عبید سن خوزانی:
یکی بود …. یکی نبود
مطلبی در جایی دیدم ازانتقادی برابراهیم گلستان که نویسنده آن، حسابی از گلستان انتقاد کرده بود، البته در چند خط و به طور خیلی مختصر. این انتقادی بود بر کتاب نوشتن با دوربین، کتابی که حقیقتا بسیار خواندنی است و بقیه ماجراها….
همین نوشته انتقاد آمیز کوتاه، بهانهای شد که من هم دق دلی ام را سراین بابای خیلی معروف و دوست داشتنی و خوش خط و ربط وخوش نثر، حسابی دربیاورم و به قول معروف قدری نمدمالی و شاید هم نمکمالیاش کرده، داد دلی از او بستانم. عمرش دراز باد، گلستان که نثرش واقعا بینظیر است. اما درباره حرفهایش چه عرض کنم؟
معلم روبه یکی از شاگردان کرده گفت برو پای تخته این جمله روی تخته را تجزیه ترکیب کن به بینم چه کارهای!؟ شاگرد با هول و ولا رفت پای تخته و کارش را انجام داد و با ترس و لرز به معلم بد دهن و لیچارگو که دست کمی از گلستان خودمان نداشت، خیره شد که ببیند طرف این بار چه متلکی بارش خواهد کرد و چه خواهد گفت. معلم بعد ازنگاهی به این تجزیه وترکیب گفت: «نه بابا تجزیهات که بد نیست، اما مرده شور اون ترکیبت را ببرد که خودت آبرو نداشتی، آبروی ما را هم حسابی بردی!»
حالا قضیه این گلستان است وآن داستان های مربوط به او که دراین نوشته قصد دارم تاجائی که یادم مانده از شنیدهها و خواندهها و یاد ماندهها، بخشی را بیاورم وقدری پنبه او را بزنم، به شرطی که به پرقبای کسی برنخورد.
خودش را که میدانم از آن بیدهایی نیست که با اینگونه بادها بلرزد، اما امان از دست هواداران و پیروانش که کاسههای داغتر ازآش هستند و آتش بیاران معرکه!!
والله حقیقت آن است که چشمم حسابی از انتقاد کردن ترسیده. دراین مملکت مد شده که کسی جرات ندارد به ساحت مقدس هدایت، نیما، شاملو، همین آق گلستان، کلفت تر از گل برگ بگوید و بنویسد که طرفدارانش او را حسابی دود میکنند و میفرستندش به هوا که بره یک راست در پتلپورت بیاد زمین و هوش و حواسش سرجاش برگرده که دیگه ازاین هوسها به سرش نزنه!! گلستان و انتقاد؟ شاملو و انتقاد!؟ اما خوب دروغ چرا ما هم که «ما» باشیم، از این بیدها نیستیم که ازاین بادها بلرزیم. مینویسم، آنهم زمانی که گلستان سر و مر و گنده و به سلامت حی و حاضر و زنده است و تا سردارد، سر میشکند. تا حالا هم سر خیلی ها را خونین و مالین کرده است. بیخود نیست که گلستان شده، یادتون رفته چه بلاهائی سر نادرپور و اخوان و… درآورد. تا جائی که اخوان حتی در گورش شروع به لرزیدن کرد. اما هرکی آن مقاله گلستان در باره اخوان را خواند، با آنکه اعصابش حسابی خط خطی شده بود، اما آخر سری انصافا بارها و بارها نثر گلستان را تعریف کرد که مو لای درزش نمیرود. حالا هم گلستان دلش خواست ازخودش دفاع کند واگرمیخواهد، پاسخ مرا بدهد که قدری ما ازاین بیشهرتی و بینامی بیرون بیائیم و مثل خودش سری تو سرها درآوریم، هرچند گلستان اهل این دست و دلبازی ها نیست. دلش نخواست هم اصلا مهم نیست. ما سکوت را دلیلی بر «آقارضا»ی خودمان دانسته و درنوشتهای دیگر به پاره ای دیگر ازاین گونه افشاگری ها دست خواهیم زد که داد دلی نیز هم از ابراهیم و هم از اسماعیل! گلستان بستانیم!
