک، کمک هزینۀ ماهانه تعیین کرده بود که طبیعتا و قانون به حساب پدرخوانده و مادرخوانده ام ریخته می شد. حالا، وضعیت ما درعین حال که قانونی بود، بسیار ویرانگر هم بود، زیرا بسیاری از این حامیان، ما را راهی برای پول درآورن میدانستند. منظورم این است که خانواده ای که من و برادرانم را به سرپرستی گرفته بود، به خرج ما به سفرهای کلاس بالا و لوکس می رفتند، از آن نوع محل های تفریحی میلیون کرونی در ویلایی بزرگ در منطقه ای که فقط سوئدی ها توان پرداخت آن را داشتند. این موضوع تنها مختص ما پنج نفر نبود، بلکه بسیاری دیگر از فرزندان مجاهدین هم چنین تجربه ای داشتند. بنابراین پولی که دولت می داد که واقعاً باید برای ما می بود، دود آن را هم ندیدیم. من که هرگز این پول را ندیدم، کودکی من در فقر گذشت، اما خانواده ای که سرپرستی من را بعهده داشت در ناز و نعمت زندگی می کرد. پدرخوانده و مادرخواندۀ من به همراه فرزند خودشان به تعطیلات می رفتند، اما ما پنج تا را در خانه می گذاشتند.
- تو بتازگی کتابی در مورد زندگی و سرنوشت خودتان تحت عنوان “دستهایم” یا “دستهایم در دست خودم” منتشر کردی و من هم یک نسخه از کتاب شما را تهیه کردم. می دانم که در مورد کتابت با بسیاری از رسانه های سوئدی مصاحبه کردی. میشه توضیح بدی که چرا این عنوان را برای کتابت انتخاب کردی؟
اگر در محیطی تحت قوانین و شرایط مجاهدین (که به حق می توان آنان را فرقه نامید) زندگی کنی و بزرگ شوی، دیگر افکار خودت، احساسات، مشکلات و درد تو به حساب نمیاد. وقتی به سوئد آمدیم، برنامه این بود که در سوئد نمانیم، چیزی که مکررا به ما گفته می شد این بود که به محض تمام شدن جنگ (حمله ایالات متحده آمریکا به عراق معروف به جنگ اول خلیج)، دوباره پیش پدر و مادرمان برمی گردیم. اما روزها گذشت و به هفته ها و ماه ها وسال ها رسید و ما هر روز صبح منتظر آمدن مادر بودیم، چون همین را به ما می گفتند. اما مادر هرگزنیامد و در عین حال از ما می خواستند که سرفراز و شکرگزار و خوشحال باشیم که مادرمان برای ایران فداکاری کرده (فداکاری که ما نمیدانستیم چیست). اما خیلی زود حرف ها عوض شد. می گفتند مادرت سرباز است و تا آزادی ایران در آنجا می ماند و می جنگد.
بجای همدردی و درک وضعیت ما، دائما ما را زیر سئوال می بردند و افکار و احساسات مان را مورد شک قرار می دادند. هیچ کودکی نباید دور از پدر و مادر خود زندگی کند. دوری برای کودک رنج و درد و غم بزرگی به همراه دارد. این دردی ست که هیچکس نمی خواهد آن را تحمل کند. اما، ما از غمگین بودن هم محروم بودیم. اصطلاحی در انگلیسی وجود دارد که به آن گسلایتینگ (gaslighting)٥ می گویند. یعنی انکار احساس درد و رنج. من و بسیاری از کودکان مجاهدین نه تنها اجازۀ بروز دادن احساسات خود را نداشتیم، بلکه باید غم و رنج خود را نه پنهان بلکه انکار می کردیم.
