علت تعویض نام خیابان میرزا آقاخان کرمانی در کرمان، به میرزا کوچک‌خان جنگلی 

 

حکایتی از کتاب “سه مکتوب” نوشته‌ی میرزا آقاخان کرمانی :

.. در دنباله، آخوند ملاحسینعلی یزدی چنین ادامه داد:
در آن وقت عزم کردم استخوان‌های مرحومه والده را به کربلا بیاورم. حمد خدا را، که امسال بدین ثواب موفق شدم.
وقتی‌که به کرمانشاهان رسیدم مردم گفتند عثمانلوها از جنازه‌ی مرده هم گمرگی می‌گیرند! این فقره خیلی موجب احتیاط و اضطراب من شد که مبادا در گمرکخانه چشم بیگانه بر استخوان‌های مرحومه افتد و گناه باشد؟!
از جناب حجة‌الاسلام آقای ملاعبدالله کرمانشاهی این مسئله را استفتاء نمودم که آیا جایز است نظر اشخاص اجنبی بر استخوان‌های کله و پا و سایر اعضای زن مسلمه افتد یا خیر؟
جواب فرمودند: “المؤمن حی فی‌الدارین” (مؤمن در دو جهان زنده است). البته که دیدن نامحرم، او را، خالی از اشکال و احتیاط نیست!
چون این مسئله را فهمیدم بدین خیال افتادم که شاید کاری بکنم که بدون در نظر گرفتن گمرک‌چیان، جنازه‌ی مرحومه والده را از گمرک بگذرانم و یا بگریزانم. 
مجددأ از ملاعبدالله استفتا نمودم آیا گمرکی دادن به عثمانلو حلال است و یا حرام؟
جواب مرقوم فرمودند: گمرکی دادن خِلاف شرع بوده، عطاکننده و اخذکننده، هر دو عاصی و خاطی‌؛ و فعل حرام مرتکب شده‌اند.
بر حسب این دو “حکم مطاع”، عزم جزم کردم که جنازه‌ی مرحومه را از گمرک بگریزانم.
از رفیق و همشهری خود، ملاذوالفعلی پرسیده و مشورت کردم که می‌خواهم جنازه را از گمرک بگریزانم؛ چه باید کرد؟
جواب داد استخوان‌های درشت از قبیل کله و قلم‌های دست و پا را خورد و خاش نموده و در کیسه بریز و در توبره جوِ یابوی خود بگذار. نه کسی ملتفت می‌شود و نه ضرر گمرک به تو می‌رسد.
لذا استخوان کله‌ی مرحومه را که عمده بود در هاون کوبیده و در کیسه‌ی علیحده ریخته و سایر استخوان‌ها را هم خورد کرده در کیسه‌ی دیگر گذاردم و در توبره‌ی یابو نهادم و رویش را به جو انباشتم و به ران یابو آویختم.
از کرمانشاهان تا “مصیب”، از برکت امام علیه‌السلام، بی‌مصیبت به سلامت رفتم و کسی ملتفت نشد.
گمرکی خانقین را نیز ندادیم که از هر کیسه‌ی مرده دو تومان می‌گرفتند؛
ولی در “مصیب” دچار مصیبت بزرگی شدم و آن این‌که در کاروانسرای آن‌جا از ازدحام زُوار جا و منزل نبود. با چند نفر رفقا در بیرون کاروانسرا بار انداختیم.
میخ طویله‌ی یابو را به زمین کوبیده برای وضو و تطهیر به کنار نهر فرات رفتم.
چون برگشتم دیدم خاک عالم به سرم شده! یابو میخ طویله را کنده و یکسر بر سر توبره رفته، جوها و استخوان‌های کیسه را تماماً خورده و از کله‌ی مرحومه‌ی والده اثری نمانده!
شما تصور فرمایید که از دیدن این قضیه‌ی مدهشه، چه حالت بر من دست داد. یابو را بستم و بسیار گریستم.
آخوند ملاذوالفعلی آمد و سبب گریه‌ام پرسید، که قضیه را به تفصیل نقل کردم. گفت آسوده باش و غم مخور! چاره‌ی آن آسان است.
