جدال سنت و مدرنیسم ؛ قسمت ششم

محمود طوقی :

کودتای۱۲۹۹ و تبعات آن

«در حدود سال ۱۳۰۰ خودمان دیگر جنگ تمام شده است و صاحبان کمپانی اکنون فاتح‏ اند و کوره جنگ فسرده و مصرف خارجی نفت کمتر شده است و باید مشتری نفت را در بازارهای داخلی جست. پس باید حکومت مرکزی مقتدری بر سر کار باشد… این است که کودتای ۱۲۹۹ را داریم…

در سال ۱۳۱۱خودمان مدت امتیاز دارسی از نیمه گذشته است و دارد تمام می‏ شود پس باید آنچنان قدرت متمرکزی استفاده کرد و مدت امتیاز را تجدید کرد…

البته چنین صورت زشتی را باید به ظاهرسازی ‏هایی در خور زمانه مزین کرد یا پوشاند این است که به ضرب و کتک لباس مردم را متحدالشکل می‏ کنند. و کلاه نمدی را از سرها برمی ‏دارند و حجاب را از سر زن‏ ها و راه‏ آهن سرتاسری را می‏ کشند که بزرگ‏ترین دلیل وجودی‏ اش کمک رساندن به پشت جبهة استالینگراد بود در سال‏های جنگ دوم بین ‏المللی[1]

علت کودتای ۱۲۹۹

کودتای سوم اسفند1۱۲۹۹ که توسط سیدضیاءالدین طباطبایی به همراه رئیس دیویزیون قزاق رضاخان صورت گرفت یک زمینه داشت و یک علت. امّا آن زمینه و آن علت این چیزی نیست که آل ‏احمد تحلیل می ‏کند، یافتن بازاری امن برای استخراج و فروش نفت.

بعد از انقلاب مشروطه و جابه‏ جایی مدام قدرت و آمدن و رفتن کابینه‏ های بی‏ کفایت این تفکر در میان رجل سیاسی و روشنفکران جامعه شکل گرفت که راه برون‏رفت از بحران روی کار آمدن یک حکومت مقتدر ملی است، این زمینه کودتا اما این زمینه با تعیین استراتژی انگلیس نیز همراه شد و آن کشیدن کمربند امنیتی به دور حکومت بلشویک شوروی. پس در دستور کار امپریالیسم روی کار آمدن یک حکومت مقتدر ملی قرار گرفت اما رضا شاه و تیم او از داور گرفته تا تیمور تاش و تقی ‏زاده نیز راه برون‏رفت جامعه از بحران را مدرنیزاسیون جامعه می ‏دیدند.

گیرم که این مدرنیزاسیون با سیاست جهانی امپریالیسم هم‏سو بود.  اما کشیدن راه ‏آهن سراسری که یک کار ملی و درستی بود و انگیزه کشیدن آن بدون شک هم اقتصادی بود هم سیاسی و نظامی ربطی به پشت جبهة استالینگراد نداشت. مگر آن‏که بپذیریم انگلیس آینده را در آینه جهان‏ بین خود دیده بود و به رضاشاه ضدبلشویک فرمان داده بود که راه ‏آهن را سراسری کند تا بلشویک‏ ها با کمک انگلیسی‏ ها و آمریکایی‏ ها از شکست توسط فاشیست‏ها نجات یابند.

کمک امریکا و انگلیس به حکومت بلشویک را باید درخطر جهانی فاشیسم جست‏وجو کرد و تحولات سال‎های ۱۳۰۰ایران ربطی به وقایع بیست سال بعد ندارد.

کشف حجاب و متحدالشکل کردن لباس‏ ها را نیز باید در الگوی توسعة رضاشاه و تیم او جست‏وجو کرد. اشکال کار حکومت رضاشاه مدرنیزاسیون نبود. کشف حجاب و متحدالشکل کردن لباس‏ ها چیز بدی نبود. اشکال در مدرنیزاسیون منهای دمکراسی رژیم بود. اشکال در آن بود . که رضا شاه نمی ‏فهمید مدرنیزاسیون مقدماتی دارد. جامعه ابتدا باید در تفکر و ساخت نو شود و این شدنی نیست الا شرکت مردم در پروسه ‏های تحول. رضاشاه می‎خواست جامعه را منهای مقدماتش مدرنیزه کند. آن هم در بُعد اقتصادی، بُعد سیاسی آن‎را هم قبول نداشت. باید سال‏ های بسیاری می‏ گذشت تا فهمیده شود که توسعۀ اقتصادی، منهای توسعه سیاسی می‏ شود گذاشتن باری از کاه در مسیر باد. اولین تندباد که بیاید تمامی رشته ‏ها پنبه می‏ شود. با آژان که چادر از سر زن‏ ها، برداشته می‎شود آژان‏ ها که رفتند چادرها به سر می ‏رود که رفت. باید کشف حجاب را از ذهن‏ های پوسیده کرد. و رضاشاه این را نمی ‏فهمید.