در کودکی با غم و اندوهی عمیق و همزمان تحقیر بزرگ شدم و در این شرایط درهم و برهم، به جایی رسیدم که می خواستم نه تنها والدین خودم بلکه این خانواده هم به من افتخار کنند و همه اینها توام با ترس از دست دادن دوبارۀ همه چیز بخصوص برادرانم بود، ترسی که تا آخرین روزهایی که با آن خانواده زندگی می کردم، عمیقا در دل و ذهنم بود. در نهایت شروع به زیر سوال بردن محیط اطراف خود کردم و می خواستم بدانم اینجا درست و غلط چیست. اما هنوز هم نمی توانستم درباره اش با کسی حرف بزنم. اما سرانجام به این نتیجه رسیدم که همه چیز این شرایط غلط است و هیچ چیز درستی در آن نیست. پس از آن، این خانواده، مرا طرد کردند و به من تهمت هایی زدند. از وقتی خانۀ سرپرست خود را ترک کردم، هرچه کردم و هرچه شدم، خودم به تنهایی زندگی ام را ساختم. هیچکس به من کمکی نکرد، حتی یک بشقاب به من ندادند، هیچ کمک مالی نگرفتم، هیچی! بنابراین من خودم همه چیز را ساختم و برای زندگی ام جنگیدم. به نقطهای رسیدم که فهمیدم در تمام این سالها هیچ حامی بجز خودم نداشتم.
برای من بسیار مهم است که بتوانم همه چیز را با کلمات شاعرانه توصیف کنم و آن گونه که من توصیف می کنم داستان بسیار کاملی است زیرا ناگفته های زیادی وجود دارد. اما در نهایت مهم این است که هر آنچه ساخته ام به تنهایی و با دستهای خودم بوده است. از این جهت عنوان “دستهایم” یا “دستهایم در دست خودم” را برای کتابم انتخاب کردم.
- چند ساله بودی که از خانۀ پدرخواه ات خارج شدی و مستقل زندگی کردی؟
من تازه نوزده ساله شده بودم و کار به جایی رسید که بسیار طرد شده و منفور آن خانواده بودم. دوره ای از زندگی من بود که همه چیز بسیار تاریک و سنگین بود، من تازه یکی از متجاوزانم را افشا کرده بودم اما هیچکس حرفم را باور نکرد. همۀ اعضا خانواده اش حتی هواداران مجاهدین که با ما در ارتباط بودند طرف او را گرفتند. تصمیم گرفته بودم دیگر به زندگیم خاتمه دهم. در تمام دوران کودکیام با خودم حساب کرده بودم که باید تا بیست سالگی صبر کنم تا برادران کوچکم هم به سن رشد و استقلال برسند و بعد خودکُشی کنم. اما یکی از برادرانم در شانزده سالگی از این خانه بیرون انداخته شده بود و برادر دیگرم که آن موقع هفده ساله بود، پسر آرامی بود و با آن خانواده کنار می آمد و در آنجا ماند. بنابراین، در نوزده سالگی، درست پس از اتمام دبیرستان بود که تصمیم گرفتم وسایل شخصی ام را در یک ساک دستی بگذارم و آن خانه را ترک کنم.
- آیا پیش از نوشتن داستان ِ زندگیت، با ترسهایی روبه رو بودی که مانع از نوشتن خاطراتت شود؟ اگر ترس یا نگرانی داشتی چه بودند و چطور بر آنها غلبه کردی؟
هدف من از نوشتن این کتاب این نیست که کسی را پایین بکشم. هدف این کتاب انتقام گرفتن نیست، کتابی نیست که با آن به کسی یا چیزی حمله کنم، اما برای اینکه بتوانم داستان زندگیم را بگویم، باید از دید خودم و از زبان و نگاه خودم بگویم. در این کتاب، مسائل و اسرار زیادی را فاش کردم که می دانم گفتنش یا شنیدنش برای خیلی ها خوب نیست. سال ها طول کشیده تا دست بکار نوشتن شوم. از سال ها پیش خیلی ها مرا تشویق کردند که داستان زندگیم را بنویسم. البته ترس های زیادی داشتم. یکی از ترسهای من از مجاهدین است و این ترس شوخی نیست. دیگری ترس از اینکه باورم نکنند. کی حرف من را باور می کند؟ بخصوص اینکه زیاد نیستند بچه هایی با سرنوشتی مانند من که از مجاهدین صحبت بکنند. اما من شخصاً بدشانسی زیادی داشته ام. بخشی از آن، حجم باورنکردنی آسیب های روانی ست که باور کردن یا کنار آمدن با آن بسیار دشوار است. من از “باور نشدن” می ترسم.
