سه نفر بودند

 

طاهره کارچانی  :

سفره پهن بود که آمدندسه نفر بودند آن طور که مُحرم می‏ گفت یک نفر هم جلوی ساختمان کشیک می ‏داده است.

شام نان و پنیر بودخواهرت داشت می‏ خورد و من خرد خرد گریه می‏ کردممی‏ خواستم بدانم کجایی و چه می‏ کنیچه می ‏خوری و به چه می‏ اندیشیمی‏ خواستم بدانم دلتنگی، شادی و هزار مالیخولیای دیگر که به مغزم هجوم می‏ آوردند.

در که زدند خواهرت رفت در را باز کردگوش‏ هایم که دیگر درست و حسابی نمی‏ شنود اما به خواهرت گفته بودند از وزارت اطلاعات آمده ‏اند.

نمی‏دانم کارتی، چیزی هم نشان دادند یا نه ؟ دروغ چرااسلحه نداشتند شاید هم داشتند و زیر لباس‏ های‏شان بوداما دستشان چیزی نبودیکی بی‏سیم داشت و آن دو نداشتند.

گفتندمی‏ بخشید بی‏ موقع مزاحم شدیم. داشتید شام می‏ خوردیدگفتمنا ‏قابل استبفرماییدگفتندخورده ‏ایمگفتمبخورید، نمک ‏گیر نمی‏ شوید شام بیچاره فقیرها نمک نداردگفتندما را چوب می ‏زنیدگفتمسگ کی باشیم، شما را چوب بزنیم.

و در اتاق‏ ها گشتندنمی‏دانم دنبال چه چیزی می‏ گشتندیکی‏ شان پرسیدگاوصندوق ‏تان کجاست.؟ گفتمپول بیچاره فقیرها به گاوصندوق نمی ‏رسد.

دیگری پرسیدماشین هم داردبلند می‏ شوم و به سراغ کمد می ‏روم و ماشین ریش تراش ا‏ت را می‏ آورمیادت می ‏آید سال سوم دانشگاه بودی که خریدی.

به همدیگر نشان می ‏دهند و پوزخند می ‏زنند و ماشین را پس می ‏دهند.

یکی‏ شان می ‏گوید حاج خانم منظور برادرمان ماشین سواری است.

می‏ گویمبه فکر این چیزها نبوددیگری می‏ پرسد دفترچه چیدفترچه بانکی، حساب در گردش، حساب پس ‏انداز می‏ گویمبعید می ‏دانماو به فکر این چیزها نبود.

یکی‏ شان می‏رود سروقت کتابخانه و کتاب‏ ها را ورق می ‏زندانگار می ‏خواهد چیزی پیدا کندو دیگری می‏ آید کنار من می‏ نشیندمی ‏گویممی‏ بخشید روی موکت می‏ نشیند، یادت می ‏آید مادرچقدر می‏ گفتم فرش بخریم جلو در و همسایه زشت استو تو می‏ خندیدی و می‏ گفتیمادر خیلی‏ ها همین موکت را هم ندارند که شب روی آن بخوابند.

می‏ پرسدجاسازی نداردبه نظرم می‏ آید می‏ گویدچیت‏ سازی نداردمی‏ گویمچیت‏ سازی‏ اش کجا بوداون به فکر این حرف ها نبودمی‏ گویدنه حاج خانممنظورم این است که اسناد مهم ‏اش را کجا می‏ گذاشتمی‏ گویمواله دروغ چرا، اون چیز مهمی نداشت هر چه بود یا بالای کتابخانه می‏ گذاشت و یا در کیف‏ اش بوددیگری می‏ پرسدجز این‏ها می‏ گویم.

می گویمصاحب اختیاریدهرجا را که دلتان می ‏خواهد بگردید، ما که حرفی نداریم.

یکی ‏شان می‏ پرسداز دوستانش چیدوستانش کیا بودند کجا می ‏رفت و کجا می‏ آمدمی‏ گویماهل رفت و آمد نبود یا سر کار بود یا نشسته بود کنار اتاق و کتاب می‏ خواندهمین کتاب بود که او را گرفتار کرد وگرنه ننه ‏اش کمونیست بود، باباش کمونیست بود ما کجا و کمونیست کجا.

یادت می‏ آید مادر، چقدر می‏ گفتم کمتر کتاب بخوانآخر و عاقبت نداردخیلی چیز فهم که شدی یا دیوانه می‏ شوی مثل دختر استاد اسداله سر به بیابان می‏ گذاری و یا سر به نیستت می‏ کنندیادت می ‏آید چند بار هم رفتیم قبرستان کهنه و قبرهای بی‏ نام و نشان را دیدیم که ساواک شبانه خاک کرده بود.

مادر به قربانت برود چیزفهمی در این مملکت به چه درد می‏ خوردیک گلوله در مغزت خالی می‏ کنند و خلاصهمه آن کتاب‏ ها می‏ شود هیچو تو می‏ خندیدی و می‏ گفتیبیا مادر تا داستان بر دار کردن حسنک وزیر را برایت بخوانمسر باید قیمت داشته باشد تا به دار شود.

کمی دیگر اتاق‏ ها را می‏ گردند و می‏ روندخواهرت از بالکن رفتن آن‏ ها را دنبال می ‏کندرنگ به چهره نداشت مثل بید مجنون می ‏لرزید.