
س.ملکوتی :
نمیتوان کتمان نمود که چپ جهانی، چه درقالب مارکسیسم لنینیسم و چه در شکلهای متنوع سوسیالیسم، یکی از نیروهای مهم قرن بیستم در مبارزه با سرمایهداری و امپریالیسم بوده است. اما در ضمن نمیتوان هم نادیده گرفت که این جریان، با وجود دستاوردهای مهم، در مسیر تاریخی خود بارها با خطاهای راهبردی روبهرو شده که نه تنها آن را از اهداف دموکراتیک دور ساخته، بلکه زمینهساز رشد اقتدارگرایی نیز شده است. مرور دو تجربه شاخص، یعنی برخورد با فاشیسم در آلمان دههی ۱۹۳۰ و همکاری بخشی از چپ با اسلام سیاسی پس از انقلاب ایران، نشان میدهد که نادیده گرفتن نیروها و مطالبات دموکراتیک پیامدهایی جبرانناپذیر به همراه داشته است
تجربه نخست:در کنگره ششم کمینترن (۱۹۲۸)، خطمشی احزاب کمونیست بر اساس تقابل با سوسیالدموکراسی با برچسب سوسیالفاشیسم تدوین شد. بر بنیاد این سیاست، سوسیالدموکراسی نه تنها تفاوتی بنیادی با فاشیسم نداشت بلکه در پراتیک مبارزاتی حتی خطرناکتر از آن معرفی میشد. در آلمان، حزب کمونیست (KPD) سوسیالدموکراتها (SPD) را دشمن اصلی خود میدانسته و عملا امکان تشکیل جبهه واحد علیه نازیسم را بدین طریق از میان بردند. این شکاف سیاسی موجب شد تا در انتخابات ۱۹۳۲، با وجود اینکه مجموع آرای KPD و SPD از حزب نازی بیشتر بود، هیتلر بتواند به قدرت برسد. این تجربه تاریخی نشان داد که تمرکز بر دشمنی ایدئولوژیک میتواند مسیر قدرتگیری اقتدارگرایی تمامیتخواه را هموار سازد. در مقابل، تجربه جبهه متحد خلق در فرانسه و اسپانیا در همان دهه ۳۰ نشان داد که اتحاد نیروهای دموکراتیک و سوسیالیستی میتواند سد مهمی در برابر فاشیسم ایجاد کند.
تجربه دوم به چند دهه بعد، پس از انقلاب ۱۳۵۷ ایران باز میگردد . بخشی از چپ ایران و سپس بخشی از بلوک چپ جهانی، بار دیگر دچار خطایی مشابه شدند. دشمنی مشترک با لیبرالیسم و تقابل با امپریالیسم آمریکا باعث شد چپ و اسلام سیاسی به هم نزدیک شوند. حزب توده و سازمان فداییان خلق اکثریت از مهمترین جریانهایی بودند که با این همصدایی همراه شدند. (هر چند جریان مائوئیستی و یا تروتسکیستی و بویژه میلیون را نیز نمیتوان در سطوح مختلفی از همکاری با اسلام سیاسی حاکم نادیده گرفت ) این نزدیکی در عمل به تقویت اقتدارگرایی مذهبی انجامید، در حالی که نیروهای سکولار دموکرات، لیبرالها و سوسیالیستهای مستقل از میدان بیرون رانده شدند. بدین ترتیب، فضای سیاسی ایران به دو قطب «اسلام انقلابی» و «غرب امپریالیستی» تقلیل یافت و بدیلهای دموکراتیک از امکان نقشآفرینی محروم شدند. چپ جهانی نیز با سکوت یا تأیید ضمنی این وضعیت، در تداوم آن سهم داشت.
در هر دو نمونه، یک الگوی مشترک آشکار است. تفسیر سادهسازانه از سیاست در قالب دوالیتههای فاشیسم و کمونیسم یا امپریالیسم و اسلام سیاسی، که به حذف قطب های دیگر یعنی احتمال بر شکل پذیری بدیل دموکراتیک انجامید. اقتدارگرایی توانست خود را بهعنوان ضرورتی تاریخی توجیه کند و با بهرهگیری از شکافهای ایدئولوژیک، جایگزین جریانهای دموکرات و عدالتخواه شود. این روند، هم در آلمان دهه ۱۹۳۰ و هم در ایران پس از انقلاب، مانع از شکلگیری راهحلی دموکراتیک و انسانی برای بحرانهای زمانه شد.
این الگو محدود به گذشته نیست. در بحرانهای معاصر نیز میتوان نمونههای مشابهی یافت. در جنگ اوکراین، بخشی از چپ جهانی با تقلیل ماجرا به تقابل ساده ناتو و غرب و روسیه ضد امپریالیست، چشم بر اقتدارگرایی روسیه بست و یا با اشاره نمودن به ناسیونالیست های اکرائین عملاً نیروهای دموکرات و صلحطلب اوکراینی را به حاشیه راند. در خاورمیانه، برخی جریانهای چپ همچنان اسلام سیاسی را بهعنوان نیروی ضد امپریالیست میستایند، در حالی که این نیروها اغلب آزادیهای اجتماعی و دموکراتیک را سرکوب میکنند و از همبالان ارتجاعی ترین نیروهای مذهبی در منطقه بشمار میروند. همچنین در برابر موج پوپولیسم راست در اروپا و آمریکا، چپ گاه بهجای ایجاد ائتلافهای دموکراتیک، درگیر مرزبندیهای سختگیرانه ایدئولوژیک میشود و بدین ترتیب فضا برای راست افراطی روز به روز گستردهتر میشود.
تجربههای آلمان نازی، جمهوری اسلامی ایران و بازتابهای امروزین نشان میدهند که مبارزه با سرمایهداری افسارگسیخته یا امپریالیسم نباید به بهای نادیده گرفتن اصول دموکراتیک و آزادیهای اجتماعی تمام شود. چپ جهانی اگر میخواهد همچنان نیرویی مؤثر در تحولات سیاسی آینده باشد، باید از این خطاهای تاریخی بیاموزد و بر ضرورت ایجاد جبههای وسیع و دموکراتیک علیه اقتدارگرایی، چه در شکل فاشیستی، چه مذهبی و چه پوپولیستی آن، تأکید ورزد. تنها با پذیرش تکثر نیروهای دموکراتیک و پرهیز از دشمنیهای کور ایدئولوژیک میتوان بدیل سوم را در برابر دوگانههای مخرب تاریخ و سیاست امروز برپا داشت.