پرویز مختاری
حقیقت این است که در صد و چند سال گذشته، یعنی همزمان با رویش جنبش مشروطهخواهی و انقلاب مشروطیت، تفکر تشکل یابی و فعالیت حزبی در ایران زایش یافت و بازهم این واقعیتی انکارناپذیر است که راز پیدایش تشکلهای حزبی و فعالیتهای سیاسی عمدتاً یا ناشی از اَبَر شخصیتها و یا یک ایدئولوژی بوده است.
در مورد اول میتوان از “جبهه ملی و مصدق”، “نیروی سوم و خلیل ملکی”، “فدائیان اسلام و نواب صفوی”، “حزب زحمتکشان و مظفر بقایی”، “حزب پان ایرانیست و دکتر پزشکپور” بهعنوان شاهد مثال نام برد.
در مورد دوم یعنی تشکلهای “ایدئولوژی محور” عمدتاً میتوان سازمانهای رادیکال و چپگرا که عموماً متأثر از تفکرات مارکس و بهویژه تعابیر و خوانش لنینی از آن بودند نام برد.
در تشکلهای از نوع اول این “اَبَرشخصیت ها” بودهاند که زندگی سیاسی و حتی مناسبات تشکیلاتی را به شدت تحت تأثیر فرهمندی یگانه خود قرار میدادند و در بیشتر موارد تصمیمات فردی آنان بر تصمیمات گروهی و جمعی سیطره داشت.
اگر چه تشکل های نوع دوم بهدلیل مدل سازمانی که داشتند، مدلی که از آموزههای احزاب نوین کمونیستی اروپایی بود، تا حدی از این قاعده یعنی سیطره “اَبَر شخصیت” بر سیمای سیاسی و تشکیلاتی خود مستثنی بودند، اما نمیتوان سایه سنگین رهبران را بر حیات سیاسی آنها نادیده انگاشت.
نمیتوان وزن بیژن جزنی و بعدتر امیر پرویز پویان و یا مسعود احمدزاده و حمید اشرف را بر سازمان چریکهای فدایی خلق و یا نقش کیانوری را بر حزب توده کم اهمیت دانست.
همینطور وجود این واقعیت در دیگر سازمانهای ایدئولوژیک و نیز مذهبی و در رأس آنان، سازمان مجاهدین خلق امری اثبات شده و غیر قابل نفی است.
این تأثیرگذاری تعین کننده “اَبَر شخصیتها” در تداوم خود بر پیشانی فرهنگ تشکیلات سیاسی، مُهر “شخصیت محوری” را حک کرد و این نشان بهسان ستارهای درخشان به نورافشانی پرداخت.
بهراستی چرا و چه عاملی موجب پیدایش یک چنین وضعیتی شده است؟ چرا و چگونه است که مردم ما هنوز که هنوز است چنین تحت تاثیر نخبگان قرارمیگیرند و در جان و کالبد جامعهی سیاسی ایرانی، شخصیتپرستی و رهبرستایی جا خوش کرده و با سرسختی به حیات خود ادامه میدهد؟
آرامش دوستدار در مقالهی “فرهنگ و سیاست”، مفهوم فرهنگ را “مجموعه آنچه مردم یک جامعه در تاریخشان به دستآورده، ساخته یا آفریدهاند و از آنها شالودهی زیست مادی و معنوی خود را ریختهاند” تعریف مینماید. (خویشاوندی پنهان ص٢١١)
اگر این تعریف فرهنگ را از آرامش دوستدار بپذیریم و آنرا در بخش فرهنگ سیاسی، پایه و زاویه نگرش خود قرار دهیم، نمیتوانیم تأثیر فرهنگ عاشورایی و تعزیهخوانی در سلطه سرسختانه و همهجانبه شخصیتپرستی و رهبرستایی را نادیده بگیریم.
درسآموزی از واقعه کربلا و فرهنگ تعزیهخوانی، در واقع پیشرانه و برانگیزانده کنش و واکنش بخش بزرگی از فعالان سیاسی ایرانی شد و هنوز هم در حد معنیداری به همین صورت است.