پس رژیم در ظاهر ماند و از باطن غافل شد و به عمق نرفت. و مدرنیزاسیون او شد شبهه مدرنیزاسیون.

با این همه نقد رضاشاه از دریچه سنت راه به جایی نمی‏ برد.

حد اعلای غرب‏زدگی

«در ۱۳۲۰ خودمان باز جنگ اروپاست… و بعد ممالک متحد امریکاست که خیلی زودتر از جنگ بین‎المللی اول به خود جنبیده است و باید بتواند کشتی‏های سلاح‏ بر خود را در خلیج فارس نفت‏ گیری کند و اگر شما بودید حاضر بودید به ازای سوخت کشتی‏هایی که در راه پیروزی فاشیسم دور دنیا می‏ گشتند دلاربدهید. آن هم به کمپانی انگلیس؟ بله زمینه دخالت امریکا در سیاست ایران از این جاست بخصوص که در قضیه آذربایجان وزنه امریکا بود که سازمان ملل را به حرکت واداشت. ناچار با تشنج است و آزادی‏خواهی و سخن از امتیاز نفت شمال هم هست همچون لولوی سرخرمنی که انگلیسی‏ها می‏خواهند حصارش را به امریکا بسپارند. و این آزادی مختصر هست در سال ۲۹ که نفت ملی می‏شود. و امریکا کیش می ‏دهد و مهره ‏های شطرنج یکی پس از دیگری عوض می‏ شوند… این است معنی آنچه دنباله ‏روی در سیاست و اجتماع و اقتصاد می‏ نامم. دنباله ‏روی از مغرب و ازکمپانی‎ها و دولت‎های غربی این است حد اعلای غرب‏زدگی در زمانة ما[2]

چیزی شبیه شعبده ‏بازی

این تیپ تحلیل وقایع بیشتر شبیه به شعبده‎بازی است. تحلیل دوازده سال از پرالتهاب‏ ترین تاریخ سیاست ایران در ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲.

جنگ جهانی دوم بود و امریکا حاضر نبود به خاطرکمک به فاشیسم پول نفت بدهد. پس در صدد شریک شدن در نفت با انگلیس برآمد. و در این میان قضیه آذربایجان و نفت شمال پیش آمد که هر دو وجه ‏المصالحه نفت برای امریکا شدند. نفت هم در این گیرودار معلوم نیست که چگونه ملی می‏ شود و احتمال زیاد به‎خاطر شرکت امریکا در این بازی. و در آخر آمریکا همه را کیش می ‏دهد. و این می‎شود مثل اعلای غرب‏زدگی و فراز و فرود آن.

در این آش درهم‎جوش نه بی‏گناه معلوم است و نه با گناه. نه حکومت وابسته و نه دولت ملی، نه امپریالیسم و نه اردوگاه سوسیالیسم ، نه طبقه کارگر و نه روشنفکر.

بهتر است وقایع این دوازه سال پرآشوب را در جای خود نگاه کنیم تا ببینم روایت جلال از تاریخ چگونه روایتی است.

جنگ جهانی دوم، جنگ تقسیم بازارها است. فاشیسم قدرت گرفته آلمان و ایتالیا و ژاپن بر سر تقسیم بازار معترض‎اند. پس بهانه‏ ها فراهم می‏ شود. و با حمله به لهستان جنگ دوم آغاز می‏ شود. امریکا که در آن سوی دنیاست و در جنگ دخالتی ندارد. و فاشیسم نیز خودش را طرف دعوا با او نمی‏ بیند. امپریالیسم عمده جهان انگلیس است و دعوا بر سر بازارهای تحت اشغال آن‏ها است. انگلیس در ابتدا سعی می ‏کند با دادن امتیاز و انداختن چند تکه گوشت (کشورهای اروپای شرقی) سگ‏های فاشیسم را سیر کند. و حتی تلاش می‏ کند فاشیسم را کیش بدهد به طرف روسیه کمونیست. تا با کیسه آلمان‏ ها مار روسی بگیرد. اما فاشیسم گوشت‏ها را می‏ خورد و هارتر به دو سو حمله می‏ کند. هم به شوروی و هم به انگلیس. این است که سرمایه‎داری و سوسیالیسم به‎خطرات فاشیسم برای همه آگاه می‏ شوند و دول متفق با انگلیس و امریکا و شوروی در برابر دول محور آلمان، ژاپن و ایتالیا شکل می‏ گیرند و سنگربندی می‏ کنند.

