محمدرضا کسرایی :
چندی پیش شعر زیبایی از عبدالرضا مولوی در یک کانال تلگرامی خواندم . شعر چنان
در من اثر کرد که نوشته ی بسیار کوتاهی در شرح آن نوشتم و هر دو را تقدیم شما می کنم ،
ابتدا خود شعر :
پدربزرگم ،
مردی آزادی خواه بود.
پیش از آن که تیربارانش کنند ،
تمام شعرهای اش را
پای درخت انار باغچه چال کرد.
من هیچ وقت شعرهایش را نخواندم اما،
از انار باغچه می شود فهمید
” آزادی “
باید سرخ و شیرین باشد.
عبدالرضا مولوی
آزادی برای من و ما ، رنگ نیست ، بو نیست ، طعم نیست ، آزادی برای ما ، همیشه طعم تلخِ
حسرتِ غروبی را دارد که پشیمانیم چرا دم آخر ، سیر نگاهش نکردیم.
من و ما ، چراغ آزادی را فقط در اتاق بی روزن دل ، توی لابیرنتِ تو در توی ذهن ، روشن نگه
می داریم.
آری ،
آزادی سرخ است ؛ به رنگ خون عاشقانی که برایش جان دادند ،
آزادی سرخ است ؛ به رنگ همه ی آن عشق هایی که نیمه تمام ماندند ،
آزادی سرخ است ؛ به رنگ ردٌ شلاق های استبداد بر تن جان های شیفته ،
آزادی سرخ است ؛ به رنگ شرمی که جانیان و قاتلان احساس نمی کنند.
و آزادی شیرین است ؛
شیرین ، لحظه یی ست که ملتی حس می کند فرد یا جمعی ، دیگر برای همه ی زندگی شان
تصمیم نمی گیرند ،
آزادی شیرین است ؛ شیرین ، طعمی ست که مدت هاست از یاد همه ی ما رفته است ،
آزادی شیرین است ؛ و ” شیرین ” ، دختری ست که سالهاست به ” تلخی ” شوهر کرده است.
محمدرضا کسرایی
سوم اردی بهشت 1396