مینا اسدی :
شب که از راه می رسد من در میان انبوهی از عکس و کاغذ و خاطره تنها می مانم . و شعرها و ترانه های دلتنگی را دوباره میخوانم و برای آنکه همانگونه باشم و ایستاده باشم می گذارم پنهان باشند، مبادا که دلتنگی من برای کوچه ها و خیابان های میهنم این توهم را در ذهن کسی بیدار کند که من خسته می شوم و یک روز به میهن باز می گردم و به جنایتکاران آدم کش و، زن کش و هنر کش تن می دهم . و خودم می دانم که تا زمانی که این ها بر مسند ند ، من حتا یک ثانیه به میهنم باز نخواهم گشت .میمیرم در آرزوی دیدار اما حسرت چیزی را در دل ندارم .می دانم که این قطار بازنخواهد ایستاد و یک روز خوش پایه های این حکومت فرو خواهد ریخت چه من و ما باشیم یا نباشیم.فرقی نمی کند .