ایرج مصداقی:




بر نسیم زخم
من شیشه نیستم
تا در سنگباران بشکنم
یا دزدی که نیم شب
عشقک هرزتان را بربایم
آشیان ماهیهاست
آشیان من
کوچههای بیفرداست
آویختهاید بر گوشم
زنگولههای هیاهو
رها
میان بیابانها
چون لوحه بیعیار افتخار
بر دیوار
بدژخیم سپردهاید و
لبخندم
همچون آینه شکستهای
تکثیر گشته است
به بند پند بینانتان بردهاید مرا
و آنجا مرغ نوری بود
که هر پگاه
از شما نگاه
بر لبانم بوسههای گندم میریخت
مرا که همیشه بینشانه زیستهام
بینشان
بیآشنا و بیآشیان
همچو بندبازی
در این رقص مرگ
آهنگ زندگی را تفسیر کردهام
از خویش
قایقی ساختهام و رهیدهام
ازین مرداب
من هرگز آنگونه نمیمیرم
که مردگان میمیرند
نگاهم را سرشار کنید
از لبخند عشق
به کوی کبوتران ببریدم
تا آرام آرام
به زیر نمنم باران
کوچ کنم با تبسم
تا بن کوچه مرگ»
چون چلچله نگاهش کن
و باو بگو که بیکرانهای
که بیگانهای
دریای بیساحل را
زورقی نیست
کوچک شو
تا آشیان یک چلچله
تکهتکه شو
تا قافیه عشق
برنگاهت
از نگاهت میخواند
مردی اشتباه
در اتاقهای اجتماع
در رقص پروانهها
اکسیژن شعر را
چه بیاجازه مینگرم
به نگرانیهای بشریم
چه بیاجازه میخندم
در هیاهوی سوگ
اگر روبهروی توام
در پی روبهرویم
تا روبرویی بجویم
در بن بنبستهام
اگر میمیرم
در جستجوی مرگم
مرگی برنگ واژههای آبی
تا گم شوم در آن
همچنان یک ماهی
ترسو میبارد و میلرزد
خورشید را چترش کن
همیشه واژهای
بر آتشدان لبانت بریز
چه سردم است و چه میلرزم
کمی بمن بگو
کمی بگوشم
بگوشم کمی زمزمه کن
در مویه به پیچ گفتهها را
بگو بمن کمی
کجا کمی بگریم
که اشک را نربایند
کجا کمی بخندم
در چشمهای سوگوارت
ای چکاوک
که در بازار مسگرها میخوانی
ای آدمک
که از پس ویترینها
خرید و فروش انسان را مینگری و
خرید و فروش نمیشوی
گریه مکن
ای ابرک کولی
تو دورهگردی و نسیم
اسب تست
هستی
بازاری بیانتهاست
روزی من گلی برایت خواهم یافت
روزی گلی دلی به من خواهد بخشید
بر زندگی
و زندگی
غرق میشود در قطرات
این بازار کی به پایان میرسد
ای باران
کی به پایان این آزار میرسم
هستی میفروشیم
حسرت میخریم
شعرها
گم شده در روزها
زمزمهها
سکوت کردهاند در مویهها
ارزان به بخش به من
تبسم رهگذرت را
رایگان بمن بگو
درود و
از لبش
بدورد
یا برهوت
یا پرواز واژههای مرده در هپروت
پس چه کنم
من که جز انسان ندیدهام
جز انسان نگفتهام و
نجستهام
از مرگ میگوید
زمزمه میکند
میموید
گریه کن در مویه
موبه کن در گریه
درگریه
زمزمه کن
زمزمه کن
در گریه
تنها و عصا زنان و سپیدمو
گریه در خون و
زمزمه در خون
نشان آشنایی داد و
آشنایی
همیشه به غربتم بود
به خواب خفتهای
ای سایه
در پس سیاهیها
چه بیحوصله میبارد باران
از ابرک پس پلکهات»
انسان بود
و همهی مشکل من
انسان
آنسان دویدهام
که یوزها میدوند
تا نمیرم
آنسان که موشها میمیرند
بر تختک تشریح نخبگان
در آیینهی عشق من
نقشی دور به جا مانده
یادگاری از تبسمی
و در اندیشهی من سنگی
تا بشکنم این آینه را
همهی فرصت من
تماشای این تبسم بود
و همهی مشگل من
تکثیر این تبسم»

منبع:پژواک ایران