دردهای تا ریخی

دکتر ن. واحدی

تاریخ چیزی جز بازسازی وقایع گذشته و قابل گزارش اجتماعی – سیاسی نیست.

اما این بازسازی لازم است صادقانه صورت بگیرد. به این دلیل تاریخ نویسی خودش سه گرفتاری دارد با :

اصل روانی : جمع گفته­ها و دیده­های افراد (دارای فاصله زمانی با واقعه) که خودش دارای ابهامات بسیاری است

اصل تفسیر : این فاصله زمانی ممکن است روی گفته­ها و دیده­ها تأثیر مثبت و یا منفی گذاشته باشد. در این­صورت این جمع­آوری اگر نتواند صاف و شفاف شود دیگر نه تاریخ؛ بلکه یک نقالی است

اصل نسبیت : حدّ اقل فاصله زمانی آن جائی شروع می­شود که وقایع تاریخی دیگر شاهدان عینی ندارند. درغیر این صورت شاهدان وقایع خودشان در زمان حال زندگی می­کنند. ازاین رو آنچه به وجود می­آورند حکایات و روایات نام دارد

این گرفتاری را همهﻯ تاریخ نویسان ایرانی دارند. از جمله جناب دکتر عباس میلانی (استاد میهمان بنابر “ویکی پدیا”) استاد دانشگاه استنفورد که خود ناظر بر بسیاری از وقایع بوده است. به علاوه بخشی از اظهارات وی صادقانه نیست. ایشان در سخنرانی اخیرشان در تورونتو می گویند :

“…….مقصررژیم شاه است که فکر می­کرد خطرعمده کمونیسم است و بهترین راه  مبارزه باکمونیسم تقویت اسلام است. ارقام افزایش مساجد ، تکیه­ها، حوزه­ها، طلاب در دهسال پایانی دوران شاه  شگفت انگیز است و هیچ­کس به آن توجه نمی­کرد”

نخست اینکه چپ انقلابی در ده سال پایانی دوران شاه مدام  بمبگذاری  می­کرد و اعمال تروریستی ( مانندِ واقعه سیاهکل) انجام می­داد. پیش ازآن “سازمان انقلابی” و “سازمان رهائی بخش خلق­های ايران” بسیار فعّال بودند و درگیری­های متفاوتی در مملکت با دستگاه­های امنیتی داشتند. این درگیری­ها پیوسته با خشونت پایان می­یافت.

درست به این دلیل این گروه­ها نه تنها مخالف قانون اساسی مملکت بودند؛ بلکه افزون براین مسلحانه نیز عمل می­کردند. پس این جا دیگر نمی­توان از چپ سخن به میان آورد. زیرا این­ها نه سیوسیالیست؛ بلکه فاشیست بودند. خوب توجه بفرمائید، در تمام دنیا مبارزه با این گونه تجاوزات از وظایف دولت است. در صورتی که افزایش مساجد و تکیه­ها  به وسیله مردم صورت می­گرفت. این کار هیچ اشکالی از نظر قانون اساسی نداشت. ازاین گذشته اگر به روند گسترش مساجد در ده سال اخیر همین کشور آلمان مسیحی نگاه کنید مسیر ازدیاد آن شگفت آوراست.  ولی این شگفتی به حساب نظام سیاسی که مردمسالاری است و یا خانم مِرکل  گذاشته نمی­شود. نظام سیاسی­ای که “مخالفانش” نه با “قلم ترور” بلکه با “قلم مسالمت ” بادولت گفت­وگو می­کنند.

دراین جا نیز جناب آقای میلانی نه با قلم مسالمت بلکه با لحن جانبداری از چپ فاشیست به دولت تکلیف می­کند چرا آزادی را لگدمال نکردی؟ آزادی مسجد ساختن، آزادی ایمان؟

اما دقتّ بفرمائید دکتر میلانی خودش درعین حال یک آزادیخواه است!

به این شکل شنوندگان دکتر میلانی با یک پارادوکس مواجه می­شوند. این پارادوکس همانا پارادوکسفُرم (شکل) است. فُرمی که ایرانیان هنوز به پیروی از ارسطو آن را چیزی می­دانند که دارای یک محتوی است!

خیر این­طور نیست.  هر فُرمی دارای یک درون و یک بیرون است. ارسطو قسمت بیرونی را نمی­بیند و ایرانیان نیز به پیروی از او آن را منظور نمی­کنند.

