![](https://mihantv.com/wp-content/uploads/2019/11/mehdi-aslani.jpeg)
مهدی اصلانی :
ظرف چند ماه سه برادر از دست دادم. داشامیر ۵ سال در همراهی با مادرم مسافر راه زندان بود. او برایم «پدربرادر» بود. بیشترینهی دانستههایم از فرهنگ و زبان کوچه یادگار پربهای داشامیر است. روایت «خلق کوپنفروش» با یاد داشامیر. مهدی اصلانی
روایت داشامیر
امروز بر خلاف همیشه باید آخر وقت ننه را میبردم ملاقات. در گوهردشت نام ملاقاتیها را بر اساس حروف الف ب میخواندند و نوبت ملاقات ما همیشه اول وقت بود؛ بین ساعت هشت که ملاقات شروع میشد و بعد فوقاش ساعت نُه تمام. امروز اما فرق داشت و توانسته بودیم از دادیاریی زندان قرار ملاقات بگیریم. قرار ملاقاتمان با دادیار زندان حاجناصر(ناصریان) بود. حرف حاج ناصر این بود: «فرزندتان منافقانه برخورد میکنه.» گفتم: «حاج آقا برادر من را به اتهام هواداری از کمونیستها گرفتید. خودتان هم بارها گفتید نماز نمیخونه و بیخدا و نجس است. حالا شد منافق!» حاج ناصر پوزخندی زد و گفت: «منظورم سیاست نفاق و دورویی است.» بعد رو کرد به مادرم و گفت: «مادر جان شما هم به جای آنکه مدام خودتو پرت کنی زیر ماشین مقامات، بهتره پسرت را نصیحت کنی. ببین مادر خوب گوش کن ببین چه میگم. به جان امام اگر پسرت حاضر به مصاحبهی ویدئویی و دادن انزجار و اعلام برائت از گروهکها شود، همین امروز میفرستماش اتاق آزادی.» ننه با شوق و اشک گفت: «خدا عمرت بده حاجی. یه عمر دعاگوت میشم. داری راستشو میگی؟» حاج ناصر گفت: «بهجانِ امام راست میگم. مادر از حاج ناصر با عجز و لابه خواست و به او گفت: «حاج آقا من پام لب گوره و رفتنی هستم. در صورت امکان چند دقیقه به ما ملاقات حضوری بده تا بتونیم راضیاش کنیم.»
حاج ناصر گفت به یک شرط: «الان میگم پسرت را با چشمبند بیارند شما هم همینجا صموبکم میشینی. حرف بزنید برای خودش و پروندهاش بد خواهد شد.» من و ننه قول دادیم لام تا کام حرف نزنیم. دقایقی بعد مهدی را با چشمبند به داخل اتاقی که من و ننه اونجا حضور داشتیم، آوردند. ننه آرام اشک میریخت و صداشو تو گلو خفه کرده بود. ناصریان از مهدی پرسید حاضر به دادن مصاحبه و اعلام انزجار و نوشتن فرم هستی یا نه؟ مهدی جواب داد: «نه؟» حاج ناصر دوباره پرسید: «گروهات راقبول داری؟ حاضر به محکوم کردنِ گروهکها، به ویژه گروه خودت، در مصاحبهی ویدئویی هستی؟ حاضری فرمِ کتبیی دادستانی را امضاء کنی؟»
مهدی گفت: «حاج اقا من تا وقتی که با این گروه کار میکردم، مواضع کلیاش را قبول داشتم. الان چند سال است در زندان هستم و از هیچ چیز خبر ندارم و نمیخوام هم خبر داشته باشم. قبلاً هم بهتون گفتم من به این رسیدم که کار سیاسی تشکیلاتی در جمهوریی اسلامی بیهوده است. حاج ناصر دوباره پرسید: «مگه نمیگی درصورت آزادی با سیاست کاری نداری و میخوای دنبال کار و زندهگیات بری؟ خوب بیا دو کلمه همینو بگو و بنویس، بعد برو پی کار و زندهگیات.»
– اما حاجآقا! این کاری که شما از من میخواهید عین سیاست است. اگه من قراره دیگه کار سیاسی نکنم، نه کسی را محکوم میکنم نه تأیید. حاج ناصر گفت: «پس مصاحبه نمیدی وشرط آزادی را هم نمیپذیری. درست فهمیدم؟»
گفت: «بله همین طوره.»
– بسیارخوب حالا چشمبندت رو بزن بالا.
حاج ناصر با لبخندی فاتحانه درحالِ بیرون رفتن از اتاق، رو به مادرم گفت: «دیدی حاج خانم خودش نمیخواد بیاد بیرون. حالا شما برو هی خودت رو پرت کن زیرِ ماشینِ مقامات و نامهپراکنی کن. گفتم که خودش نمیخواد. تنهاتون میذارم تا نصیحتاش کنین.» ننه بیوقفه گریه میکرد و میگفت: «بچه چرا نمیخوای بیای بیرون؟ میخوای وقتی اومدی بیرون یه راست بیای سرِ قبرم. تو رو خدا کوتاه بیا. حاج آقا گفت که اگه دو خط بنویسی هفتهی دیگه خونهای.»
مهدی را در آغوش گرفتم و پدرانه گفتم: «بابا جون! چرا نمیخوای این چند خط رو بنویسی و مصاحبه کنی؟ تازه حاجی بیرون قسم خورد مصاحبه رو پخش نمیکنه. فقط گفته باید اونو قبول کنی. من میدونم تو رودربایستی موندی و فکر خلق و مردم را میکنی، اما بدون بیرون خیلی چیزا تغییر کرده. پیرزن فردا پس میافُته. پاش لبِ گوره. میخوای با لباسِ سیاه دمِ درِ مسجد وایسی. جماعت و بچهمحلها بیان بهات تسلیت بگن. این خلقی که تو ازش دَم میزنی به تُخماشَم نیست که تو اینجا بپوسی. همهاش خلق، خلق میکنی. کدوم خلق؟ این خلقِ خوارجندهای که تو ازش دم میزنی، همه رفتند شدند کوپنفروش!»
مهدی آهسته بغل گوشام گفت: «داداش میدونی الان اونور تو بند یه سری آدم زنوبچهدار حکمسنگین در شرایطی بدتر از من سر میکنند. مگه خودت یادمون ندادی لقمه حرومی نکنیم. خودت اینجوری تربیتِمون کردی. ما که پدر بالاسرمون نبود. تو پدری درحقمون کردی و اینها رو یادمون دادی.»
چیزی نداشتم بهاش بگم. سفت بغلاش کردم و دست ننه را که هنوز میگریست و قربون صدقهی پته تغاریاش میرفت گرفتم و از در زندان بیرون زدیم