اما در چنین اوضاع و احوالی که رستم‏ ها سپر می ‏اندازند در ایران دیکتاتوری دلیرانه بر سر قدرت است که یک تنه به جای همه می ‏اندیشد و با عقل ناقص ‏اش فکر می‏ کند متحدین آلمانی ‏اش به زودی انگلیس و روسیه را از جغرافیای سیاسی جهان حذف می‏ کنند و او با آن ارتش فکستنی ‏اش که در سرکوب عشایر و مردم برای خود کسی شده است می‏ تواند جلوی ارتش مقتدر متفقین را بگیرد تا رفقایش ازراه برسند. یک دیکتاتور کودن که حوادث جهانی را باژگونه می‏ دید.

چند اخطار دوستانه به دیکتاتور برای اخراج آلمانی‏ ها از ایران تا سکه کج دیکتاتوری شاید بیفتد و بفهمد جامعة جهانی از او چه می‏ خواهد. عوض کردن جبهه و پیوستن به متفقین. اما رضاشاه که دیگربه حد اعلای جنون قدرت رسیده بود. و خود را «جهان مطاع» می‏ دانست و ارواحناله فدا این هشدارها را جدی نگرفت. و گاف بزرگ تاریخی خود را داد. و بهانه را داد به دست کشورهای بزرگ تا از ایران به ‏عنوان پیروزی استفاده کنند. طبیعت پل هم که در تعریف آن گنجانده شده است. محل عبور. بردن سلاح و آذوقه از امریکا و اروپا و رساندن به روسیه برای درهم کوبیدن ارتش آلمان که اکنون تا قلب شوروی نفوذ کرده ‏اند و دیر نیست که حکومت بلشویک سقوط کند.

سوم شهریور ۱۳۲۰ طی دو اخطار توسط سفارت انگلیس و شوروی به دولت ایران. ارتش پوشالی، سرکوب‏گر ضدمردمی رضاشاه درهم کوبیده شد. و دیکتاتور مجبور شد طبق دستور سفارت انگلیس ابتدا تسلیم و بعد استعفا و در آخر راهی جزیره موریس شود. تا بازمانده عمرش را چون یک زندانی در آن جزیره به پایان برساند.

دیکتاتور که راهی جزیره موریس شد فضایی تازه در جامعه گشوده شد. و مردم برای دریافت مطالبات بیست ساله و سرکوب شده خود به صحنه آمدند. (قابل توجه راست نوستالژیک که می‏ پنداشت و می‏ پندارد آن دوران بیست ساله مدینه فاضله ‏ای برپا شده بود.)

نخستین صحنه درگیری آذربایجان بود که وجه ‏المصالحه منافع حقیر شوروی، شد روی نفت شمال و از سویی دیگر قدر قدرتی امریکا که تهدید حقوقی می‏ کرد از طریق سازمان ملل و تهدید قلدرانه می‏ کرد از طریق بمب اتم که تنها صاحب‏اش در آن دنیا هم آن‏ها بودند.

هرچند سوداگری حقیرانه روس‏ ها کلاه گشادی بود که توسط قوام بر سر آن‏ها گذاشته شد اما هزاران کشته و ۸۰ هزار تبعیدی و صدها نفر زندانی حاصل این طلب حقوق بود که به حساب خلق آذربایجان ریخته شد.

در قضیه ملی شدن نفت هم که جلال به ابهام از آن می‎گذرد و ملی شدن آن را زیر سر امریکایی‏ ها می ‏داند برای سهیم شدن در نفت که همان تحلیل غلط حزب توده است.

حزب توده از ابتدا تا به آخر بر این تحلیل غلط پای فشرد که امریکا توسط مصدق می‏ خواهد نفت را از انگلیس‏ ها بگیرد و از آن خود کند.

یک نوع ندیدن پتانسیل ملی که در زمان پهلوی اول سرکوب شده بود و اکنون فرصتی یافته بود که مطالبات ملی را ازغارتگران و از حلقوم آن‏ها بیرون بکشد.