آخرهر ناظری هنگامی چیزی را می­بیند که اختلافی را حس کند. این اختلاف خود به خود یک شکل (فُرم) به وجود می­آورد. شکلی که درون و بیرون دارد. مثلأ نگاه دینی به دنیا یک شکل می­دهد که بیرون این آسمان و درونش زمین است. دیانت نیز با اختلاف میان مؤمنین و غیرمؤمنین یک شکل می­سازد. درون این شکل دنیای مقدّس(دینی)Sacral و بیرون آن دنیای حقیقی (غیردینی) Profan است.

آقای میلانی نیز هنگامی­که به مؤمنین توجه می­کند (کسانی­که مسجد می­سازند) نمی­تواند و نباید همزمان دنیای حقیقی را که ازجمله شامل نظام سیاسی و ارزش آزادی است در افق دید خود قرار دهد. ولی ایشان این کار را می­کنند، یعنی می­گویند شاه به جای این­که جلوی مسجد سازی را بگیرد سرکوب چپ را دنبال می­کرد.

ملاحظه می­فرمائید مدرنیته برای زندگی با تفکر کهنه  دیروزی چه درد سرهائی را به وجود می­آورد. به عنوان مثال رفع پارادوکس فُرم تنها با منظور کردن تئوری سیستم­ها درجامعه امکان­پذیر است. این تئوری را جامعه ارباب و رعیتی نمی­تواند تحمّل کند. زیرا مفهوم خودسازماندهی که در متن این تئوری قرار دارد نقش رهبر و رهبریت را به زباله دان تاریخ می­سپارد.

همین دردسر را آقای مهندس حسن شریعتمداریهم دارد (پسر شادروان آیت­الله شریعتمداری)  که مدعی ریاست جمهوری است. ایشان نیز در گفت­وگوئی با شاهزاده رضاپهلوی (پسر شادروان محمد رضاشاه) مسئله فُرم و محتوی را به معنی ارسطوئی مطرح  ساخت که طبعأ غلط بود.

به عبارت دیگر تفکر ارسطوئی نه تنها پایهحکمت الهی در اسلام است بلکه پاشنهﻯ چرخش درسیاست نیز می­باشد.  اما این در و پاشنه قرون وسطائی (دین و سیاست) نه به هم می­خورند و نه سرعت گردش آن موزون با زمانه است.

این سخنان نشان می­دهند مدرنیته اگر درست فهمیده نشود مانند بیماری کچلی (اگر درست و به موقع درمان نگردد)، رد پا می­گذارد.

واژهﻯ روشنفکری یکی دیگر ازاین بدفهمی­های برآمده از تجدد است که  پیش­فرض آن جامعه بیدار، یعنی جامعه­ای­که اعضای آن خود رها یافته از اجبار بیرون از خودند. خصوصیتی که درکلام شهروند جمع است. به کار بردن این واژه برای آن­هائی که چنین خصوصیاتی را ندارند یک درد بی­درمان تاریخی ایران است.

یکی از هم میهنانم  آقای دکتر ناصر زرفشان در مقاله مفصلی زیر عنوانوقتی آب سربالا می رود . . …” (اوت 2007) سخت به نویسندگی و هنرمندی و تعریفی که جناب عباس میلانی از روشنفکر می­کند تردید دارد.

به طور قطع تعریفی را که آقای دکتر میلانی برای روشنفکر و روشنفکری می­کند نمی­توان پذیرفت. ولی تعریف آقای زرفشان نیز نمی­تواند معتبر باشد. زیرا ایشان هنگامی­که روشنفکری را تعریف می­کنند مدرنیته را کنار می­گذارند و در یک ایده­ئولوژی کهنه چپی که هنوز با مفهوم “قدرت” دست به گریبان است رو می­آورند. چپی که هنگامی­که پشتش به خاک می­رسد رفری را متهم به عدم بی­نظری می­کند.

البته تاریخ ایران شاهد دانشمندان، فلاسفه و شعرای بزرگی است که ضربه چوب قدرت را چشیده و با آن به زعم خودشان درگیری دارند. درگیرهائی که ناگزیر به هراس و گریز انجامیده است. به زبان دکتر زرفشان آن­ها معارض قدرت بوده­اند. اما این معارضه چه ربطی به  روشنفکری دارد.

