من در همان زندان نگه داشته شدم كه حميد نورى هم اكنون در آن زندان به بند كشيده شده است !

ع- سلیمان‌زاده :

نميدانم حميد نورى در كدام سلول و كدام طبقه به اسارت كشيده شده است !
اما قدر مسلم اين است كه او در انتظار محكوميت طولانى مدت خود، به چهار ديوارى سلول نگاه مى كند و قادر است از پشت پنجره ى نيم متر در نيم متر آن، كه با جداره هاى باريك رو به بالا محكم كارى شده، آسمان را نگاه كند و در آن سلول دو در سه متر، شايد هم اندكى کوچکتر، قدم بزند و به سرنوشت شوم خود بينديشد !
 شايد او در همان سلولى حبس شده است كه من در  دوم اکتبر سال ١٩٨٢ دو روزى را در آن زندگى كردم !
آری من در آن سلول انفرادى دو روز و دو شب را با آرامش خاطر زندگى كردم !
چرا كه از ايران گريخته و از كوه و دشت و رودخانه گذر كرده بودم به تركيه رسيده و سرانجام موفق شده بودم پس از سه ماه، صحيح و سالم خود را به فرودگاه آرلاندا در شهر استكهلم برسانم !
روز اول محتواى يك سينى ناهار و سپس شام را با خيال راحت ميل كردم و نوشيدم !
روز دوم نيز، صبحانه و ناهار و شام را به همينگونه آسوده خاطر خوردم. 
نگهبان مربوطه هربار نگاه ميكرد كه مبادا اعتصاب غذا كرده و يا خوراكيها را پس زده باشم. به شوخى به او گفتم من اعتصاب غذا نخواهم كرد !
روز دوم مرا به زيرزمين زندان بردند و سپس انگشت نگارى و عكس برداريهاى كامل.
به مسؤل مربوطه گفتم اينهمه عكس و انگشت نگارى براى چه ؟ 
من دانشجوى دانشگاه در آمريكا بودم و مدتى هم در ايران دانشجو بودم و براى نجات جانم به سوئد پناه آورده ام.
پاسخ داد :
بدون مدرك و هويت آمده اى، ما چه ميدانيم كه هستى، ضمن آنكه من وظيفه خود را انجام ميدهم !
شب اول را نيز پس از آنكه مأمور فرودگاه بندهاى كفش و كراوات و كمربندم را از من گرفت و با خودبرد، در بازداشتگاه فرودگاه سپرى كردم و روز بعد به همراه رفيق ديرينه همرزم خود، ما را بقول خودشان، به زندان مركزى شهر استكهلم بردند !
هنگامى كه صبح روز بعد، مأمور فرودگاه ما را تحويل پليسى داد كه به همراه پليس ديگرى در كنار درهاى باز  مينى ون ايستاده بودند و به زبان انگليسى به ما گفت : ميدانيد ما شما را كجا مى بريم ؟
به او پاسخ دادم نه !
 او با حالتى بسيار مقتدارانه گفت : 
به زندان مركزى شهر استكهلم !
و من نيز با چهره اى شاد و نيم لبخندى پاسخ دادم ؛
اوه، بهتر از ايران است !
و او كه گويا انتظار چنين پاسخى را نداشت، با اندكى تعجب شايد، گفت ؛ برويد بالا !
چراغهاى روشن تمام اتومبيلها در طول راه فرودگاه به مركز شهر برايم بسيار عجيب به نظر آمد.
به رفیقم گفتم ؛ چرا همه ماشينها و اتوبوسها چراغهايشان روشن است، شايد روز ملى و يا جشنى در کار باشد !
پس از آزادى و رها شدن در جامعه آزاد سوئد، موضوع را از دوست ايرانى ساكن سوئد پرسيدم و دريافتم كه براى احتياط و در امان بودن از خطر نديده شدن، در اسكانديناوى چراغ اتومبيلها بايد هميشه روشن باشد حتى در روز روشن تابستان !
من با افتخار و سربلندى در آن سلول در انتظار آزادى كه ميدانستم قطعى و بالفور است دو شب را سپرى كردم و هر دو روز را براى هوا خورى بالاى پشت بام رفتم، البته در آنجا نيز مأمورى در مركز دايره اى نشسته بود و با صندلى چرخدارش هر از گاهى محوطه تك نفره بيرون را نظارت ميكرد.
من با افتخار و سربلندى در زندان مركز شهر سوئد زندگى كردم، آرى زندگى !
خواب راحتى رفتم و هر روز با اجازه نگهبان به حمام رفتم و دوش گرفتم و با ريش تراشى كه با سيمهاى مخصوص قفل شده بود و پس از اينكه آنرا سرجاى خودش ميگذاشتم شارژ و ضد عفونى ميشد، صورت خود را اصلاح كردم.
رنج و درد بيابان و كوه و دورى از وطن و آوارگى را كشيدم و بر عليه بى عدالتى و ظلم و ستم در جمهورى اسلامى شوريدم و سرفراز، به پست و مقام در آن نظام پوسيده پشت پا زدم و اكنون افتخار مى كنم كه همچون بسيارى ديگران، آزاده ام ! آزاد ! 
 شاید اكنون حميد نورى در همان سلول قدم می زند و سر در گريبان دارد ! و به اميد اينكه جنايتكاران شريك جرم خودش در ایران او را از آن مخمصه اى كه بدان گرفتار آمده است نجات دهند، روز شماری می کند !
سرنوشت شوم او بايد درس عبرتى باشد براى ساير جانيان حاكم در رژيم سراسر ظلم  ولايت فقيه !
 
 آری حمید نوری در همان زندان است، اما !
 من بعنوان پناهنده سیاسی دو روزی را با افتخار در آنجا بودم  و او اکنون با خفت و خواری و در بلاتکلیفی کامل، بعنوان جنایتکار ی که همکار جانیانی بوده است که جان و مال و ناموس مردم را ملعبه مطامع خود کرده اند تا چند صباحی دیگر به حکومت سراسر ظلم و جور خود ادامه دهند و او نیز که قبلاً در آن دستگاه برای خود بروبیایی داشته است، اکنون در آن سلول زوزه می کشد !