در سفر سیروس آموزگار مرد مهربانی و خرد و ایراندوستی

 

اسماعیل وفا یغمائی :

رفتی ووسعت بی منتهای غربت

فراختر شد

و تنگنای تنهائی ما تنگ تر و تلخ تر

***

شمعی خاموش شد

ستاره ای

که شمع های خموش گم شده

و ستارگان گذشته

در کلام پاکیزه و نجیب تو

به مهربانی میسوختند و سوسو میزدند

امشب آسمان تاریکترست و تهی تر

تا کدام ستاره برآید و ترا تکرار کند

و کدام شمع در پس پنجره ای برافروخته شود

تا تو در او شعله کشی.

***

پرتوی از آذرخش آذرستان

و نگهبان تمامت ایران

با کلامی از مهربانی و خرد

بی هیچ آزردگیی از ابلهان

آذری – مردی که زیبائی کلامت

نرمای ابریشمین ترمه یزد را با خود داشت

موسیقی رنگین و رقصان قالی کرمان را

و آفتاب پاکیزه کویر را

پیر خردمند غربت نشینان بودی سیروس!

طنین ترمه کلام تو را در سرای تو دیگر نخواهم یافت

و لبخندتورا که در آن ایران آرمیده بود

گوش می بندم و صدایت را نمی شنوم

ودریغا تق و تق هزار کارگاه یاوه بافی

و پیره پفتالان چهلساله بی درد دشتهای غربت

بی تو شب را پر هیاهو کرده است

آنان که مرگشان ادامه مرگ است

و مرگ تو ادامه زیستنت

سکوت تو با ما هنوز سخن میگوید

و هیاهای آنان جز سکوت نیست.

***

جاودانگی را باور ندارم سیروس!

فرزند جهانیم و بس

عاصی و سرکش

امید به جاودانگی پذیرش و هراس از فنا پذیری است

وپذیرش کرنش در مقابل ذلت و نکبت

و چون به «عذابگاه» و«اصطبل» ابدی پشت کردی

جاودانگی را در غرور فنا پذیری خود

چون خدائی جاودانه خواهی یافت

که در برابر شکوه انسان آگاه بی چشمداشت

آنکه آزادی خدای اوست

بهشت پشیزی بیش نیست

و دوزخ در برابر شکوه عصیان اوبرای آزادی

سر تعظیم فرود خواهد آورد

و چون خدای مبتذل خودیخ خواهد زد.

***

جاودانگی جهان را باور دارم

وجاودانگی خود را باور ندارم سیروس

اما میخواهم

گذرگاهی باشد

تا در گذر از آن

یکبار دیگر ببینمت

و به ادب در برابر تو درود گویم

لبخندت را بنگرم

ومحو شوم….

سوم نوامبر دو هزار و بیست و یک میلادی

دوازده آبان دو هزار و پانصد و هشتاد شاهنشاهی