شما هنگامی­که بيهقي و ناصرخسرو و ابن سينا و حافظ و عين القضات و ملاصدرا و … و صدها انديشمند ديگر را ردیف می­کنید و آن­ها را “روشنفکران ایران” می­شمارید، چه الگوئی را جز الگوی “تعارض با قدرت” در اندیشه دارید؟

جناب دکتر زرفشان من درکتاب “گذشته روزنه­ای به آینده  Past is the future´s window به انجمن­ها و جنبش­های آزادیخواهی در ایران اشاره کرده­ام. اوپوزیسیون یا معارض قدرت همیشه آن جائی به وجود می­آید که تصمیمات دولت نتواند همه را مکلّف به خود بکند. این مخالفین را که نمی­توان روشنفکر نامید.

جریان روشنفکری جریانی است که نطفه­اش در فرآیند روشنگری بسته می­شود. در صورتی که مخالفت با قدرت ریشه در تصمیمات دولت دارد.

یعنی  فرآیند روشنگری فرآیندی است که به خود مردم مربوط می شود. آن­ها می­بایستی خود را از قیود و اجبارهائی که خودمختاریشان را سلب ساخته آزاد سازند. ابتدا با این رهائی است که آن­ها  شهروند  می­شوند. درحالی­که فرآیند مخالفت و ضدیت با دولت بازتاب تصمیمات حاکمان است. تصمیماتی که جامعه را به خودی و غیر خودی تقسیم می­کند. تمام فریادی که ناصرخسرو می­زند حکایت احوال مردمی است که به حاشیه رانده شده­اند.

شادروان حسین مُهری، یکی از مردانی که به درستی ماجرای دریفوس را (قرن بیستم پاریس) نوشت و تحلیل کرد، تنها کسی است که به درستی مسئله اپوزیسیون را از  کار روشنفکری جدا می­کند.

به راستی می­بایستی پرسید مگر میلیون­ها جوانی که به خیابان آمدند و نعره الله و اکبر کشیدند روشنفکر بودند؟  مگر آن­ها که در برلین شرقی برای مدد دهی به آیت الله خمینی نوارصوتیش را کپی می­کردند و به ایران محرمانه می­فرستادند روشنفکر بودند؟  مگر کسانی­که در نمازخانه­های دانشگاه­ها و یا در پستوهای شهری طرح نبرد مسلحانه می­ریختند و یا بمبگذاری­ها را سازمان می­دادند روشنفکر بودند؟

شما می توانید بگوئید خیر! این­ها عوارض کار روشنفکری هستند. آن­وقت باید پرسید آیا دیدن رخساره خمینی در ماه  و یا رأی  9,99 درصدی که به قانون اساسی ولایت فقیه داده شد نیز عارضهﻯ روشنفکری است؟

متأسفانه هنوز میان متفکرین ایرانی شناخت جریان روشنفکری میلی را پیدا نکرده است تا بازتاب روشنی به این مفهوم بدهد. آخر میل و شناخت دوقلوهائی هستند که درانسان بصیرت تولید می­کنند. اما با تأسف می­بایستی گفت احوال اجتماعی ایران را همین کمبود بصیرت رقم می­زند.

به این دلیل برخی از ایرانیان ریشهﻯ جریان روشنفکری را در خود فرهنگ ایران زمین تصوّر می­کنند. مانند آقای دکترعلی شریعتی و دکتر سروش و گروه­هائی که به دنبال “رنسانس ایرانی” هستند. شریعتی بر این باور بود که  با ایجاد مدارس به سبک فرنگی به فرهنگ ایران آسیب وارد شده و ما می­بایستی دوباره مکتب خانه­ها را باز کنیم تا بر مبنای فرهنگ ایران کشور جلو برود. تقریبأ کلیه ادعاهای شریعتی  بی­استدلال آورده می­شود. ازاین رو گفته­های وی همه  دُگماتیک، یا جزمی هستند.