مخفی نماند که این بابا از همان جوانی، چنانچه افتد و دانی، شر و شور بوده و به قول کیانوری خدانیامرز، ازهمان اوان جوانی و نوجوانی، چنانچه افتد و دانی، خیلی بین خانمها سوکسه و برو بیا داشته است، البته آنهم به واسطه آن قیافه دخترکشش، و حرفهای قلنبهای که ازنوع سلمبه مرتب میزد ومقدار زیادی همیشه تو آستین و چنته اش داشت وبه این وسیله دل از عالم وعامی، به ویژه ازنوع نسوان وعلیا مخدراتش بدجوری میربود و درکنار آن، ازهمان وقتها، هرجا رفته و به هرکسی رسیده، یک انگشتی هم رسانده و اثر انگشت و جاپایی ازخودش باقی گذاشته، آن هم جای انگشتی به این هوا وبه این زردی!!
اما من برای آنکه حقی از کسی ضایع نشود، این حرفم را درسرتاسر این نوشتهام؛ بارها بارها تکرار خواهم کرد و آن اینکه حقا و انصافا، تجزیه گلستان، اصلا حرفی ندارد و نثری که او دارد کاشکی بسیاری به اندازه انگشت کوچیکه او(انگشتی که البته آن را تاکنون به کسی نرسانده) داشت و درآن صورت، فقط تجسم کنید که ادبیات، داستان نویسی و واقعه نویسی عصر ما چه میشد!؟
این کتاب، یعنی با دوربین نوشتن، البته بسیار خواندنی است وجالب و من توصیه میکنم حتی برای آشنا شدن با روحیه گلستان هم که شده، اصلا سبک و نثرش به کنار، شما حتما این کتاب را دست و پا کرده و بخوانید. اما گلستان همچنان و مطابق شیوه مرضیه سنواتیاش، در این گفتگونیز تا توانسته گندهگویی کرده و طفلک مصاحبه کننده را هم که همراه همسر واجب النفقهاش، درخدمت آقا گلستان بوده ومشغول مصاحبه، وآدمی انصافا درست حسابی است و مخصوصا امروزه نیز از ستونهای اصلی سینما و نقد فیلم به حساب می آید، بارها و بارها با متلکهای یخ و گوشه و کنارهای یخ ترش، بور و سنگ رو یخ کرده است. اما خوشم آمد که او هم ازمیدان درنرفته و گذاشته گلستان هرقدردلش میخواهد خودش را بیشتر وبیشتر معرفی کند وبه قول معروف، حسابی خودش را ضایع کند و جنم اصلی خویش را رو کند و این کتاب وارد کارنامه گلستان بشود وخصوصیات او بیشتر به مردم شناسانده شود وپروندهاش از این جهات، کامل کامل شود، البته نیست که تا حالا صابون گلستان به تن کسی نخورده! و پروندهاش کامل نشده و کسی او را خوب نمیشناسد؟ خب گلستان است دیگه! گفتم که تجزیهاش عالیست و حرف ندارد!
درتمام صفحات این کتاب نیز که اسم چندصد نفرآمده، فقط ازیک یا دونفر بد نگفته است، نه اینکه تعریف کرده باشدها! نه خیر، گلستان و تعریف، والله تنها فقط بد نگفته! بقیه یا بیاستعداد بودند، یا تنبل و خودخواه بودند واصلا سینما سرشان نمیشده یا اینکه صبحها ساعت یازده سروکلهشان در استودیو پیدا می شده یا اصلا کسی نبودهاند، همینجوری تیری درتاریکی به هدفی خورده و یک باره بیخود و بیجهت مشهور شدهاند.
