زمزمه‌ای با «مرضیه»، در پنجمین سالگرد سفر آن عزیز

esmaeel_vafa

اسماعیل وفا یغمائی :

نیستی تو! سنگ گوری، گمشده
در گوشه‌ای از
کهکشان
در کهکشان
تا کهکشان‌ها
نیستی تو
جسم بی‌جانی،
نهان در ناکجای بی‌نشان خاکدانی،
در کرانی بیکران
از آسمان،
در آسمان
تا آسمان‌ها
[چیست این عالم نمی‌دانم]
سوز بودی ساز بودی،
نغمه و آواز بودی
سوز هستی‌ساز هستی
همچنان آواز هستی
در گلوگاه زمان‌ها
در زمان‌ها
تا زمان‌ها……
ای از آن «ناهستی» آغاز کز آن شعله زد «هستی»
[وین همه بالابلندی در درون ما، و پیرامون ما
وین همه پستی به پیرامون و دردا در درون ما]
ای از آن آتش
که در آغاز هستی شعله‌ور شد
بر دمیده
ای زقندیل هزاران ماه و اختر
از زمان‌ها تا زمان‌ها
کهکشان تا کهکشان‌ها
آسمان تا آسمان‌ها
بیکران تا بیکران‌ها
پر کشیده،
پابرهنه
موی‌افشان
همچو هستی
ناب و عریان
ز آتش و آب و زخاک و باد
نغمه‌خوان و شاد و در فریاد
از غبار و سنگ
تا کاج و
سپیدار و
صنوبر
تا به آهو، تا کبوتر
در مسیر راه‌های بی‌نشان رازها
[ای کولی زیبا] دویده
تا به این‌جا،
این زمین،
این آسمان،
این مردمان و این زبان
ایران‌زمین ما رسیده
تا بخوانی
تا بخوانی
با دهانی
با زبانی
که نخستین بار در آغاز آن آتش غزل‌خوان شد
از جهان‌ها
تا جهان‌ها
پله
پله
از کران بی‌کران اولین
تا بی‌کران در بی‌کران در بی‌کران‌هائی
که بی‌فرجام و بی‌مرگ‌اند
[چیست این عالم نمی‌دانم
نخواهم نیز دیگر تا بدانم]
مرگ را باور ندارم
[چون خدای عامیان که باورش دیگر ندارم]
گرچه بر گور تو استاده،
مرگ را باور ندارم
گرچه می‌بینم که باری کم‌کمک دیگر به پیکر
پیرم و از کارافتاده
مرگ را باور ندارم
لیک خاضع بر سر گور تو از اعجاز هستی
[که دهانی و گلوگاهی و قلبی این چنین را
از درون هیچ و ناپیدا و ناهستی و آتش‌ها فراز آورد]
زیر لب با خویش می‌گویم
[فارغ از آن جانور- بت
عنکبوت زهر‌آگین کبود و لوچ و پوچ آسمانی
با رسولان و رسالاتش
که هر یک همچو ابری تیره و مسموم
دربارش به هر جائی
به مرداب و به نکبت‌ها در افکنده جهانی]
نیستم تنها –
کنار من از آن آغاز تا امروز
آشنائی هست
گوش می‌بندم صدایت را که می‌خواند
گرچه نی در مسجد و دیر و کلیسا و کنیسه
لیک در انگشت‌های نازک «صورتگر چین»
و میان کوچه‌های «می‌زده و میکده»
در شب «شب مهتاب»
و میان گیسوان و بر لبان گرم
محبوب و حبیب من
بی‌گمان
باری
صدائی که صدای توست می‌گوید:
خدائی
هست……

۱۹ مهرماه ۱۳۹۴