اما به نقطه ای رسیدم که بالاخره تصمیم گرفتم همه چیز را بنویسم. شروع کردم اول در اینستاگرام به نوشتن و نوشتن در مورد اینکه کی هستم. وقتی آدم همیشه در حالت جنگیدن برای زنده ماندن باشد، ارتباط برقرار کردن با محیط اطراف خود کار بسیار دشواری می شود، آدم هرگز بخشی از آن محیط نمی شود، بلکه تبدیل به کسی می شود که در کنار می ایستد، و ناظر وقایع است. در چنین حالتی، آدم حتی وقتی می خواهد وارد اتاقی شود، اول باید از امن بود آن محل اطمینان حاصل کند. مرتبا از خود می پرسد آیا این اتاقی که من وارد آن می شوم، امن است؟ آیا آدمی که روبه روی من نشسته، آدم قابل اعتمادیست؟ به همین ترتیب، در پیش بینی وقایع هم متخصص می شود. وقتی دائماً درحال پیش بینی اتفاق بعدی یا قدم بعدی هستی، نمی توانی تمام و کمال در لحظۀ حال حضور داشته باشی، وقتی در لحظه حضور نداری، نمی توانی همۀ رنگ ها و سویه های گوناگون وجود خودت را به تمامی جلوه دهی و نمایان کنی. وقتی مدام به تو می گویند “مزاحم نشو”، دیگر نمی توانی با همۀ احساسات و عواطف خودت ارتباط برقرار کنی و آنها را بشناسی و تجربه کنی.
این شرایط باعث شد که چند سال پیش من کاملاً ویران شوم، سوختم، احساس می کردم چیزی از من باقی نمانده است. من هرگز اجازه نداشتم عصبانی باشم، بنابراین وقتی به ویرانی رسیدم، احساس عصبانیت را تجربه کردم، درواقع به خودم اجازه دادم که عصبانی باشم. پس از آن بود که به پیرامونم نگاه کردم، با محیط خودم ارتباط برقرار کردم و شروع کردم به نوشتن. این کار تنها بخاطر خودم نبود. من می خواهم فرزندانم الگوی خوبی داشته باشند و به احساسات و عواطف خود اعتماد کنند و ارتباط مستقیمی با خود واقعی شان داشته باشند.
امروز خواسته های زیادی از زندگی و اطرافیانم دارم و این خواسته ها اصیل و ناب هستند. اما خودم را در هیچ کدام از این خواسته ها نمی بینم، پس متوجه شدم که خودم هم به همان اندازه بخشی از مشکل هستم و اگر بخواهم تغییری در محیط پیرامونم ایجاد کنم، باید از خودم شروع کنم. آنقدر افسرده و خسته بودم که نمیتوانستم از جا بلند شوم، نمیدانستم چگونه پاهایم را روی زمین بگذارم. پس شروع به نوشتن کردم. در ابتدا واقعاً برایم ترسناک بود، اما هر چه بیشتر مینوشتم، خوانندگان بیشتری هم پیدا می کردم. آدم هایی که به حرف هایم واکنش نشان می دادند، و من کمتر احساس تنهایی می کردم. تا اینکه سرانجام قرارداد کتاب را گرفتم. چندین پیشنهاد مختلف وجود داشت، یکی از آنها پیشنهاد بونیرز بود. وقتی به این نقطه رسیدم که بهترین ناشر سوئد گفت میخواهد کتابم را چاپ کند، دیگر نمی توانستم نه بگویم، تنها چیزی که نیاز داشتم، شهامت و جرات برداشتن گام بلند بعدی بود.