مثلا گلستان، یکی ازآنها را اول، صرفا به عنوان ماشیننویس استخدام کرده بوده و بعد دست به آن کارها زده است و سری بین سرها درآورده و برای خودش شهرتی دست و پا کرده. البته انصافا هم چندبار تاکید کرده که من درباره او و بالاکشیدنهایش، هیچ نقشی نداشتهام. خودش استعدادش را داشته است، اما انگار که داد میزند، حالا شما به حرفهای من زیاد هم توجهی نداشته باشین وجدی نگیرینها، من میگم که یعنی خیلی فروتن و ازاین حرفها هستم، اما شما باور نکنین، گلستان و فروتنی؟ البته که اگر من نبودم، او به جائی نمیرسید، وگرنه ازبین این همه آدمها، چرا فقط یکی مثل او شد؟ مرگش هم اصلا به من ارتباطی ندارد. من چرا باعث و بانی آن باشم؟ به من چه دخلی دارد؟ قبلا هم یه بار تجربه ناموفق در این مورد داشت که بدشانسی آورد و نجاتش دادند! نه خیر اصلا هم با من دعوایش نشده بود و ازدست من هم هیچ عصبانی نشده بود و از اول هم همینجوریا رانندگی میکرد و…
خلاصه جانم برایتان بگوید که تا توانسته هرکس که دم دستش بوده یا به حافظهاش رسیده یا اسمش به میان آمده، حسابی نمد مالیاش کرده و درپارهای از موارد هم بیخود و بیجهت و وارد و ناوارد وبه شیوه همیشگی گلستانی اش، حسابی خواسته پته طرف را روی آب بریزد. ازقرار سقف آسمان یکباره پاره شده و ازآن میان یک عدد گلستان به این کره خاکی وبوستانی افتاده که درهیچ کجای دنیا، نه نظیری تا کنون مثل او پیدا شده و نه مانندی و این حادثه دیگر هرگز و هرگزها هم تکرار نشده وبه احتمال قریب به یقین تکرار هم نخواهد شد. گلستان فقط یک بار خلق شده و پیش ازاو نه گلستانی بوده و نه بعد ازاو گلستانی به دنیا خواهد آمد! تاجرش ورشکست شد و درش رو بست و رفت!
درکنار این تعرف و تمجید های ازخود، البته درعین فروتنی آشکارا متظاهرانه! انگارکه گلستان دوست دارد با انگشت رساندن به این و آن، درعین آنکه تظاهر به بیاعتنائی میکند، اما دوست دارد تا اغلب همیشه و همواره مطرح باشد، آنهم به هر جوری و با هر ترفندی، به ویژه با پریدن به این و آن و بد و بیراه گفتن و پرخاشیدن، آنهم به هر قیمتی و به بهای خرد و خاکشیر کردن هرکسی که دم دست باشد، یا نامش درآن لحظه به مخیلهاش خطور کند، اما انصافا نثرش حرف ندارد.
البته حتما خودش خواهد گفت برو عمو کشکت را بساب، من نیازی به مشهور شدن و مطرح شدن ندارم، این تو هستی که با این نوشتهات خواستهای با آویزان شدن به من و آن انگشت خیلی معروفم(مقصود همان انگشت کوچکه است نه آن انگشتی که دیگر کسی نمانده که به او نرسانده باشد، از این خیالات بد درمورد من نکنین) مشهور شوی، غافل که اصلا این اسم واقعی من که نیست ویک اسم قلمی است از دهها اسمی که دارم، فرضا مشهور هم بشوم، کی میداند که این بابائی که این مطلب را نوشته کیست و کجاست و چه میکند وبه قول معروف چه میکنی داری؟
اما البته شما بهتر میدانید که تمام این آدمها، مثل جلال آل احمد، صادق چوبک، احمد شاملو، رضا براهنی(هرچند رضا در مقام مقایسه با آنهای دیگر تقریبا عددی نیست، مخصوصا با این حرف آخریش درباره جمهوری اسلامی و با آن حرفی که جمالزاده دربارهاش گفته! چی گفته؟ خوب خودتان بروید و بخوانید آنچه درباره رضا براهنی و صدرالدین الهی گفته که واقعا خواندنی هم هست، غافل نشوید پیدایش کنید و بخوانید ضرر نمیکنید!) داشتم میگفتم که تمام این آدمهای نق نقو و شاکی، تمام این حرفها را که اغلب هم بیخود است، میگویند برای یه قدری مطرح شدن وبیشتر مشهور شدن، گاه حاضرند بالانس هم بزنند! البته گلستان انصافا اهل بالانس زدن نیست، اما خوب بلد است شکلک درآورد، یا حرف زدن نادر پور را حسابی تقلید کند، مخصوصا اگر بخواهد راجع به او حرفی بزند یا بنویسد و جزش را درآورد!