از اواسط دهه چهل شمسی، از دل جنبش دانشجویی جریانات فکری نوینی رو به رشد نهادند. بخشی از اینان دارای تفکرات مذهبی و خداباور و بخش دیگر غیرمذهبی و مارکسیت-لنینیست بودند. این دو نحله فکری هستهی اصلی بهوجود آورنده سازمانهای جدید سیاسی شدند.
وجه افتراق هر دوی این گونه تشکلهای نوبنیاد با تشکلها و سازمانهای سیاسی قدیمیتر آن روزگاران، رادیکالیسم عملگرای اینان علیه سیاستهای مماشاتجویانه و سازشکارانه احزاب پیشین در مقابل دیکتاتوری محمدرضا شاه بود. جالب اینجاست که بدنهی اصلی موسسین این سازمانها، از جوانان جبهه ملی و حزب توده بودند. فرزندانی که آن روز به شماتت پدران خود برخاسته بودند.
علیرغم اینکه از لحاظ جهانبینی فلسفی، باورمندی و یا ناباوری به خدا و بالاخره نقش دین و مذهب در جامعه و بر جامعه، در بین آنان درهی عمیقی وجود میداشت ولیکن به لحاظ خواستهها و اهداف سیاسی هر دو جریاناتی بودند عدالتخواه و بشدت آرمانگرا.
این نحلههای فکری بعدتر بهطور عمده در دو سامانه “سازمان مجاهدین خلق ایران” و “سازمان چریکهای فدایی خلق ایران” در سپهر فعالیتهای سیاسی و آوردگاه رزم با رژیم محمدرضا پهلوی سر برافراشتند و سالیان طولانی، ارزشها و قواعد مبارزه علیه دیکتاتوری شاه پارامتری از متغیر مبارزات مسلحانهی چریکی آنان بود و این خود بهشدت تحت تاثیر مبارزات چریکهای شهری در کشورهای آمریکای لاتین، بهویژه برزیل بود و از مبارزات پارتیزانی انقلابیون کوبایی الهام میگرفت. مبارزه مسلحانه با ایفای نقش مرکزی حرف اول و آخر را میزد.
دیکتاتوری خشن شاه و سرکوب بیرحمانه مخالفین، هرگونه فعالیت سیاسی علنی را ناممکن ساخت. فعالیتهای تشکیلاتی و سیاسی به فعالیتهای مخفی و زیرزمینی کشیده شدند. این خود موجب تمرکز هر چه بیشتر سیاستگذاری و تصمیمگیری در امور، بهدست تعداد محدود و معدوی از کادر رهبری این دو سامانه و سازمانهای مشابه دیگر گردید.
اگرچه چگونگی روابط تشکیلاتی و پروسهی تصمیمسازی و سیاستگذاری در بدو تأسیس، براساس سانترالیسم دموکراتیک تعریف شده بود، اما در پراتیک عملی بهتدریج وجه دموکراتیک این اصل تشکیلاتی، به نفع سانترالیسم بهکناری رانده شد.
این پروسه به مرور سازمان را به ملک شخصی رهبران کاریزماتیک تبدیل نمود. این تطور و دگرگونی در مناسبات تشکیلاتی، تأثیری بسیار مخرب و ویرانگر بر سرنوشت و سرانجام دموکراسی درونی سازمانهای سیاسی بر جای نهاد.
از دل این ناکامیها و شکستها از سالهای نیمهی دوم دههی هفتاد شمسی و همزمان با رویش جنبش نوین دموکراسیخواهی جامعه ایرانی، بهتدریج اگرچه با یک تأخیر تاریخی اما به شکلی پیوسته، مقابلهای نظری با گرایشها و عوامل سترون پیشین بهویژه مبارزه مسلحانه، نضج و قوام یافت.
در گفتمان سیاسی ایران مفاهیم سکولاریسم، دموکراسی، انتخابات آزاد و حقوقبشر جانشین مفاهیمی همچون مبارزه با امپریالیسم جهانی، سرمایهداریکمپرادور (دلال) وابسته و سرانجام مبارزه مسلحانه، هم استراتژی و هم تاکتیک شدند.