مشکلی نیست که در جریان ملی شدن نفت، نظر مثبت امریکا و نیروهای هوادارانش در مجلس و دربار نقش کم ‏اهمیتی نبود. اما ثقل اصلی آن گرایشات ملی مردم ایران بود.

و بعد کودتای ۲۸ مرداد و آن کیش تاریخی.

شکست این مبارزه ملی و ضداستعماری را باید در بهم خوردن توازن قوا در خارج و در داخل جست‏وجو کرد و آن فقر و فاقه فکری مردم و ضعف تاریخی بورژوازی ملی و طبقه کارگرهمة نیروها در آن شکست دخیل بودند از کاشانی آخوند گرفته تا دکتر محمد مصدق نخست وزیر و حزب توده که به ‏هر حال حاصل نوعی اندیشه چپ و سوسیالیستی بود.

خُب، تحلیل این وقایع چگونه ما را به حد اعلای غرب‏زدگی می‎رساند. و اگر کمپانی‏ ها دست بردند و سرنوشت ما و پایگاه آن‏ها شاه و دربار و ارتجاع و فئودالیسم و بورژوازی کمپرادور بود که به تمامی جبهة ضدخلق را تشکیل می‏ دادند. این دیگر چه ربطی به غرب‏زدگی دارد، که تقلید کورکورانه ما باشد از فرنگ و فرنگی  .

نقدی بر رفرم ارضی و تبعات آن

۱-«آن‏وقت این غرب‏زدگی ایجاب می‏ کند که این روستا را با این شرایط بیندازیم زیر لگد تراکتورها و این تراکتور چه می‏ کند همه مرزها و سازمان‏های اجدادی را بهم می ‏زند.

۲-تازه در چنین اوضاع و احوالی آخرین راه تمدن در دهات را هم تقسیم املاک می‏ دانیم یعنی هر زمین قابل کشتی را تبدیل کردن به تار عنکبوتی از مرزها و سازمان‏ های فردی که هر ماشینی را در تاروپود خود خفه خواهد کرد.

۳-جبر ماشین تکنولوژی شهرنشینی را می‏ آورد و این شهرنشینی دنباله ‏ای است از کنده شدن از زمین و این نخستین تضادی است که حاصل غرب‏زدگی ماست و در شهر نه کاری است و نه مأوایی.

۴-دومین تضاد: زندگی شهرنشیی، رفاه ‏طلبی و گسترش صنایع خوراکی است. این صنایع از کجا باید تغذیه شود از روستا. روستا هم خالی از سکنه و مزارع از حیز انتفاع ساقط شده‏ اند.

۵-سومین تضاد: شهرنشینی امنیت می‏ خواهد. اما امنیت نیست پس در شهرها دیوارهای بلند و بی ‏اعتمادی ‏های طولانی داریم. و این با سلطه ماشین که بی‏مرزی و اعتماد به دیگران را می‏طلبد منافات دارد.

۶-چهارمین تضاد: ورود ماشین صنایع محلی را ویران می‏ کنند و سهم راباب و رعیتی را بهم می ‏زند و سهم کوچ ‏نشینی و ایلاتی را.

۷-پنجمین تضاد: اعتقادات خرافی مردم با ابزار زندگی بدوی آن‎ها خویشی داشت اما با ماشین نداشت.

۸-ششمین تضاد: آزادی زنان، به ولنگاری کشیدن زن که حافظ سنت و خانواده و نسل و خون است[3].

۹-هفتمین تضاد: مردم با اعتقادات مذهبی ‏شان زندگی می‏ کنند، حکومت با اعتقاداتی جدا حکومت می ‏کند و مدرسه‏ های ما غرب‏زده می ‏سازند.

۱۰-هشتیمن تضاد: لامذهبی حکومت و کجدارومریزاد با روحانیت برای عوام‏فریبی و حفظ حکومت از تأثیرات همسایه شمال[4].

اصلاحات ارضی: علل و قبحات

برای بررسی رفرم ارضی رژیم شاه در سال‏های۴۲-۳۹، چیزی که خود از آن به نام «انقلاب شاه و مردم» یاد می‏ کرد باید کمی به عقب برگشت.

کودتای ۲۸ مرداد نقطه پایان بود بر دوازده سال کشمکش بین مردم و حکومت. حکومتی که در پی تثبیت دیکتاتوری ضربه خورده رضاشاه بود و مردمی که در پی طلب‏ های معوقه خود در بیست سال گذشته بودند، بیست سال حکومت پهلوی اول.

