
همنشین بهار :
گاه دل آدمی میگیرد و در خود فرومیرود. من نیز دلتنگ میشوم، دلتنگ دوستانی که در غبار افسانهها گم شدند و سر بر خاک نهادند. رفتند و یا، دیگر شدند. دلتنگ رابطههای چهره به چهره با مردم دردمندی که غنچه لبخند بر لبانشان پژمرد. دلم تنگ میشود برای میهن دلبندم و برای دشت و کوه و صحرا و آسمان پُر ستارهاش، برای گرد و خاک کوچهای که در آن بازی میکردم،برای پدر و مادرم که به یادگارها پیوستند و حتی نتوانستم بر سر مزارشان بروم. برای «هرانگ»، آن آب زلال، و برای کسی که دوستش داشتم و هزار بار بوسیدمش اما با اینکه رؤیا نبود، هیچوقت او را ندیدم… اگر اکنون به وقایع اتفاقیه و ثبت یادمانها میپردازم، اگر خاطره و یاد کسانی را زنده میکنم که از اعماق حماسهها آمدند و در غبار افسانهها گم شدند، فقط به این دلیل نیست که گذشته، پیشدرآمد اکنون است، به روزگار ستمآلود و غریبی که در آن بسر میبریم هم، مربوط است. اگر نبود بیداد حکومتیان که بر ایران خاک پاک ایزدی، گَرد محنت و یأس پاشیدهاند، تمام وقت به تاریخ علم میپرداختم و با فیزیک همنشین میشدم. انگاری از اصل خویش دور ماندهام. دلم برایش تنگ میشود. انگار من و او ساقه یک ریشه، نهال یک بیشه و شکسته از دم یک تیشه بودیم و با هم خویشاوند(خویش+آوند). آن هنگام که نفت چراغ زندگی ما تمام شود، فتیلهاش با سوختن و نور اندک خویش، تاریکی را پس خواهد زد و روشن خواهد شد که نوع من برای چه خود را به آب و آتش زدیم. چرا به استقبال مرارتها و ابتلائات روزگار رفتیم و به چه چیز امید داشتیم.
وقتی غوغای وجود ما خاموش شود یادمانها،از رنج و امید نسل ما خواهد گفت…