دیگر اکنون الگوهای احزاب و تشکلهای “شخصیت فرهمند” و یا “ایدئولوژی” محور، نمیتوانستند شکل مناسبی برای پاسخگوئی به شرایط نوین باشند و تدوین پروژههایی مناسب و همخوان با گفتمان سیاسی غالب را ارایه نمایند.
پیدایش احزاب و سازمانهای سیاسی که حول یک برنامهی سیاسی و اقتصادی به ارائه پروژههای راهبردی میپرداختند از همین زمان شدت گرفت.
در همین پروسه بود که اولین سازمان بزرگ جمهوریخواهان در سال ۲۰۰٣ میلادی مقارن با ١٣٨٢شمسی در شهر برلینِ آلمان تشکیل گردید.
اتحاد جمهوریخواهان با تدوین و ارائهی منشور سیاسیای که بر پیشانی آن سکولاریسم، دموکراسی و منشور جهانی حقوق بشرحک شده بود اولین نمونهی یک تشکل سیاسی بود که نسخه متفاوتی از پیشینهی تشکل سیاسی سابق خود ارائه مینمود.
اتحاد جمهوریخواهان ایران (اجا) نه شخصیتمحور بود و نه ایدئولوژیمحور.
از انصاف بهدور خواهد بود که نقش مثبت و سازندهی “جمهوریخواهان ملی” را در شکلگیری و ایجاد “اجا” ناگفته بگذاریم.
این نکته که “اجا” تا چه حد در نیل به اهدافی که در ابتدا پیشبینی نمودهبود موفق بود یا خیر موضوع این نوشته نیست اما بهجرأت میتوانم بگویم که بدیل سکولاریسم و جمهوریخواهی هنوز راه طولانی برای تبدیل شدن به یک نیروی اجتماعی و تأثیرگذار در تعیین سرنوشت مبارزات سیاسی در پیش دارد.
حقیقت این است که جامعهی ایران علیرغم تلاشها و جانفشانیهای بسیار، از جنبش مشروطهخواهی تا انقلاب ناکام سال ١٣٥٧ و این چهل سال اخیر که از آن انقلاب گذشته است هنوز نتوانسته به خواستهای خود از صدر مشروطیت تاکنون که همانا دموکراسی و رشد متوازن و پایدار به سوی یک مملکت متمدن و پیشرفته در همهی ابعاد سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و علمی میبود دست یابد.
پروژههای سیاسی، اقتصادی و فرهنگی به اجرا درآمده متاخر که برگرفته از دو الگوی استبدادی “سلطنت” و “مذهب” بودهاند، هیچیک نتوانستهاند جامعهی ایرانی را به یک جامعه مدرن و مرفه رهنمون باشند.
این دومی (مذهب یا دیانت) بهویژه حتی در رحمانیترین تفسیر خود نیز برپایهی تبعیض استوار است و تبعیضگرایی درست نقطهی مقابل تجانس و یکسانگرایی میباشد.
این ناکامیها و شکستهای دردناک، نیاز تاریخی به یک پروژهی سیاسی جدید را در برابر جامعهی ایرانی قرار داده است.
آن پروژهی سیاسی که توانایی دگرگونی بنیادی درهمه زمینههای زندگی اجتماعی ما را موجب میتواند شود، چنان پروژهای است که دارای ساختار حکومتی مبتنی بر سکولاریسم، دموکراسی پارلمانی و مبتنی بر مفاد منشور جهانی حقوق بشر باشد. پروژهای که راز پیدایش آن نه یک “اَبَر شخصیت” و نه یک “ایدئولوژی” باشد.
پروژهای که مجریان و هدایتگراناش براساس استعداد، فضیلت، توانائیهای علمی و عملی و شایستگیهای فردی به آن مقام رسیده باشند.
به باور من این پروژه نمیتواند یکی از آن دوپروژهی معیوب و شکست خورده دینی و سلطنتی با چهرهای بزک کردهی دیگری باشد.
به باور من پروژهی جمهوریخواهی عرفی بهعنوان راه سوم دارای چنین ظرفیتها و امکاناتی برای انجام آن ضروت تاریخی میباشد.
اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی بههم سازیم و بنیادش بر اندازیم.