چنین برداشتی که امروز با کلام “رنسانس” زینت شده خیالی گمراه کننده است. زیرا همه می­خواهند به دوران کورش برگردند. آخر مگر بازگشت به فرهنگ خویش به معنی بازگشت به دوران کورش است؟ امروز فرهنگ قدیم ایران به وسیله دیگران گسترش یافته و خردگراشده است. بنابراین ایرانیان می­بایستی برپایه فرهنگ خردگرای امروز نوسازی کشور را پیش ببرند. فرهنگ هر قومی در رابطه با فهم و شعورهمان قوم است. این فرهنگ در زبان روزمرّه اقوام منعکس است.  انعکاسی که در شکل رسوم و ارزش­ها و الگوهای اخلاقی جلوه می­کند. این­ها همه نشانهﻯ تجارب (با حواس پنجگانه) و عمل قیاس(اندوکسیون) در ذهن انسان­اند. کاری که برمبنای آن هر کودکی علم آموزی می­کند. درکنار این علم آموزی که حساب و هندسه (خودآموزی نا آگاه) نیز به کار برده می­شود، عقل که به هنگام تولّد موجود نیست نیز رفته رفته در مغز شکل می­گیرد.

بنابراین (همین­طور نزد شریعتی و سروش : به قول دکتر سروش دین فربه‌ترین عنصر فرهنگ است) کسانی­که در ایران از “علم بومی” سخن به میان آورند بدون شک ندانسته گمراه ساختن مردم را دنبال می­کنند. در دانشگاه شریف گفته می­شود  :

« دین بسیار جلوتر از علم بشری است و تلاش عقل در نهایت به کشف حقانیت دین می­انجامد”

ادعائی که علمی نیست ( علی‌اصغری صدری؛ سیدجواد میری– دانشگاه شریف). زیرا علم به معنی شناختن و آگاهی درهمه آدمیان یک­سان است و درشکلی که در بالا آورده شد صورت می­گیرد. این صورت که ابتدا به وسیله ضمیر ناخودآگاه سمبلیک(نمادی) انجام می­گیرد، غیر وابسته به سطح فرهنگ و تمدن بشراست. اما فرهنگ بر دانائی کودک پس از این­که درمغزش ضمیر خودآگاه به وجود آمد می­تواند در درک آگاهانه­اش اثر بگذارد. ازاین رو انسان دارای دو گونه آگاهی است. یکی آگاهی­های کم خرج با ضمیرناخودآگاه و آن دیگری آگاهی­های پرخرج ضمیر خودآگاهش است.

پس برخلاف ادعای بالا دین فرع بر دانش است. براین پایه نیز جوامع بشری پس از شناخت نا توانی خود بر فائق آمدن بر اتفاقات ناگهانی در طبیعت به متافیزیک روآورده­اند. با این همه اگر به مدرسه میلت یا میلز مراجعه شود دانشمندانی را هم می­توان دید که با باور به متا فیزیک تن به سرنوشت نمی­دهند؛  بلکه سعی دارند همین طبیعت سرکش را با عقل رام کنند. امروز نه دین بلکه این رام کردن عقلانی طبیعت است که دنیای حقیقی را معلوم می­کند.

برای من باور نکردنی است که دانشگاهیان ایران با همه مطالعات خودشان نمی­خواهند انسان و دنیا را از زاویه عقل نگاه کنند. ناصرخسرو درقرن یازدهم میلادی می­سراید :

نکوهش مکن چرخ نیلوفری را                     برون کن ز سر بادِ خیره‌سری را

اما این لحن منفی سخن(نکوهش، باد و خیره سری) هفت قرن طول می­کشد تا به وسیله امانوئل کانت به لحنی مثبت برگردد (تحسین به کردگاری ترس سازنده اخلاق):( این جمله از نظرِ من معنایِ روشنی ندارد)

“دوچیز تحسین و ترس مرا مدام افزایش می­دهد : یکی آسمان پرستارهﻯ بیرون و آن دیگری الگوهای اخلاقی درون”

این جا تحسین به معنی دانائی انسان به نظم با شکوه گنبد کبود از یک­سو و جایگاه وی در این دنیا (طبیعت و جامعه) از سوی دیگراست. این جایگاه در وی ترسی را برمی­انگیزد که معرف جان آگاه اوست(بیداری یا هوشیاری). ترسی که “من” آن را حس می­کند و برای خنثی کردنش آداب اخلاقیعقلانی مورد پذیرش همه را وضع می­کند. آدابی که همه خود را مکلّف به آن می­دانند، آدابی انسانی آدابی که آدمیت (هومانیتی) ساز است. آنچه که در ارزشی به نام آزادی تجلّی پیدا می­کند. دراین مورد به نظر سعدی توجه شود :

تن آدمی شریف است به جان آدمیت               نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد             که همین سخن بگوید به زبان آدمیت

مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی              که فرشته ره ندارد به مکان آدمیت

اگر این درنده‌خویی ز طبیعتت بمیرد              همه عمر زنده باشی به روان آدمیت

پس انسان ابتدا با آداب انسانی، تشخص پیدا می­کند؛ یعنی هویت و اعمالش بنابرخواست خودش و بصیرتی عقلانی شکل می­گیرد و مسئولیت­پذیر می­شود. اکنون با این سخنان می­توان روشنفکر را تعریف کرد :

روشنفکر کسی است که برای حفظ آزادی(من اخلاقی) و گسترش روشنگری (دانائی ازجهان و اجتماع) مدام در عرصه عمومی تلاش (نه مبارزه و یا نه معارضه) می­کند.

چنین روشنفکری حتی حفظ جان تبهکاران و جنایتکاران را نیز مطالبه می­نماید.  زیرا آن­ها هم یک انسان­اند. انسانی­که ماشین نیست که اشتباه نکند. به علاوه ماشین برای مقصودی ساخته می­شود. ازاین رو ماشین هنگامی­که کهنه می­شود و یا از مُد می­افتد(پیرشدن) می­توان آن را عوض کرد و یا دور انداخت.

درصورتی­که انسان مقصودی جز خود ندارد( فی نفسه است). این چنین موجودی خودش مقصود آفرین است. کسی است که می­تواند میان بسیاری از چیزها رابطه برقرار کند. ساختاری را  به وجود بیآورد که مورد نیاز همنوعان خودش نیز باشد. ازاین رو مردن یا کشتن و به زنجیر کشیدن هر انسانی یک فاجعه ، یک مصیبت است.

این فاجعه را آدمیان کره خاکی در این چهل سال در ایران شاهد بوده اند. ترور و کشتن افسرانی که اعلامیه بی­طرفی داده بودند به همراه شادی کسانی­که این حوادث را به نام انقلاب چشن می­گرفتند و می­گیرند، حاکی از کمبود روشنفکر نه تنها در ایران؛ بلکه در سرتاسر جهان بود. ژنرال هویزر، ژنرالی که افسران ارتش شاهنشاهی را به عدم دخالت در کار مردمی که به دولت معترض بودند، تشویق کرد، در روزهای تیرباران همین افسران این شجاعت را نداشت که این کار غیرانسانی را تقبیه و ازآن جلو گیری کند. او و مطبوعات بین­المللی سکوت کردند

چند ماهی بعد بازتاب این سکوت اشغال سفارت امریکا در تهران و زندانی کردن کارمندان آن به مدّت 444 روز گردید. عددی که از نظر دینی مقدس است. عددی که منطبق با شعار “حزب می­خوای حزب­الله، رهبر می­خوای روح­الله ” است.  اما اشغال سفارت امریکا و گروگانگیری کارمندان آن نه نشانه روشنفکری و نه حرکتی درجهت روشنگری (با همه اطلاعاتی که به زحمت از درون نوشته­های بریده شده زیر عنوان اسناد لانه جاسوسی منتشر شد) و نه اعتباری در روبط دیپلماتیک برای جمهوری اسلامی ایران شد. به عکس خشونت گرائی و فاشیسم به خاطر رسیدن به قدرت خودسری و خودپروری و خود محوری چون عفریتی همه را درچنگال خود گرفتار کرد. عفریتی که زبانی جز تعصّب و مرگ نمی­شناخت.

درایران نیم قرن پیش کسی که فوت می­کرد محیط خودش را داغدار می­نمود. هر عضوی ازاین محیط گریان از این بود که بخشی از هویت خویش را از دست داده است. پدیده­ای که نشانه­ای از معنی واژه “ شبکه ” است. واژه­ای که امروز کسانی آن را بی­جهت و ندانسته درجائی نامناسب به کار می­بندند و به این شکل به قول ویتگن اشتین این واژه را تهی از معنی و مضمون می­سازند. این گونه کردارها مفاهیم زبان فارسی را مرتب تهی از معنی می­کنند تا جا برای نشو و نمای زبان عفریت باز شود. یعنی ایرانیان خودشان عفریت نابودی خود هستند :

در پذیرم جملهٔ زشتیت را                چون ملک پاکی دهم عفریت را (مولوی)

این ها همه عوارض کشتار بی­رحمانه ای­ است که رژیم ولایت فقیه چهل سال است به نام انقلاب اسلامی در ایران بر پا کرده است.