به قول شفیعی کدکنی، فروتنی هم خودش یک نوع تظاهر است و به قولی دیگر، شاید راهی است برای مطرح شدن و برای بعضیها معروف و مشهور شدن، گلستان را نمیدانم چون الحق و انصافا بیش از استحقاقش معروف است و مشهور. اما گمان نکنم که گلستان هرگزحتا خودش هم قبول داشته باشد که فروتن است. ازآنهایی که در این کتاب خوب نمدش را مالانده باید از ناصر تقوائی اسم برد که انگار باهاش پدرکشتگی تاریخی عجیب وغریبی دارد. خوب میدانید که این ناصرتقوائی هم درعین بی همتا بودن، اما انصافا خیلی ادا و اصول دارد وازاین نظر هم بی همتاست! اما خدا حفظش کند که یک تکه جواهراست درکارش.
دربرابر این همه کارهای مطرح تقوائی که اگر همه را هم چشم بسته رد کنیم، تنها سریال دائی جان ناپلئون او برای جاویدان ماندن نامش کافیاست، علاوه بر ایرادهای بنی اسرائیلی، به دیرآمدنهای تقوائی هم بند کرده است! این گلستان عزیز ما که خداوند عمرش را به صد وبیست سال هم برساند، ماشاء الله خیلی باید ببخشید که اینگونه مینویسم، ماشاء الله خیلی از«ک….ن خود راضی» باید تشریف داشته باشد که این همه به این و آن میپرد، اما خوب انصافا نثرش حرف ندارد و به قول آن معلم بد دهن، تجزیهاش هم عالیه!
اما خداوند محضرش را نصیب هیچ بنده خدائی نکند، آنهم وقتی که مصاحبهگر، در جوار جاریه و عیال واجب النفقهاش به محضر گلستان برای مصاحبه رسیده باشد که واقعا مصیبت است. من که بودم حتما مصاحبه را کنار میگذاشتم و یک گوربابائی هم نثارش میکردم و میزدم به چاک جعده، حالا گلستان نباشد، پدرجد گلستان باشد، اما خوب او این کار را نکرده و نتیجه هم کتاب بسیار خواندنی نوشتن با دوربین شده است که دراین وانفسا، به چاپ دوم و سوم هم رسیده است؛ آنهم درایران و ناف آن تهران. خوب همین است که او، او میشود و «ما» کسی نمیشویم و ناچارم خودم را پشت نام مستعار یکجوری گم و گور کنم که آبرویم حفظ شود و کسی مرا نشناسد! برای امضاء گرفتن سراغم نیاید!
حال که صحبت گلستان است، که البته او ونقش او را در عالم داستاننویسی و فیلمسازی هرگز نمیتوان کنارگذاشت ویا نادیده گرفت، این راهم بنویسم که انگار آزاردادن وبور کردن دیگران برایش اخلاق ثانوی و نهادینه شده است و این کارها قدری آرامش میکند و او را از خارش همیشگیاش، میاندازد و راحتش میکند. اما البته توجه ندارد که ممکن است او را از خارش بیاندازد، اما دیگران را به خارش بیاندازد وهوائی کند! بگذریم و بپردازیم به حادثه نخست. بعد ازاین همه داستان کوراوغلی خواندن، تازه حادثه نخست؟ واقعا که، اینم نمونه نثرمن! بیخود نیست که گلستان اینهمه گل کرده!