بررسی علل شکست خلق و پیروزی ضدانقلاب از این مقال خارج است. اما به‎اختصارمی‏ توان گفت که ضعف تاریخی بورژوازی، تشتت در صفوف خلق، بی‏ تفاوتی شوروی و نقش و سلطه امریکا در سیاست جهانی و ادعای سهم بیشتری در منابع نفت را از همه مهمتر طلبکار اصلی انگلیس، دست به دست هم داد و نهضت ضداستعماری مردم ایران با شکست مواجه شد دولت کودتا از ۳۵-۳۲ با کمک‏های نظامی ـ مالی ـ امریکا و انگلیس خود را تثبیت کرد. این تثبیت و بُعد امنیتی ‏اش سرکوب و قلع و قمع احزاب به ‏خصوص حزب توده بود. و در بُعد اقتصادی سروسامان دادن به وضع بحرانی جامعه و دادن نفت به کنسرسیوم بود.

از سال‏های ۳۸ به بعد کم کم سروکله بحران اقتصادی شروع شد. دولت کودتا متوسل به امریکا شد اما امریکا دادن وام و کمک‏های بلاعوض خود را منوط به‎رفرم‏ های اقتصادی ـ اجتماعی کرد. این رفرم ‏ها باعث می‏ شد ساخت اقتصادی ایران از فئودالیسم به نفع بورژوازی وابسته تغییر کند. بورژوازی که پایگاه اصلی امریکا بود.

دو دلیل مخالفت

این تقاضا به سادگی از سوی شاه و هیئت حاکمه پذیرفتنی نبود به دو علت:

۱-نفوذ قدرتمند انگلیس در اقتصاد و سیاست ایران که رفرم باعث می‏ شد امریکا جای انگلیس را در سیاست و اقتصاد ایران بگیرد و انگلیس به عامل درجه دو تبدیل شود.

۲-ترس رژیم به خاطر از دست دادن پایگاه طبقاتی ‏اش و درگیر شدن با فئودال‏ها و روحانیت وابسته به بزرگ ‏زمین‏داران. این دو در کودتا نقش مهمی در باز گرداندن شاه داشتند.

پس رژیم شاه از خواست امریکا تن زد و بحران در سال ۳۹ به اوج خود رسید.

کودتای قره‎نی

کودتای سپهبد قره‎نی و لو رفتن آن که گفته می‏ شد کار سرویس ‏های امنیتی انگلیس و شوروی بود، هشداری بود به شاه که در صورت تن زدن از ضرورت‏ های امریکا ممکن است برای او جانشین پیدا کنند.

سپهبد قره‎نی به زندان کوتاه مدتی محکوم شد. در حالی‏که ده‏ ها نظامی توده ‏ای فقط و فقط به جرم عضویت در حزب توده به جوخه تیرباران سپرده شده بودند. و کودتا قابل قیاس با توده ‏ای بودن نبود.

علت اصرار چه بود

اصرار امریکا بر رفرم در ایران، رفرم ارضی و اداری، از یک سو برای تغییر ساخت اقتصادی بود که به تبع آن بورژوازی کمپرادور دست بالا را در سیاست و اقتصاد می‏ یافت. و ازسویی دیگر بازار فروش برای محصولات امریکایی در ایران را گسترش می ‏داد.

روی دیگر این سکه تجربه امریکا در امریکای لاتین بود که نشان می‏ داد رفرم ارضی خطر شورش‏ ها و انقلابات دهقانی را کم می ‏کند.

جبهة ملی دوم

به هر حال از سال ۴۱-۳۹ دوران بحران درون هیئت حاکمه و باز شدن یک فضای نسبی سیاسی است که جبهه ملی دوم بر همین بستر شکل گرفت. و بالاخره با رفتن شاه به امریکا و پذیرفتن شرایط امریکا به برکناری دولت امینی، دولت طرفدار امریکا و تثبیت دیکاتوری پایان می ‏یابد.

رفرم دیکتاتوری

رفرم ارضی در واقع دستاورد فشار امریکا و عاملیت یک حکومت دیکتاتوری است که قاعدتاً حاصل خوبی نباید داشته باشد.

اما قبل از آن‏که به نقد عملکرد رژیم در رفرم ارضی برسیم کاری که جلال در مقاله پنجم از کتاب غرب‏زدگی‎اش می‏ کند و هشت تضاد غرب‏زدگی، باید پیشاپیش چند نکته را پذیرفت که رفرم ارضی و آزادی زنان کار بدی نبود و همان‏طور که جبهة ملی در آن سال‏ ها شعار می‎داد و شعار درستی هم بود، «اصلاحات بلی، دیکتاتوری نه».