درایران این فاجعه به اشکال مختلف صورت می­گیرد. یک شکلش هم تکه تکه کردن بدن آدمیان است. این عملی غیر انسانی را ازجمله بر زنده یاد دکتر بختیارنیز روا داشتند. اما هیچ­یک از روشنفکران و سیاستمداران جهان در این باره لب تر نکرد تا امروز در قرن بیست ویکم عُمال عربستان صعودی نتوانند به چنین کار شنیعی دست بزنند.

پس بایستی پذیرفت که در فرهنگ ایران اندیشه­ای چون اندیشه کانت نمی­توان یافت که آزادی  و روشنگری را بدون مراجعه به متا فیزیک و اونتولوژی (وجود شناسی) معنی کند و به انسان جایگاه والائی در جهان بدهد. جایگاهی که با تحسین و ترس نمودار می­گردد. این جایگاه با جایگاهی که دین برای انسان قائل است فرق دارد. زیرا این ترس نه عامل به وجود آمدن باورهای متافیزیکی (ترس از تنهائی) بلکه برای حفظ طبیعت و زندگی روی زمین (ترس عقلانی) بروز می­کند. این ترس نمی­خواهد “زمین را بردهﻯ خود بکند” و از آسمان حاجت بطلبد بلکه این ترس سبب می­شود که انسان ثروت­های روی زمین را چپاول نکند(پیشرفت) و آسمان را بشناسد تا با آن خود را شناخته باشد، خودی که آزاد است و با این آزادی همنوعان خود را چون خود دوست می­دارد(اخلاق).

مسئله تحسین خودش حکایت دیگری دارد. این تحسین به معنی میل انسان به همآهنگی حرکات(هارمونی) و ترتیبات از یک­سو و عشق آدمی به زیبائی و نفی زشتی از سوی دیگر است. اما این زیبائی تنها به معنی رعنائی نیست بلکه به معنی موزونی و نظم نیز می­باشد. این مطلب را سعدی نیز (قرن سیزده تا چهاردهم میلادی یعنی حدود سه تا چهار قرن جلو تراز کانت) می­دانسته که می­سراید :

همه دانند که من سبزهِ خط دارم دوست                       نه چودیگر حیوان سبزه صحرائی را

اما گونه برخورد با یک مطلبی تابع زبانی است که انسان با آن بزرگ می شود. زبانی که با فرهنگ ویژه خود دنیای تجربه را آنالوگ یا به طور قیاسی در دنیای معنا تصویر می کند. درست به این دلیل ترجمه “زیبائی” یا “آزادی” از زبان آلمانی به فارسی هرگز برداشت کانت را در زبان فارسی منعکس نمی­سازد. این جا به متخصصی نیاز است که سمانتیک این مفاهیم را در تاریخ فرهنگ آلمانی بشناسد.

به علاوه رابطه بین زیبائی و زشتی که نفی زیبائی است، یعنی یک کُد است (دو سوی ضد همی که همیشه یک سویش بر سوی دیگر ارجحیت دارد) در زبان آلمانی تولید سیستم اخلاقی کرده است، سیستمی عقلانی که پویائی جامعه را پاسخگوست. درحالی­که نیکی زردشت در شکل دُگماتیک خود نه پویا بلکه با سکون ذاتی خویش نمی­تواند دگرگونی جامعه را پاسخگو باشد.

درست به این دلیل ماجرای “دریفوس” که بیگناه به جرم خیانت به کشور فرانسه محکوم شده بود، با نامهﻯ “من محکوم می­کنم ….) نویسنده مشهوری چون “امیل زولا“، درپاریس ولوله به پا کرد وسبب آزادی دریفوس شد.

این حادثه دو مطلب اساسی را بیان می­دارد. یکی زبان گفت و شنود جامعه است که به درستی فقط زبان قانون می­تواند باشد. ولی زبان قانون زبان جامعه بیدار، یعنی جامعه شهروندی است. دوّم خصوصیت روشنفکر است که بعدها جامعه­شناسان (کارل مانهایمر، آرنولد گهلن، دورکهایم) آن را ترسیم کردند.