خانمی که سالها پیش داشت روی تز دکترایش کارمیکرد که مربوط به فروغ فرخزاد بود، تعریف میکرد در جلسهای نسبتا جمع و جور که تنها چند نفری حضورداشتند، با طرح این موضوع ازاو خواستم که قدری راجع به فروغ فرخزاد برایم تعریف کند و بگوید که من در نوشتن تز دکترایم ازاین گفته ها استفاده کنم. حالا من قلم و کاغذ در دست، مشتاقانه به لبان قلوهای گلستان چشم دوختهام که از میان آن چه مطالبی بیرون خواهد ریخت وماده اولیه برای تزِ من خواهد شد، اما گلستان نگاهی به من کرد و نه گذاشت و نه برداشت و گفت: «خانم! تو برو دنبال آبگوشت وقورمه سبزی درست کردنت»!
اشاره به حادثه دوم: آمده بود اینجا دانشگاه استنفورد که صحبت کند. این آقای دکتر میلانی ما که عمرش طولانی باشد، مرد جالبی است. ده دفعه هم که شما را به بیند دفعه یازدهم بازبروبر به چشمان شما نگاه میکند که یعنی این بابا کیه؟ یا راستی اسم توچی بود؟ اما درعوض او هم از آن آدمهائیاست که واقعا تجزیهاش اصلا حرفی ندارد. درعرض این چندین سالی که بخشی از دانشگاه استانفورد را به دست باکفایت خود گرفته، خیلی کارهای ارزنده و به یاد ماندنی برای ایران و ایرانی وفرهنگ ایران زمین انجام داده است و انصافا آبرو و حیثیت ما ایرانیها را کلی بالا برده است. ازجمله همین دعوت از بزرگان ومشاهیری مثل سیمین بهبهانی، بهرام بیضائی، گلی ترقی، شیرین عبادی، هادی خرسندی، ایرج پزشکزاد و…… خیلیهای دیگر وهمین جناب ابراهیمخان گلستان خودمان که اعلام نام وحضورش در استنفورد، سبب شد که سالن بزرگ دانشگاه استنفورد کیپ کیپ و گوش تا گوش پر از علاقمندان بشود.
اما درکنار آن تجزیه وتحیل خوب دکترمیلانی که خدمتتان عرض شد، البته دربخش ترکیبش هم ایرادی که دارد آناست که مثلا اگه شش تا و نصفی آدم درسالن باشند که همه نیز ایرانی و فارسی زبان یا فارسی دان هم که باشند، اما دوست دارد یا سخنرانیها اصلا به انگلیسی باشد که تقریبا نود درصد مردم ابدا سر در نیاورند که موزیک از کجا آمد؟ یا اینکه گفتار سخنران را دانه به دانه حتا نقطهها و علامتهای سوال و عطسه ها و سرفه ها وسرخاراندن او را هم ترجمه کند که مبادا یک باره کلمهای در این میان بیافتد و آنوقت چه شود وچه برسر ترجمه چه بیاید؟
خوب استاد دانشگاه است و پژوهشگر درجه یک و وسواسی و به قول آمریکاییها «بای بوک» هم کار میکند که کارش بیعیب و نقص باشد. بیخود که دکتر میلانی نشده!
