![](https://mihantv.com/wp-content/uploads/2019/11/mehdi-aslani.jpeg)
مهدی اصلانی :
جواد وستینگهاوس: جواد وستینگهاوس لوازم خونه میفروخت و معتقد که صدتا یخچال بزاری روهم با یه وستینگهاوس کهنه عوضش نمیکنم.
نزدیک عید آقام(علیبیگ) رفت قسطی به ماهی 30 تومان یه تلویزیون شاوبلورنس مبله از جواد وستینگهاوس خرید که دیگه سر کج نکنیم در خونهی خانم مهاجر تا اجازه بده از پشتِ پنجره سریال جایزه با بازی استیومککویین و ماجرای مرد یهدست را در سریال فراری با بازی
دیوید جانسون تماشا کنیم
بیافگودریچ تقدیم میکند: دیوید جانسون در فراری.
مادرم اول از همه پیش از آنکه از جنرالمد تو کوچه برلن کتوشلواری بزرگتر از اندازهمون که بتوانیم سال بعد هم بپوشیم تهیه کند و از آسیدجلال یککلام دو تا مکلون به قیمت یکی بخرد، پارچهای شیک را عینهو چارقد تنخورِ شاوبلورنس کرد که بعد پایان برنامههای تلویزیون میکشید سرِ دردانهی منزل و اونو کلید میکرد و کلید را میذاشت زیر گونیی برنج که البته محل اختفا بر همه دانسته بود. مادر عید که میشد همهجا را برق میانداخت و بیش از همه شاوبلورنس را جلا میداد. پنداری هرچه بیشتر کمد شاوبلورنس را بسابه تصویر شفافتر میشه. آیرونساید. پزشک محله. سیمارون. مکمیلان و همسرش
تا همین حالا هم نفهمیدم چرا همهی سالتحویلها مادرم چند رکعت سیر گریه میکرد
شاید که باران ببارد. و بعد قوسوقزحی که یعنی گودالی نیست تا رویاهایت بلعیده شود
چشمبهراهیی آفتاب بود بهار
تنفس درخت در تاریکی بود بهار
ستارهها را با حوصله شمردن بود بهار
……………
تصویر دوم جواد یساری: بزرگتر که شدیم کافه مصطفی پایان در استامبول، افقطلایی در لالهزار و شهرازد و خلیفه را سرِ وصال که عباس قادری «پارسال بهار دستهجمعی رفته بودیم زیارت» سر میداد و کوچه سرخپوستها همونجا که ممد کریم ارباب جمیله را صید کرد و باکارا را خرید و شد یکی از کابارهدارهای بزرگ تهرون، شناختیم.
به گمان آخرین نوروز پیش از انقلاب اسلامی بود. برادرم با اسکناسهای تانخوردهاش از شیراز آمد و بروبچههای محل را به مولنروژ دعوت کرد. اون وقتها اهمیت کافهها و کابارههای تهران به فینال برنامهشون ارتباط داشت. فینال مولنروژ جواد یساری بود. قبلش عملیات ژانگولر و شعبدهبازی. ظاهر شدن کبوتر سپید از زیر شبکلاه. جواد یسارری از پشت سن شروع به خواندن میکرد، بعد با کتوشلوار سپید و پیراهن قرمزش و گلی که روی جیب کتش آذین کرده بود با گوشهای شکسته و پرشدهی دوران کشتی از گوشهی سن بالا میآمد. یه نگاه به سمت راست و لژ خانوادهگی مولنروژ میانداخت و میگفت: مخلص آبجیخانوما. یه نگاه هم به سمتِ عزبها و بیخانمانها: «چاکرِ آقاداداشها» و ارکستر مینواخت: سپیدهدم اومد و وقت رفتن حرفی نداریم ما برای گفتن
…………………………………………………………..
هرچه برایمان عزیز بود در شب برودت یخ زد
تلویزیون شاوبلورنسی که مبله بود و نیست
جواد وستینگهاوس و جواد یساری
و کسی مرا نگفت که چرا همهی عزیزانمان در سرما میمیرند
بهار ما هم این گونه از راه میرسد
بهار را در زنبیل دستهداری میگذارم و آنرا پشتِ بغضِ پنجره آویزان میکنم تا سبز شود
بهار رسید و ما رویاهایمان را در ایستگاهی دور جا گذاشتیم