- از وقتی که به نوشتن خاطراتت فکر کردی تا زمانی که تصمیم به نوشتن گرفتی چقدر طول کشید؟
تاریخ دقیق رو می تونم بگم. اولین باری که یکی به من گفت باید خاطراتم رو بنویسم سال ۲۰۰۹ بود. البته خودم به این موضوع فکر کرده بودم، یعنی حتی از پیش از سال ۲۰۰۹ در ذهنم بود. اما از خودم می پرسیدم آیا در این موقعیت می توانم این کار را بکنم؟ اگر بنویسم، پس باید از خودم در برابر واکنش های خصمانه دفاع کنم. آیا توان دفاع دارم؟ در آن موقع، من هیچ پشتیبانی نداشتم. نگرانی های زیادی در ذهنم بود. اگر کسی قصد آسیب رساندن داشته باشد چی؟ اگر شکست بخورم چی؟ نویسنده شدن به این سادگی نیست، نمی توان با آن زندگی را اداره کرد. اگر کسی را نشناسی و ارتباطات خوبی نداشته باشی، تقریبا غیرممکن است. نمیتوان با نویسندگی امرار معاش کرد و درآمد مکفی داشت. بنابراین مجبور شدم کار کنم چون به پول نیاز داشتم. به همین دلیل در آن زمان نمی توانستم این رویا را عملی کنم اما می دانستم که روزی می نویسم، همینطور هم شد و سرانجام در سال ۲۰۲۱ با بونیرز، ناشر سوئدی قرارداد بستم.
قبلا گفتم هر چه بیشتر نوشتم، آرامش بیشتری پیدا کردم. اما می خواهم به این نکته هم اشاره کنم که خیلی ها هستند که مخفیانه با من تماس می گیرند که یا از مجاهدین جدا شده اند، یا فرزندان جدا شده توسط مجاهدین هستند و می گویند خوشحالیم که یک نفر جرات دارد در این مورد صحبت کند و به نظر من این موضوع ِ بسیار مهمی است که باید مطرح شود. بسیاری جرات نمی کنند با صدای بلند در این مورد صحبت کنند. منظورم این نیست که کسانی که از تجربۀ خود با مجاهدین حرف نمی زنند ایرادی دارند، نه، فقط می خواهم به تشویق های آنان اشاره و از آنها قدردانی کنم. چیز دیگری که می خواهم مطرح کنم این است که ما کودکان مجاهدین، همه چیزهایی را که یک فرد می تواند از دست بدهد از دست داده ایم، چیز دیگری برای باختن نداریم. تا آنجا که ما نه تنها از پدر و مادرمان محروم شدیم، بلکه هویتمان را هم از ذهنمان پاک کردند. حتی برای احساسات، افکار و باورهای مان هم برنامه ریزی کرده بودند. در آغاز، درک این وضعیت برایم دشوار بود. پیدا کردن خودم و یافتن ارزش هایم برای من که یاد گرفته بودم خودم، شخصیتم و ارزش هایم را انکار کنم، کار ساده ای نبود. این کتاب مانند بیانیهای است برای خودم که به نوعی پای باورم ایستادهام و کسی باید دربارۀ آنچه به سرمان آوردند، بنویسد و میدانم که توانایی نوشتن دارم، و میدانم که مردم نوشته هایم را تحسین می کنند. پس، مسئولیت خودم را در نوشتن و بیان حقیقت می دانم.
- پس کتاب را در سال ۲۰۲۱ تمام کردی؟
نه، چند ماه پس از اینکه شروع به نوشتن کتاب کردم، از انتشارات بونیرز با من تماس گرفتند و قرارداد بستیم. نوشتن کتاب تقریبا دو سال طول کشید.
- من مصاحبه های شما با رسانه های سوئدی را دنبال می کنم. در یکی از گفتگوهات از دوره ای در زندگیت گفته بودی که همه چیز تیره و تار بوده و با مشکلات بسیاری دسته و پنجه نرم می کردی، و در نهایت به روانشناس مراجعه کرده بودی. می توانی کمی درین زمینه برای خوانندگانت توضیح بدی؟
پیش روانشناسان مختلف رفته ام اما فایده ای نداشت. این را نمی گم که خودم را بالا ببرم. اما واقعیتش اینه که تجربیات و مشکلات من چنان پیچیده بود که روانشناسان نمیدانستند چطور آن را درمان کنند. اولین بار برای دو فوبیا مراجعه کردم. اما نتیجه ای نگرفتم. دفعۀ دوم، پس از کشته شدن برادرخوانده ام بود (که پیش از این گفتم او و خواهرش هم با ما در آن خانه زندگی می کردند). برادر خوانده ام به کمپ اشرف رفت و به مجاهدین پیوست، اما در زمان حملات عراقی ها به کمپ اشرف در سال ٢٠١١ کشته شد. مجاهدین و خانواده ای که سرپرستی ما را به عهده داشتند از مرگ او ( که آنها شهادت می گفتند) بسیار خوشحال و سرافراز بودند. اما مرگ او ضربۀ روحی شدیدی به من زد. این بود که به توصیۀ محل کارم دوباره به روانشناس مراجعه کردم. دو سال، یک هفته در میان جلسات مشاوره و روانکاوی داشتم. من حرف می زدم، و خانم روانشناس فقط گریه می کرد.