بگذریم. دراین جلسه قرارشده بود که گلستان مطالبش را به انگلیسی بیان کند. حالا جمعیت نود درصد ایرانی و فارسی زبان و تک و توکی هم خارجکی که البته آنها هم فارسی دان وفارسی خوان وفارسی فهم. ما که والله بعد چهل سال اقامت در فرنگ، انگلیسیمان چندان تعریفی ندارد و ازحد «دیس ایز مای هند و مستر براون» تجاوز نکرده است. اما آنهائی که انگلیسی خوب میدانند، همان اول کار که انگلیسی گلستان را استماع کردند، همانجا چشم ابروئی کج و کوله کردند و لبی ورچیدند که یعنی چه و این انگلیسی گلستان کار کجایه؟ بیشتر شبیه انگلیسی کار نجف و تجار آلمانی هامبورگ و اون طرفها بود تا انگلیسی شکسپیری که این دوست ما میگفت بابا گلستان آثار شکسپیر را به فارسی سلیس ترجمه کرده و پدرش درآمده است. اما با این انگلیسی که ما ازاو در استانفورد شنیدیم، حالا من به کنار، بقیه میگفتند ازقرار این با اون ترجمههای شکسپیریاش، پدرخدا بیامرزش آق مم تقی گلستان که هیچ وچه عرض کنم، پدر خوانندگان فارسی زبان هم که بازهیچ، اما واقعا روح مغفور جنت مکان شکسپیر معروف را هم در قبرش بدجوری به دیگ دیگ درآورده و لرزانده است!
چند نفری هم که جرات کردند اعتراض کنند، با تهدید شدیدی روبروشدند که فکر نکنین اینجا دانشگاه یزد استها،( حالا چرا یزد؟ آن را باید از دکترمیلانی عزیز پرسید، فکر کنم آنروزها مطلبی درباره دانشگاه یزد خوانده بود که اسم دانشگاه یزد فورا به زبانش آمد) و خلاصه اگه صداتونو نبرین، میدم دست گاردهای استانفوردی که صد رحمت به پاسداران جمهوری اسلامی، هم پشت و رویتان بکنند و هم یک آستری هم بکشند که حسابی حال کنید. اینجا آمریکا و دانشگاه استانفورد است نه دانشگاه یزد، چی خیال کردین؟ البته شکر خدا که کار به آنجاها نکشید و آن دوسه نفر معترض، عین بچه آدم خودشان سرشان را گرفته، داوطلبانه جلسه را ترک کردند تا کار به بسیجی ها و سپاهیان پاسدار استنفورد نرسیده!
درجلسه بعدی دیدم یکی از بچه ها حرف بامزهای میزنه. او با اشاره به شعر شاملو که گفته «وارتان سخن نگفت» یا «نازلی سخن نگفت» این بار به خنده میگفت «گلستان سخن نگفت». چرا ؟ «چون انگلیسی بلد نبود!» خوب گلستانجان! اشکالی داشت شما مطالبت را با آن فارسی مثل قند وشکر و مربایت برای ما تعریف میکردی که هم ما خوب ملتفت فرمایشاتت بشویم وهم میگذاشتی دکترمیلانی با آن وسواسی که دارد، حتی عطسه و سرفه هایت را هم به انگلیسی سلیس ترجمه کند؟ بد میگم؟ بزن تو دهنم!
خدا حفظش کند این گلستان را که دوخاطره دیگر هم ازاو برایتان بنویسم و کرکره را پائین بکشم تا حوصلهتان سر نرفته و مطلب را نیمه نصفه کنار نگذاشتهاید!
