![](https://mihantv.com/wp-content/uploads/2017/01/mehdi-aslani.jpg)
مهدی اصلانی :
«تو باعث شدهای که آدمی از آدمی بهراسد» احمد شاملو
«من نگهبان بند بودم زندانیها در بازگشت از بازجویی میگفتند به دستشویی احتیاج دارند. میگفتم عزیز دلبندم، قربونت برم! بیا برو دستشویی.»
نقل بهمضمون از پرگوییهای وقیحانهی حمید نوری در دادگاه استکهلم.»
بهار ۶۴ زندان کمیتهی مشترک: نوبت بردن دستشویی در زندانهای اسلامی با وعدههای اذان تنظیم میشد. سه وعده صبح و ظهر و غروب.
بعد از آخرین نوبتِ دستشویی و بهوقتِ خاموشی مصیبت آغاز شد. آنروز از قضا فروشگاه زندان هندوانه عرضه کرده بود. شیفتِ شب با حاجعباس بود. او به هیچ عنوان حاضر نبود نوبتی به غیر از سه نوبت معمولِ زندانی را به دستشویی برد. پاسی از نیمههای شب گذشته بود که فشار کلیهها خواب را ناممکن کرد. از جا برخاستم. همه خواب بودند. کورمالکورمال خود را به در سلول رساندم. با تعجب مشاهده کردم که عبدی پشتِ درِ اتاق چمباتمهزده است. او هم داشت به خود میپیچید. از ترس اینکه بچهها بیدار نشن یک بار آهسته در زدم، اما حاجعباس ترتیب اثر نداد. البته تعدادی از بچهها نیز نیمهبیدارن و مشکلِ ما رو دارن.
مدتی را به چارهجویی مینشینیم. چند بار در زدیم و هربار کمی بلندتر. تعدادی از بچهها بلند شدند و گفتند که در زدهاند، اما نگهبان ترتیبِ اثر نداده است. بعد از چند بار در زدن توسط من و عبدی، حاجعباس پشتِ در آمد و درخواستمان را رد کرد. تا اذانِ صبح باید منتظر میماندیم. به حاجعباس توضیح دادیم و گفتیم که نیاز داریم به دستشویی برویم. با همان لهجهی ترکیی مَزلَقانی و لودگیی ذاتیاش گفت: «هرکیم کی، هیندیوانا زَهریماری میکنی، پایی لرزش بِشینی باید.» عبدی با خشم و غرورِ دستنایافتنیاش حُکم کرد: دیگه در نمیزنیم. بیشرف داره با دردِ ما تفریح میکنه تا غرورمون را لگدمال کنه.
نمیتوانیم بخوابیم. ساعتی دیگر را با دردی غیرِ قابلِ تحمل که هر لحظه بر شدتِ آن افزوده میشد، سَرکردیم. مرتب کج و راست میشویم و تا مرزِ خیس کردن خود پیش میرویم. با دیدنِ یک قوطیی خالیی شیرخشک، به عبدی گفتم: با این قوطی میتوانیم کمی فشارِ درد را کاهش دهیم. چارهی دیگری نداشتیم. زندانی تا زمانی که حکم نگرفته است، شرایطِ خود را موقت ارزیابی میکند. بر همین اساس تلاش میکند به پستیهای رفتاری که زندانبان به صورتِ تنبیه غیرِمستقیم اعمال میکند، تن ندهد. زندانبان سعی دارد با تحمیلِ شرایطِ جهنمیی خود زندانی را به دریوزهگی وادارد، اما با گذر زمان زندان به خانهی زندانی بدل میشود. اولین تجربهی دفعِ ادرار رودرروی رفیقِ راهات به سختی میگذرد. به عبدی میگویم: عبدی جان شروع کن اول تو. نصفِ قوطی سهم تو، نصفاش هم سهم من.
– باشه قبول؛ اما اول تو.