ما باید وضعیت خود را نسبت به این مقولات اساسی روشن کنیم.

 در همان سال‏های بعد با این دو مقوله از زوایای مختلفی مخالفت می‏ شد. اما سمت و سوی آن مخالفت‏ ها در بعضی موارد سمت و سویی واپس‏گرایانه داشت. رفرم ارضی از مسائل بحث ‏برانگیز چپ ایران بود، اما سال‏های ۱۳۰۰ و حتی قبل از آن با این همه چپ‎ها نیز به این رفرم با این‏که رفرم ارضی جزء شعارهای اساسی آن‏ها بود انتقاد داشتند. اما انتقاد آن‏ها به رژیم از آن رو بود که این رفرم در چارچوب منافع ملی، واقعیت‏ های جغرافیایی ـ بومی و نظر درست کارشناسان دلسوز داخلی صورت نمی‏ گرفت انتقاد جلال انتقاد درستی است. تراکتور به روستا رفت بدون آن‏که مقدماتش به روستا برود. از تعمیر کار گرفته تا تأمین قطعات آن و بالاتر از آن فکر استفاده از تراکتور و کشاورزی اروپا و امریکا اگر مکانیزه ش، به خاطر آن بود که ذهن و روح کشاورز اروپایی و امریکایی یک ذهن و روح صنعتی بود.

اما رفرم ناگهان روستایی را که در جهل و خرافات با داس و گاو خود زندگی می‏کرد بنُه‏ کن کرد و نشاند پشت تراکتور، که نه فهم استفاده از آن را داشت و نه به درک تاریخی ضرورت استفاده از آن رسیده بود.

و بعد زمین‏ های بزرگ قابل کشت را تکه تکه کردند. بدون آن‏که ارزیابی شود این زمین‏ها به زور فروخته خواهند شد و یا به خاطر نبود وسیله و سرمایه که از آن ارباب بود، از حیر انتقاع ساقط خواهد شد. و روستایی که از قید ارباب رها شده بود راهی شهر شد تا سینما برود و ساندویج بخورد و در حاشیه شهرها زندگی کند و کار سخت روستا را رها کند. و بلیه مهاجرت بی‏ حساب و کتاب روستا از همین جا آغاز شد و اثرات خود را در سال‏های۵۷-۵۶ در تظاهرات خیابانی نشان داد.

از آن سوی پای صنایع مصرفی امریکایی که به روستا و شهر رسید حساب آن خرده ‏صنایع دستی نیز کنده شد و باز بیکاری و مهاجرت روستایی به شهر.

جلال در برشماری تناقضات هشت گانه ‏اش محق است. اما راه را به خطا می ‏رود. این‏ها بلیه ‏های غرب‏زدگی نیستند. بلیه‏ های یک حکومت دیکتاتوری و وابسته است. غرب‏زدگی تبعات چنین حکومت‏ هایی است.

وقتی یک حکومت پایه ‏های مردمی ندارد. و رابطه‏ اش با مردم خود قطع و مبتنی بر سر نیزه و سرکوب است. پس تصمیم‏ ها جای دیگری گرفته می‏ شود. امریکا یا فرانسه یا آلمانش مهم نیست. کارشناسی غربی می‏ گویند رفرم، حکومت نیز با اکراه تن به رفرم می ‏دهد و از آنجا که نه به رفرم باور دارد نه به منافع ملی، کارش ابتر می ‏ماند. رفرم می‏ کند روستایی را صاحب زمین کند آواره‏ اش می‏ کند.

چه باید کرد

۱-«اکنون به ‏عنوان ملتی در حال رشد در برابر ماشین و تکنیک ایستاده ‏ایم و از سر بی ‏اراده ‏گی یعنی هرچه پیش آید خوش آید تن داده ‏ایم. چه بایدمان کرد:

ــ  تنها مصرف‏ کننده ماشین بودن.

ــ  به درون پیله خود گریختن.

ــ  در اختیار آوردن ماشین.