یکبار در مجلس شوربای اسلامی خودمان، همین مهاجرانی لندن نشین فعلی را که درآن هنگام وزیر ارشاد بود، در مجلس به اصطلاح درازش کرده وحسابی مشت مالش میدادند و سین جیمش میکردند(البته این حرفها و این سین جیم ها پیش ازآنی بود که آقای عظما هنوز هیچ لکه خاکستری درامعاء و احشایش وجود نداشت و دکل معروف هفتاد متری هم هنوز جائی پنهان نشده بود که کسی پیدایش نکند) نمیدانم به چه مناسبت، کار رسید به آوردن نام عدهای از افراد سرشناس از جمله همین ابراهیم گلستان که خداوند عمرش را دست کم به صد وبیست اول برساند. مهاجرانی هم در دفاع ازاو و ازخودش گفت بابا این گلستان پیرمرد گوشهگیری است که حالا در گوشهای ازانگلیس و احتمالا در رختخوابش افتاده ونفسهای آخرش را میکشد. حالا فرضا یک کتابش را هم ما دراینجا مجوز دادیم و چاش شد که دل پیرمرد را خوش کرده باشیم. ظریفی که اتفاقا درهمان موقع کنار گلستان درهمان گوشهء جایی از انگلیس و درباغ بزرگ خانه گلستان بود، میگفت دراین هنگام که از رادیو ما دونفری این حرفها را گوش میکردیم، درحالیکه گلستان پریده بود بالای پرچین خانه بزرگش و داشت با قیچی گل و گیاهها را صاف و صوف میکرد، باخنده بلندی گفت آخیش الهی بمیرم برای این پیرمردی که عینهون گنجشک پریده این بالا داره سر وصورت گل وگیاه ها را صفا میده! حالا نمایندگان محترم ما رو با این وضعیت به بینند، چی میگن!!
مطلب بعدی برمیگردد به یکی ازاستادان فارسی زبان دانشگاه توکیو که میگفت رفتم دیدن گلستان که من بلافاصله گفتم واسه چی رفتی؟ بیکار بودی، مگه مرض داشتی یا تنت میخارید؟ گفت خوب گلستانه دیگه! خلاصه رفتم پیش اون و بعد نیم ساعتی، اصرار و اصرار که بلند شو بریم این اطراف یک غذائی با هم بخوریم. ازمن نه و از گلستان آره و اصرار. خلاصه نشست پشت ابوقراضهاش که ازقرار ماهها بود دست کسی به رلش نخورده بود. حالا من هرچه اصرار میکنم آقای گلستان اجازه بدهید با ابوقراضه من برویم، گلستان دوپا را دریک کفش وجوراب کرده که نخیر شما میهمان و من صاحبخانهام و اصلا هم فکر نکنی که من پیرشدهام و رانندگی یادم نرفته، راهها را هم البته بهتر از تو بلدم، شما جوانها کجا به گرد پای ما برسین. نخیر، هنوز مثل قرقی رانندگی میکنم. منهم حقیقتش ازهمین طرز رانندگی به شیوه قرقی وحشت داشتم، قرقی و رانندگی؟ حالا منهم در دلم همینجوری سیرو سرکه است که به هم میپیچد ومی پرسم چه خواهد شد با این ماشین وبا این راننده و با این جادههای پیش درپیچ که در سریکی از چهار راهها، ابوقراضه گلستان با ابوقراضه پیرزن دیگری شترق به هم خوردند و ناله هرچهارنفرشان باهم به هوا بلند شد، دو راننده عهد عتیق و دو ابوقراضه! البته با مقداری دشنام های آب نکشیده فارسی دبش که درفضا به پرواز درآمدند! حالا من میبینم که تقصیر گلستان است. اما گلستان پیاده شده و با انگلیسی نپخته شکسپیریاش، دارد به پیرزن اعتراض میکند که «ایت واز یور فالت، دیس ایز مای هند، دیس ایز مای فینگر» تقصیرتو بود و او هم میگوید برو عمو پی کارت و خلاصه بلافاصله پلیس را خبرکرد و پلیس آمد و گلستان را جریمه کرد و هیچ محل هم نگذاشت که این گلستان همان نویسنده معروفی است که هم تجزیهاش خیلی عالیست و هم نثرش بی نظیر است و خلاصه آن شب ما درمیان سکوت بسیار غمناک، درخدمت گلستان بسیار دمغ، شامی زهرمارکردیم و برگشتیم سرجایمان.
خدایا مرا ببخش و گلستان را به صدوبیست سالگی برسان. خودت بهتر میدانی که من این گلستان را چقذه دوست دارم، به ویژه تجزیه و تحلیلش را. اما خوب گلستانه دیگه!