مجالِ شوخی نیست. با این حال به نیتِ تحملپذیر کردنِ فضا به عبدی گفتم: عبدی جان از قدیم گفتهاند که آب خوردن و سلام گفتن از کوچکتره، اما شاشیدن از بزرگتر.
عبدی با حُجب ذاتیاش روی برگرداند و مقداری از ادرارش را در قوطیی خالیی شیرِخشک خالی کرد. قوطی را به دستام داد و نگاه از چهرهام دزدید. به قاعده باید نیمی از فضای خالیی قوطی سهم من میبود، اما شگفتزده مشاهده کردم که عبدی از تمامِ سهمیهی خود استفاده نکرده است.
زینالعابدین کاظمی که اهلِ زندان وی را عبدی صدا میزدند، زندانیی دو رژیم و در اولین دورهی انتخاباتِ مجلس، نامزد سازمانِ چریکهای فدایی خلق از لنگرود بود؛ با قدی افزون از یکمترونود، وزنی بالای صد کیلوگرم، قلبی چون قلبِ یک پرنده؛ قهرمانِ سابقِ کشتیی استانِ گیلان در سنگین وزن. به جرأت میتوانم بگویم در دورهای که با عبدی همبند بودم، در هیچ وعدهای عبدی سیر از سرِ سُفره برنخاست. در زندان بسیاری که بدنی تنومند داشتند، همیشه با مشکلِ گرسنهگی مواجه بودند. تفاوت عبدی این بود که همیشه کمتر از همظرفِ خود غذا میخورد. نه اینکه اَدا در بیاورد، اینطور بار آمده بود. حالا آن دُرُشتپیکرِ نازکروان، به گاهِ شاشیدن در قوطیی شیرِ خُشک در زندان نیز سهمِ بیشتر را برای من گذاشته بود.
کمی آرام شدیم، اما همچنان تا صبح بیدار ماندیم. با بلند شدنِ صدای بانگِ مؤذن، نوبت دستشوییی اتاق فرا رسید. حاجعباس با لبخندی فاتحانه شیفت را به نفر بعد از خود تحویل داد. محدودیتِ بردن به توالت با هدفِ ویرانیی کرامتِ انسانی به اجرا گذاشته میشود. زندانی را وادار میکنند تا در مقابلِ دهها چشم و گوش، در اتاقی شش در چهار که هشتاد انسان را در آن چپاندهاند، خود را خراب کند. زندانیان با کشیدنِ پردهای در گوشهای از فضای محدودِ اتاقهایشان، در سطلهای پلاستیکی به “قضای حاجت” تن میدادند. شخصیت بسیاری از زندانیان پس از اولین نوبتی که مجبور به استفاده از سطل میشدند (یا به اصطلاحِ زندان “سطللازم” میشدند) تا مدتها بازسازی نمیشد. درست است که عملِ دفع ادرار و در مواردی اضطراری دفعِ مدفوع، در پُشتِ پردهای انجام میشد، و دیگران نیز سعی میکردند حواس خود را متوجه جای دیگر کنند، اما از آنجا که تمرینِ ذهنی برای این پدیده وجود نداشت، ذهن ناخودآگاه به سویِ عملِ پردهنشینها کشیده میشد. در سالن سه آموزشگاهِ اوین مجبور بودیم برای ظرفِ ادرار مسئول دورهای تعیین کنیم. مسئولِ سطلِ توالت در نوبت دستشویی مجبور بود با سرعت سطل را خالی کند و بعد آن را خوب بشوید و خشک کند. عبدی در گوهردشت و مقابل چشمان حمید نوری، از بند ۱۴ مقابل هیئت مرگ قرار گرفت و خاورانی شد. نمیدانم پیکر تنومند و استخوانهایش با «لنگرود چشمش» را در کدامین یک از خاکپشتهها و گمگورهای خاوران شیار کردهاند. عبدی مسافر یکی از کامیونهای یخچالدار حمل گوشت شد، که حمید نوری پارکابیاش بود