- اون موقع چند سالت بود؟
بیست و پنج ساله بودم. گرچه حالا، سر جایم محکم و استوار ایستاده ام اما روزی صد بار پوست خودم را می کنم. دائم خودم و اطرافیانم را زیر سئوال می برم. برای پیدا کردن خودم، ارزش هایم، افکار و احساساتم باید این کار را بکنم تا تحت تاثیر آن آسیب های کودکی باقی نمانم. گرچه خلاصی کامل از آنها تقریبا ناممکن است، اما اجازه نمی دهم تاثیر منفی ماندگاری روی من بگذارند.
در این شرایط، وقتی دائماً نیاز دارم خودم را از نو بسازم، چگونه روانشناس می تواند به من کمک کند وقتی نمی داند قرار است روی کدام تروما (آسیب روانی) کار کند. متأسفانه روانشناس نتوانست کاری برایم بکند، برای همین تصمیم گرفتند که درمان دیگری را که EMDR٦ نام دارد و روی حرکات چشم و کاهش تاثیرات منفی عمیق خاطرات ناشی از آسیب های روانی تمرکز می کند.
من چهار یا پنج جلسۀ درمانی از این نوع داشتم. در این نوع درمان، نیازی به حرف زدن از آسیب ها و تکرار کلامی آنها نیست، در واقع در این نوع درمان، نه بیمار و نه درمانگر نیازی به گفتگوی روانکاوانه ندارند. درمان با حرکات چشم باعث می شود دو نیمکرۀ راست و چپ مغز مجبور به همکاری شوند. از آنجا که در طی سالیان، برای اجتناب از احساس درد و غم، نمی خواستم احساسات دردناک ناشی از آسیب های روانی را زنده کنم، از نیمکرۀ مربوط به احساسات و عواطف چندان استفاده نکرده و در عوض برای محافظت از خود و حل مشکلات زندگی، دائماً از نیمکرۀ مرتبط با منطق و استدلال استفاده کرده بودم. حالا این درمان حرکات چشم به هر دو نیمکرۀ منطق و عواطف کمک می کرد که همزمان فعالیت و همکاری کنند، و درعین حال، از میزان و وضوح درد ناشی از خاطرات آسیب های روانی بکاهند.
در این دورۀ درمان بود که فهمیدم آسیب ها و تروماهای زیادی دارم که همانطور که پیش از این اشاره کردم، برای اجتناب از احساس درد و رنج، آنها را در لایه های عمیق ذهنم دفن کرده بودم. این آگاهی خیلی روی من تاثیر گذاشت، بطوریکه بشدت گریه می کردم. بهرحال، پس از چند جلسه، به دلیل بارداری و اینکه نمی خواستم این مسائل روی بچه تاثیر منفی بگذارد، درمان را متوقف کردم. اما باید خاطر نشان کنم که در تمام این سالها از طریق نوشتن بی وقفه روی خودم کار کرده ام. نوشتن به من کمک کرده تا حد زیادی بهبود یابم. منظورم این نیست که نوشتن کتاب از درمان تخصصی بهتر است. منظورم این است که وقتی می نویسم، با خودم با احتیاط بسیار برخورد می کنم و به خودم اجازه می دهم که غمگین باشم و در واقع به احساس غم و درد خود ارزش و اعتبار می دهم و می پذیرم که “غم” نیز احساسی اصیل و واقعی ست، و این برای من قدم بزرگی در پذیرش خودم، هویتم و احساساتم است.