۲-چرا تا کنون نتوانسته‎ایم ماشین را از آن خود کنیم:

ــ  رعب از ماشین

ــ  فروشنده ترجیح می‏ دهد مصرف‏ کننده باشیم تا تولیدکننده[5]»

بورژوازی دلال (کمپرادور)

آل‏ احمد می‏گوید: «باید ماشین را ساخت ابتدا جهان‏ بینی ‏اش را به دست آورد و بعد آموزش دید و بعد مدارس صنعتی ساخت و بعد کارگر متخصص تربیت کرد و در آخر کارخانه ماشین ‏سازی برپا کرد[6]

این درست و باز می‏ گوید: «رعب ماشین در دل ماست به همین خاطر می‏ ترسیم به آن دست بزنیم. اما اگر طلسم ماشین را باز کنیم ترس ‏مان می ‏ریزد.»

این هم درست، و باز می‏ گوید: «روشنفکران ما از مرز دیلماجی کارشناسی غربی بالاتر نیامده‏ اند و این برنامه ‏های دوم و سوم درواقع دادن آمار است برای مصرف اجناس غربی.»

این هم درست. اما این‏که برای مسلط شدن بر ماشین باید آن‏را ساخت، نادرست است چرایش را می‏ گویم.

مشکل اصلی جلال در این است که اقتصاد را نمی ‏فهمد. پس از روبنا شروع می ‏کند. به‏ جای آن‏که نقطه آغازش زیربنا باشد. عین را رها می ‏کند و ذهن را می‏ چسبد. روش ایده‏ الیستی جلال یعنی همین.

به ‏جای آن ‏که به ساخت اقتصادی رجوع کند و بورژوازی کمپرادور را ببیند. مذمت مصرف‏ زدگی را می‏ کند.

بورژوازی کمپرادور یعنی چه. این سؤالی است که باید قبل از همه چیز به آن پاسخ داد.

ریشه  ‏های  تاریخی

درست است که بورژوازی ملی ما به علت شکل نگرفتن پروسه انباشت و ضربات و آسیب‏ های جدی به ابزار و عوامل تولیدی در هجوم ‏ها و جنگ ‏های داخلی آسیب دید به همین خاطر ما در زمان صفویه نتوانستیم بازار ملی خود را به وجود آوریم. اما از این مقطع به بعد ما با پدیده استعمار روبه ‏روییم.

از زمان صفویه به بعد بورژوازی به قدرت رسیده و توسعه‎طلب غربی یکی از موانع مهم جلوگیری از رشد بورژوازی ملی ماست. و این نقش رفته رفته عمده و عمده ‏تر می‏ شود. و در طی سالیان عاملین و برادران ناتنی خود را با نام و نشان ایرانی به وجود می ‏آورد. بورژوازی دلال حاصل این هم ‏آغوشی نامیمون استعمار و استبداد داخلی است.

بعد از کودتای۱۳۳۲ رفته رفته وزنه بورژوازی دلال آن‎قدر سنگین شد که در فاصله سال‏های ۴۱-۳۹ شاه را مجبور کرد از پایگاه خارجی خود (انگلیس) و از پایگاه داخلی خود (فئودالیسم) فاصله بگیرد و کار را به آن‏ها واگذار کند.

این بورژوازی که بر بستر حرام زادگی و پااندازی تجار و استعمار فرا بالیده بود در سیاست، اقتصاد و فرهنگ باید مُهر خود را می‏زد و تا آن روز تاحدودی زیاد زده بود.

اگر دانشگاه و مدرسه‏ های ما در اوج خود دیلماج و تکنسین و غرب‏زده می‏ سازد تصادفی نیست. جلال این پروسه را بد می‏ فهمد. قرار دیگری در کار نیست. بورژوازی کمپرادور از دانشگاه و مدرسه ما همین را می‏ خواهد و همین را می‏ فهمد. قرار نیست ابن‏ سینای رازی بیرون بیاید. اگر برحسب تصادف هم بیرون بیاید که می‏ آید. یا جوانمرگ می‎شود و یا راهی دیار فرنگ می‏ شود. غرب‏زدگی که جلال مدام از آن دم می‏ زند در واقع از مظاهر بورژوازی کمپرادور است.

نوعی مدرنیته ناقص، حرکت در سطح و هیئت و ظاهر پدیده ‏ها، نه در باطن و عمق رویدادها به همین خاطر از غرب بیشتر لباس و ماتیک و سگ ‏بازی و گیتارش را گرفتیم. و آن‏قدر نام و نشان و شهر و زندگی و کرده ‏ها و ناکرده‏ های هنرپیشگان و خوانندگان ومانکن ‏های غرب را دنبال کردیم و در حافظه ‏های خود سپردیم که خود جماعت غربی حافظه‏ شان از این نام‏ ها و نشان‏ ها خالی است.