گفتم چاره‌ی آن چیست؟
گفت بدان، استخوان کله‌ی مرحومه‌ی والده‌ات الان در شکم این یابوست؛ و یابو مانند سگ نیست که خوراکش استخوان باشد و معده‌اش هضم آن بتواند کردن. تا دوازده ساعت دیگر، یابو آن‌چه از استخوان‌ها خورده، یا قی کند، یا پِهِن می‌اندازد؛ و تکلیف این است که امروز در “مصیب” اقامت انداخته تا پِهِنِ یابو را جمع کرده با نعش مرحومه به کربلا بیاوری و یقین نمایی که کله‌ی مرحومه در پهن اوست. 
ای نواب والا! هیچ نمی‌دانی که از شنیدن این کلمات حکمت که حل مشکل مرا نمود، چقدر شاد شدم. یک روز توقف نموده و پهنِ یابو را در غربالی جمع کرده نرم ساییدم و در قوطی حلبی نموده با سایر استخوان‌ها در کیسه‌ی کرباسین دوخته و به کربلای معلا آوردم. 
همان کیسه در گمرکخانه کربلا، ماموران عثمانلو دیدند که من بشدت راضی نمی‌شدم عثمالوها درِ آن‌ را بگشایند که چشم نامحرم به استخوان مرحومه نیفتد، همان جنازه‌ی والده بود و آن قوطی حلبی پر از پهن، که  نرم ساییده شده.
چون  سخت اصرار  داشتم سرِ قوطی را نگشایند، عثمانلوها خیال کردند گوهر شب‌چراغ در آن دارم! 
سر قوطی را گشودند، بوییدند، دیدند سرگین ساییده  شده است!
بقدری ناراحت شدند که آن گرد سرگین را توی گودال خلای زُوار امام ریختند! 
حقیر گریان و بر سر کوبان و آتش به جان، نزد آیت‌الله عظمی کوه‌کمره‌ای شتافتم و طلب فتوا کردم. 
فرمودند کود مستراح زُوار امام پاک است! برو گرد کله‌ی والده‌ات را روی گودال با بیل بردار، بار کن ببر دفن کن! 
برگشتم به حمدالله با بیل تا آن‌جا که گرد استخوان  کله‌ی والده با کود زوار مخلوط شده بود را از روی  گودال برداشته بار یابویم کردم؛ و امروز به حمدالله تعالی، در زمین خیمه‌گاه، برابر حجله‌ی قاسم مدفون کردم. 
گفتم جناب آخوند! نامِ نامیِ گرامیت چیست؟ و شهرت کجاست؟
گفت مخلص شما، ملاحسینعلی یزدی، فخرالذاکرین هستم. افتخار مداحی و نوحه‌خوانی دارم.
گفتم پدر سگ! به کله‌ی مرحومه‌ی گور به‌گور والده‌ات ریدم؛ که البته این ریدن، ثوابش بیشتر از این زیارتی است که تو آمده‌ای. از نظرم گمشو که مرده‌شور هرچه آدم خر است ببرد!  
صدها هزار دخترکان و زنان ایران‌ را عرب‌های بی‌ناموس، اسیر، پشت شتر بستند بردند و از ۱۰۰۰ دختر و زن، یکی که خودکشی نکرد، فروختند؛ این را ننگ و عار نشمردید، حالا استخوان پوسیده‌ی پیر عجوزه را می‌ترسید نامحرم ببیند؟ 
ای ملت ایران! آیا روزی می‌رسد که شما درجه‌ی حماقت و پایه‌ی جهالت اجداد خود را از فطانت و کیاست فخرالذاکرین و حکمتِ ملاذوالفعلی و فتوای حجة‌الاسلام کرمانشاهی و فتوای آیت‌الله کوه‌کمره‌ای  دریابید؟
از همین حکایت استنباط فرمایید و مرا تصدیق نمایید که نه‌تنها تازیان، ایران را چاپیدند و نابود کردند، بلکه ریشه‌ی شعور و خرد ملت ایران را کندند و علم و معرفت را در ایران برانداختند.
کتاب “سه مکتوب”، نوشته میرزا آقاخان کرمانی”