روشنفکران این توانائی را دارند که گرفتاری­ها و دردهای فردی را که  مانندِ مزدک یا ناصرخسرو ویا  دریفوس آزار شده­اند، عامیت بخشند و به طور سوسیال عنوان  کنند. (آزاری که دریفوس دیده است نتیجه نارسائی دستگاه دادگستری دراجرای قانون است: انتقاد از نظام سیاسی) به این دلیل روشنفکران نگهبانان جامعه­اند. البته درکنار روشنفکرانتقاد گر همانا روشنفکر تأیید کننده نیز وجود دارد. زیرا میان کارانتقادی و کار سیاسی نمی­توان مرز دقیقی کشید.  پس این افراد را  نمی­توان خیانتکار شمرد.

پیداست که روشنفکر می­بایستی آدم آگاهی باشد. آگاهان معمولأ دانشگاهی، نویسنده و یا هنرمندند. اما آگاهی تنها کافی نیست. بلکه روشنفکر علاوه برآگاهی، با کارهائی که در طول زندگی خود درجهت خدمت به مردم انجام داده اعتباری اجتماعی نیز دارد. لذا طبیعتأ روشنفکران سن و سالی دارند.

به این شکل روشنفکران می­توانند امری را که جزو منافع حیاتی مردم است  درمیان عموم مطرح کنند و آن را کانون علاقه جمعی و خواست همگانی بنمایند.

پس اگر امروز در خارج از کشور نمی­توان خواست­های مشروع ایرانیان درون کشور را که به جنبش­های اعتراضی مبدّل شده است به شکل خواستی همگانی درآورد، دلیل آن مسلمأ کمبود روشنفکر از یک­سو و نبود عرصه عمومی بیدار از سوی دیگراست.

اخیرأ کسانی پیدا شده­اند که رفع این گرفتاری را به صورت راهبردی با ایجاد شوراهای جدید، ایجاد گروهک­های چند نفری تازه نفس، ایجاد احزاب و یا فرق گذاری میان جوان و پیر پیشنهاد می­کنند. در این پیشنهادها یا کیفیت فدای کمیت می­شود و یا ضعف در معنی مفاهیم به طور حیرت­انگیزی جلوه می­کند.  کسی که پیشنهاد ایجاد حزب درخارج از کشور می­نماید اصلأ معنی دمکراسی را نفهمیده است. حزب دستگاهی است که می­تواند دشوارهای فردی و یا گروهی را به منافع جمعی ربط دهد و سپس آن را سیاسی کند. صرفنظر از مسئله مالی و سازماندهی یک حزب در خارج از کشور چنین تشکیلاتی در خارج از کشور اصلأ توان سیاسی کردن منافع مردم را ندارند.

من فکر می­کنم بیآئیم نه به خودمان بلکه به مردم و کشور ایران بیاندیشیم. آینده ایران دیگر نمی­تواند در چارچوب ارباب و رعیتی شکل بگیرد. بلکه امروز می­بایستی کارهای مردم را به دست خودشان سپرد. دولت می­بایستی یک دولت حدّ اقل باشد. تا صندوق رأی به دمکراسی تعبیر نشود. صندوق رأئی که از آن هیتلر و خمینی بیرون می­آیند. کار مردم را به عهده خودشان سپردن مشارکت عموم مردم را باعث می­شود. این کار در ضمن یک یادگیری است که کار دمکراتیک را در میان مردم عادت می­کند. به علاوه چنین مشارکتی؛  آبادانی مملکت را بسیار سریع ممکن می­سازد. این فکر “اندیشهﻯعبورایرانیان به مردمسالاری ” است.

برای تحقق چنین فکری مشارکت همه متفکرین ایرانی که واقعأ آگاه به دنیای مدرن هستند و خواهان زندگی آزاد و آسوده هم­میهنان خویش نیز می­باشند ضرورت دارد. ازاین رو من به عنوان یک ایرانی از تمام هم­میهنان متفکرخودم، غیروابسته به این­که به چه جناح و یا چه ایدئولوژی مهر می­ورزند دعوت می­کنم دریک گردهمآئی باشکوه و بی­نظیر،  صرفأ برای تهیه برنامه­ای جهت تحقق “اندیشهﻯعبورایرانیان به مردمسالاری ” گردهم آیند تا در مدّت کوتاهی این فکر نوشتار شود. از ملّت ایران نیز به نام این متفکرین میهن دوست تقاضا دارم چنین طرحی را بپذیرند و همگی در راه تحقق آن با معترضین داخل مملکت همکاری کنند.

30 اکتبر 2018 : ن. واحدی