اما به دنبال نام ‏ها و عقایدو آراء چهار نفر از متفکران غربی نرفتیم

جلال می ‏اندیشید تمامی این‏ها برمی‎گردد به لوتربازی طالبوف یا فراماسون بازی ملکم خان و یا سرکوب و عقب‏نشینی روحانیت ،باژگونه دیدن جهان یعنی همین.

ویژگی ‏های غرب‏زدگی

۱-«عضوی است از اعضاء دستگاه رهبری ملت

۲-پا در هواست با عمق اجتماع و فرهنگ و سنت رابطه ‏ها را بریده است.

۳-به جبر ماشین و به تقدیر سیاستی که به اقتضای متابعت از سیاست‏ های بزرگ می‏ گردد روی کار آمده است.

۴-فرصت‏ طلب است و با امواج راه می ‏رود.

۵-آب زیرکاه است. می ‏داند قدرت کجاست و سمت و سوی او باید کجا باشد.

۶-هرهری مذهب است. التقاطی است.

۷-در فرهنگ بوقلمون‏ صفت است. و در صنعت مصرف‏ کننده تام و تمام مصنوعات خارجی

۸-چشم به دهان غرب است چه سیاست، چه ادبیات و فلسفه و عرفان. [7]

وجود مستقل، شعور مستقل

اگر بپذیریم که «هستی انسان‏ها فراشد واقعی زندگی آن‏ها است» و براساس مناسبات اجتماعی اصول، ایده ‏ها و مقولات شکل می‏ گیرند. باید دید چرا عضو دستگاه رهبری ملت:

۱-پا در هواست.

۲-از گذشته بریده و به آینده نپیوسته است.

۳-هُرهری مذهب است.

۴-اپورتونیسم است.

۵-چشم و گوش به دهان غربی دارد.

مشکل کجاست

باید از مشروطه آغاز کنیم:

ــ جامعه‏ ای فئودالی و بغایت عقب ‏مانده

ــ هجوم استعمار

ــ سنتی دست ‏وپاگیر و خرافه ‏زده

ــ دو نهاد قدرتمند استبداد و روحانیت

بر این بستر مشروطه شکل می ‏گیرد، با یک نهضت فکری ـ فرهنگی ضعیف. چرا؟ به ‏خاطر ضعف تاریخی بورژوازی در جسم و روح جامعه (زیربنا و روبنا) همان‏طور که در ساخت پایه‏ های ضعیفی دارد در عرصة فکر نیز متفکران ضعیفی دارد.

انقلاب در نیمه راه به سازش می ‏رسد و پروسه شکل‏ گیری مشروطه عقیم می ‏ماند. در فاصله آمدن احمد شاه و رفتن او مشروطه تمرین دمکراسی می ‏کند. اما آمدن رضاخان سردار سپه دمکراسی نیم ‏جان مشروطه را به انبارهای تاریخ می‏ سپارد و به ضرب دگنک دیکتاتوری نظامی، مدرنیته ‏ای ناقص شروع می‏ شود.

از این مرحله دیگر روح و روان جامعه تحت تأثیر بازار مدام دگرگون می‏ شود. و جامعه عقب‏ مانده و خرافه ‏زده به مصرف‏ کننده آخرین تولیدات صنعتی و فرهنگی غرب می ‏شود.

انسان غرب‏زده محصول این دوره از تمدن ناقص است که به ضرت دگنک دیکتاتوری و استعمار شکل می‏ گیرد. از کره مریخ نیامده است.

بریده از سنت و پرت شده در فضایی که از آن او نیست، از آن دیگری است. نه استبداد و نه استعمار فرصت و مجال اندیشیدن به او نمی ‏دهد. چنین ساختی آدم‏ های خاص خودش را می‏ سازد. پیدا می‏ کند و در رهبری می‏ نشاند. آدم‏ هایی اپورتونیست، بی ‏فرهنگ و هُرهُری‏ مذهب.

بازگشت به قسمت پنجم


[1]غرب‎زدگی، جلال ـ همان کتاب

[2]غرب‎زدگی، جلال ـ همان کتاب

[3]غرب‎زدگی، جلال ـ همان کتاب

[4]غرب‎زدگی، جلال ـ همان کتاب

[5]غرب‎زدگی، جلال ـ همان کتاب

[6]غرب‎زدگی، جلال ـ همان کتاب

[7]غرب‎زدگی، جلال ـ همان کتاب