اگر به کتاب برگردم، من از اول هیچ تمایلی نداشتم که عکسم روی جلد کتاب باشد (اینکار کمی برایم ترسناک بود) یا از هیچ عکسی در کتاب استفاده کنم. چون می خواستم ماجراها را با کلمات بیان کنم و کتاب روایتی شاعرانه داشته باشد و خواننده با حرفهای من ارتباط برقرار کند نه با عکس ها. اما ناشر اصرار داشت که عکسی در کتاب مورد استفاده قرار گیرد. من از کودکی خودم پیش از رفتن به سوئد و زندگی با خانواده ای که سرپرستی مرا به عهده داشت، هیچ عکسی نداشتم و عکس های بعدی در سوئد را این خانواده از من گرفته بودند که پیش خود آنها بود. همانطور که پیش از این گفتم، مادرم گاهی نامه هایی برای ما می فرستاد که به دست این خانواده می رسید. آنها نامه ها را برای ما می خواندند اما نامه را به ما نمی دادند بلکه آنها را پیش خود نگه می داشتند. دو سه سال پس از آنکه از خانۀ آنها رفتم، وقتی حدود بیست و دو یا بیست و سه سالم بود، مادر خوانده ام با من تماس گرفت و گفت می خواهد مرا ببیند. در آن ملاقات، او پاکتی به دستم داد که همۀ نامه های مادرم در آن بود و همینطور عکس هایی که او برایمان فرستاده بود، که پیش از آن هرگز ندیده بودم. در آن پاکت یک فیلم (نگاتیو) عکس چاپ نشده هم بود که بعدا خودم عکس ها را چاپ کردم.
عکسی که در پایان کتابم گذاشتم یکی از همین عکس ها بود که در ایران گرفته شده بود. عکس دیگری هم در آن پاکت بود که کتابم را با نگاه کردن به آن عکس نوشتم. به این فکر می کردم که دخترم الان در همان سنی ست که من در این عکس هستم و بسیار گریستم چون در آن لحظه به دخترم فکر می کردم و می گفتم “هنوز نمیدانی چه فاجعه ای در انتظارت است”. اما در واقع این را به خودم، به کودکی خودم می گفتم. تمام مدتی که با آن خانواده زندگی کردم، اجازه نداشتم از آنچه به سرم میامد غمگین باشم یا گریه کنم. دائم از من می خواستند قوی باشم. اما اکنون می توانم با حس غم ارتباط برقرار کنم و به خودم اجازه دهم گاهی شکننده باشم. این کتاب مرا با خودم و عواطف و احساساتم آشتی داد.
- آیا در سالهایی که تحت سرپرستی خانواده ای که به مجاهدین وابسته بود، زندگی می کردی مورد خشونت یا سوءاستفادۀ جنسی قرار گرفتی؟
ادامۀ گفتگو در بخش بعد …
منابع و اشارات
٠١ آیا سازمان مجاهدین خلق فرقه است؟
https://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-114543.html
٠٢
– گزارش تکاندهنده «دیتسایت» درباره سرنوشت یکی از کودکان مجاهدین که از خانواده جدا شده بود
– سرنوشت کودکانی که سازمان مجاهدین آنها را از والدینشان جدا کرد
– گزارش مجله دانمارکی در باره یکی از کودکان جدا شده از خانواده توسط مجاهدین
٠٣ https://www.albertbonniersforlag.se/bocker/291004/min-hand-i-min/
٠۴ Albert Bonniers, 1837
٠٥ گسلایتینگ (gaslighting) یکی از تاکتیک های نفوذ بر ذهن افراد است که در آن شخص برای به دست آوردن قدرت و کنترل بر فرد دیگر، بذر شک و عدم اطمینان را در ذهن فرد می کارد. تردید به خود و پرسش مداوم، به تدریج باعث می شود که فرد به حقانیت خود شک کند، و درنتیجه، واقعیت و باورهای مستقل خود را زیر سوال ببرد.
٠٦ درمان حساسیت زدایی و پردازش مجدد حرکات چشم (EMDR).درمانی ساختاریافته است که بیمار را تشویق میکند تا به طور مختصر بر روی حافظه و خاطرۀ آسیب ها یا تروما تمرکز و همزمان تحریکات دوطرفۀ حرکات چشم را تجربه کند، که منجر به کاهش وضوح و شدت احساسات مرتبط با خاطرات دردناک می شود.