روزهای شاد برفی

 

عادله-خاتون :

من نمی‌دانستم آن روزهای سرد و پر از برف کودکی، همان روزهایی که با کفش‌های خیس و پاهایی یخزده به خانه بازمی‌گشتیم، زیباترین لحظات زندگی بودند. وقتی جوراب های خیس را در می آوردیم و آن انگشتان کوچک  را بر شعله‌های علاءالدّین گرم می‌کردیم و از آن گرما لذّت می‌بردیم و بعد از آنهمه سختی از ته دل می‌خندیدیم.

روزهایی که آب باران از جویبار‌ها سرازیز می‌شد و ما با دلهره از روی گونی‌های خاکی که شهرداری در مسیر دبستان گذاشته بود، عبور می‌کردیم. با لباس‌های خیس و مانتوهای سنگین‌شده از باران به کلاس می‌رسیدیم، امّا لبخند از لب‌هایمان نمی‌افتاد.مقنعه هایمان را از سر در آورده و  روی میزها آواز می‌خواندیم ومی‌رقصیدیم. شادی‌هایمان چنان بی‌پایان و عمیق بود که از مجازات ناظم و مدیر هم نمی‌ترسیدیم .

آن شادی ها آنقدر عمیق بود که هیچ توبیخی نمی‌توانست آن را ویران کند  و ذرّه‌ای از لذّت و شادی لحظاتمان نمی‌کاست.

اّما هر چه بزرگ‌تر شدیم، ترس آرام ‌آرام در دلهایمان لانه کرد.  و همه‌چیز از همان‌ جایی آغاز شد که از بازخواست شدنها هراسیدیم. ترس که آمد شادی ‌هایمان رفت.

 گفتند: «نخند» زشت است!

«نرقص»، نخوان در شأن تو نیست!

 «گناه» دارد، خدا دوست ندارد.»

در خیابان «ندو» آبرویت می‌رود !؟

مردم چه خواهند گفت ؟

دختر باید سنگین باشد

خودت را «بپوشان» !

 «حجاب» بر سر کن دیگر بزرگ شدی !

ما حجاب بر سر کردیم و  هر روز و هر لحظّه نگاه‌هایی سنگین‌تر از حجاب  بر ما سایه انداخت.

ما چادر بر سر کشیدیم، امّا همان نگاه‌ها بی‌حیاتر می‌شدند .

 ما «عاشق» شدیم، اّما با «ترس»

دوست داشتیم، امّا با «عذاب وجدان».

 گفتگوهایمان بوی گناه گرفت، و هر بار با سرزنش و توبیخ فروتر نشستیم. شادیمان کم و کمتر شد، «جسارتمان »محو و اعتماد به ‌نفسمان به صفر رسید.

 آری  ما نسل «خاموشی شده» بودیم که برای فروخته شدن، برنامه ریزی می شدیم .

نسلی که «ازدّواج‌های اجباری» انرا  سوزاند، یا با انتخاب ازدواج از سر «خامی» در زخم‌های ناگفته دفن شد، و در حسرت روزهای از دست رفته پیر شد.

 نسلی که «هَوو» را دید، «صیغه» بر وی تحمیل شد، و «زن» بودن را به تلخی «تجربه»

کرد.

«زنان» این نسل آماده سازی می شدند که «وظیفه‌شان» انجام داده شود، آماده سازی می شدند که قربانی شوند، چرا که اگر نه، حس گناه و ترس از عذاب جهنّم شب‌هایشان را سیاه می‌کرد و چه می‌دانستند که آنچه در خلوت با«شوهرانشان» می‌گذرانند یک «تجاوز» مداوم به «بدن و روحشان» است . دختران کوچکی که عروسک‌هایشان را در آغوش داشتند و باکودکانشان بازی می‌کردند، «کتک» می‌خوردند و می‌سوختند و می ساختند.

 «ناموس‌کشی» ،«غیرت‌های خونین»، و قصه‌های داس و مرگ، در سکوت روایت می‌شدند.

ما سکوت کردیم، چون گفتند: «طلاق زشت است، تحمل کن»

و این آغاز از سال شوم  ۱۹۷۹ میلادی برابر با ۱۳۵۷ خورشیدی کلید خورد، سالی که کلیدش را متحجّران دین زدند، آن روز که پیروزمندانه «ملکه‌ء بی‌حجاب ایران»  را از «میهن پادشاهان زن» بیرون کردند و بر آن جشن گرفتند. سالی که «جهالت»،  دانائی وخرد و  علم را به زنجیر کشید و شمشیر را بر گردن ایمان نهاد. و خود ایمان را بر سر نیزه ها برد و انها بر چشم و دهان سر جدا شده «ایمان»، چوب میزدند و بر خونش وضو میگرفتند و ملّت هر سال کنار جانیان برای «حسین شهید» هیهات سر دادند و بر سر و سینهء خود زدند..

 آری در این سال شوم  دینی که شاید حرمتی در دل ملّت داشت، بر سر نیزه‌ها رفت و در غبار جهل، تحجّر، تعصّب، و منفعت‌طلبی دفن شد. سرمایه های ملّت به تاراج رفت و از عرش به فرش سقوط کردیم .

۱ بهمن ماه  ۱۴۰۳ خورشیدی

۲۰ ژانویه   میلادی ۲۰۲۵